آیین گردون
نمیدانم چرا اوراق گلشن تیت و پاشانست
بهر جا مرغ باغ افسرده و سر در گریبانست
چنار آتش گرفته شاخه های بید لرزانست
مگر آمد خزان و ماتم مرگ بهارانست
که هر دم ناله های دلخراش از بوستان آید
صدای ضجهی بلبل، فغان باغبان آید
نه گل را زیب و زینت این زمان اندر چمن باشد
نه مرغی نغمه خوان بر شاخه های نارون باشد
نه پُر کف آبشاران را ز مستی ها، دهن باشد
نه ساغر لاله را بر کف به بزم نسترن باشد
جهان در جامهی افسردگی پیچیده می بینم
همه نازک مزاجان را ز غم رنجیده می بینم
کجا شد روزگارانی که گل را فر شاهی بُد
نصیب لاله بر او رنگِ صحرا کجکلاهی بُد
چه شد آندم که نرگس را کمال خوش نگاهی بُد
طراوتزا جهان از روی مه تا پشت ماهی بُد
سرشک ابر نیسان رشک آب زندگانی بُد
طبیعت را بهر کس لطف های رایگانی بُد
چه شد آن گرمی دوران، کجا شد لطف و احسانش
که بگرفت از نسیم تازه دست عنبر افشانش
کجا شد وقت عیش « کابل » و سیر گلستانش
چه شد جانبخشی « دارالامان » و زیب « پغمانش »
مگر گل مُرد و بلبل از جنون سر در بیابان زد
و یا زاغ سیاه پر در فضای مرغ بُستان زد
بلی دیرینه آیین دور گردون را چنین باشد
که هر جوش بهاری را خزانی در کمین باشد
کجا دایم بکام زندگانی انگبین باشد
جهان را بعد لطفی چون هزاران جور و کین باشد
نشاید اعتمادی عیش و نوش زندگانی را
ندادن اعتباری به، ثبات کامرانی را
ندارد حیرتی بارق ، نمی گنجد سوال اینجا
بهاران را که می بینی خزان اندر قبال اینجا
بود تفسیر رمز زندگی بی قیل و قال اینجا
بلندیها بود پا بند زنجیر زوال اینجا
خوشا آن کو نشد در بند ناز و نعمت هستی
ازین هستی نرفت از خود نشد مغرور سر مستی .
بارق شفیعی
کابل
عقرب ۱۳۳۳