افغان موج   

در چشم های من غم فردا نهفته است

در قلب من ز درد، گل سنگ شگفته است
آری منم سیاه سر دوران تار تو!

ناقص و نیمه، نصف توام، در تبار تو!

گاهی ز مشت خشم تو فریاد میکنم
گاهی به آتشی تن خود شاد میکنم
گاهی به اشک رنگ، غمی پاک میشود
گاهی هزار امید دلم، خاک میشود
اما هنوز به باغ دلم آرزو بجاست
در اوج بی پناهی من یار من خداست
او که بهشت خویش به پایم فکنده است
مرحم به درد و آه همه خلق و بنده است
روزی که در بهشت حوا نام من نوشت
نسل تمام آدمیان را زمن سرشت!
تو ای حقیر بیخبر از حکمت خدا
ای گم شده ز عقل ز منطق همه جدا
از عمق جهل خویش تو هرگز نرسته یی
در را بروی مکتب و درسم تو بسته یی!
گاهی به ضرب سنگ تو من خاک گشته ام
گاهی ز جهل تو همه برباد گشته ام
لیکن ببین هنوز امیدم چه پا بجاست
سرسختم و لجاجت من حل ماجراست!
من قدر لحظه ها و زمان را چشیده ام
بس درد ها برای رهایی کشیده ام!
من با کتاب و رنگ و شفق وعده بستم ام
از جمع این خرافه پرستان چه خسته ام!
در سنگ خاره اشک دلم راه بسته است
از بند ظلم تو به همین جور رسته است
اینجا خودم برای خودم شاد میشوم
پر میشوم نسیم و گهی یاد میشوم
با دست من شکسته شود قفل محبسی
این بندها و درد و غم و رنج و بی کسی
آری زنم ، سیاه سر و کم در تبار تو!
لیکن کجا مقام زن و اعتبار تو!
 
لینا روزبه جیدری