یاری که بود در گرو اش این دل تنگم
شمشیر بر آورده و دارد سر جنگم
دیروز به دشت دل من آهوی وحشی
امروز ز بخت سیه ام گشته پلنگم
آموخت ز من فن شکار و ره و رسمش
آخر ز جفا کشت به صد تیر خدنگم
باری به رقیبان رسد و خوشگذراند
بیگانه نماید به من این شوخ دورنگم
چون شانه شکستم همگی عمر غرورم
تا زلف سیاهش بود هر روز به چنگم
آینه شدم تا به دلم جای بگیرد
زد از سر بی مهری خود دوش به سنگم
نعمت الله ترکانی اطریش 2.1.2006