رنگ سادۀ زرد
یک زبان از عشق میگوید که عاشق شو بخــور خون جگر هردم
یک کتاب کهـنه میگوید خطر دارد به هرسطــر ام بخـوان دردم
با تغافل میروم تا مرز های یک جنون امشب به امیدی که دارم من
در سرم فکری برای آشنایی تا اگر روزی فدایی یک دلی گـــردم
آه ای تقدیر، امـشب توستی در سـرنوشت من نمیدانم چـرا جاری
من همان دلداده ای هستم که در لوح قلم یکبار نام ام را سیاه کـردم
تونمی گـویی چـرا و با کـدامین سوره قرآن هستم مجــرم و طاغـی
که پنداری مــرا کافـــر نمیخوانی مرا جا مانده ای از نطفه ی آدم
منم شاعر؛ چـرا شعــر مـرا بی مایه و پر مـدعا و خام میــگویی
تا کجـا از خـیل مشتاقـان خـود با نا امیدی و شقاوت میکنی طــردم
***
تــو به ســرخی هـای خــونم هـر افـق را بی مهــابا سـرخ میسازی
من شعاع پرتو خورشید میباشم و میدانی به رنگ ســـاده ی زردم
نعمت الله ترکانی
11.04.2008
ناکجا آباد
چـرا بر پاورق های دلـم یاداشت مینویسی جـدایی را
قلم هــرگز نمیداند حصول واژه های خـود نمـایی را
اگر پرواز تو در اوج خود بینی غرورحسن میجـوید
کدامین بهــانه میسازی روند روز هـــای آشنایی را
نمیدانم چه کس آموخت این نامهربانی در سخنهایت
که میگـــویی حدیت مجـــمل آینده های بیـوفایی را
بگــو آخـر مـرا تا نا کجا آباد با خود میکشی تاکـی؟
خیالم میگشایی درسرانجامم شروع یک دو راهی را
بیا فــرعون یک روزی بکـش دستی به رخـــسارم
مکرر کن ترحم را، نوازش را و الطاف خدایی را
نعمت الله ترکانی
12.04.2008