نه شوق وصل و غم انتظار می ماند
نه نـاز گل نـه نیـاز هــزار می مـاند
نه وعـده های خیالی کند دلی شـادان
نه سوز و درد دل بی قرار می ماند
نه عطر شـبنم گلزار در سحرگاهان
نه مـوج گـریـۀ شبهای تار می ماند
نه رنگ زرد رخ عاشـقانه در پاییز
نه شـور و خـندۀ بـاغ انـار می ماند
نه قهرسردزمستان و گرمی سوزان
نه اعـتـدال خـزان و بهــار می ماند
نه افتخار به اجـداد و دودمان اصیل
نه زور طایفه و قوم و تبار می ماند
نه تاج برسرجمشید و کی و اسکندر
نه شـأن و دبـدبـۀ شـهـریار می ماند
نه نازوعشوه وجوروجفای سنگدلان
نه صبرعاشق وقول وقرار می ماند
نه تاک خـانـه و گلـدان پر گل منزل
نه لاله دردل دشت و مزار می ماند
نه تکیه برسرچوکی و منصب عالی
نه با کـسی طمع کار و بار می ماند
نه رنـد پـاک دلـی بـا شــراب آلـوده
نه زهد زاهد شب زنده دار می ماند
نه جوش مستی وآزادگی و بی باکی
نه پارسایی و شـرم و وقار می ماند
نه کام خشک صحاری درتموزداغ
نه مـوج زمـزمــۀ آبـشــار می مـاند
دوروزعمر دیگربا شتاب می گذرد
فـقــط تـرانــۀ دل یـادگار می مـانـد
23/6/2014
رسول پویان
خواب سنگین
بهر طرف که نگه می کنم شب تار است
سـپـیـده در شـکم اهـریمـن گـرفـتار است
از آن دمی که بـه مکـر و ریا نوحه کنند
به جـای شـادی و لبخند گـریـۀ زار است
امـیـد سـبـز بهـاران اســیـر پـایـیـز اسـت
به چـشم غنچۀ گل نیش عقرب خار است
ز آســمـان غــم و درد و بـلا هـمی بـارد
طـبیب مـرده و آدم ز ریـشـه بیمـار است
هنوز کوکب طالع به خواب سنگین است
در آسـمـان خـیـال اضطـراب بیدار است
متاع عشـق و محبت مکـن عرضه دیگر
که حُبّ قدرت و سـرمایه باب بازاراست
توگویی رحم وعـواطف نمانده در دل ها
فقط زجور وستم ظلم وکین سرشار است
عـراق و شـام و فلسطین اسیر بیداد است
بهرکجا نگری خون و جنگ و ادباراست
به نـام مـذهـب و قـوم و گـروه می تازنـد
همه تعصب و افـراط و گند اشـرار است
سـلاح پـر خطـر دیـن و دانـش و منطـق
بـه دام فـتـنـۀ اهــل ریـا گـرفـتــار اســت
بسی گـذشـت زمـان و کسـی نـدیـد عـمل
ز شیخ و واعـظ و مفتی فـقط گفتار است
بگـرد محـور خُـرد و بـزرگ می گـردند
درین زمـانـه فـقط چرخ ودورِاقمار است
ز تـارِ بـسـتۀ دل هـا کـسـی گـره نگـشود
نوازشی که بدل زخمه می زنـد تار است
فـقــط نـه آدم و حـیـوان بـنـد زنــدان انـد
اسـیر دام بـلا آب و خاک و اشجار است
22/7/2014
رسول پویان