افغان موج   

كن ويلبر (Ken Wilber) فيلسوف و متفكر نام‌آشناي آمريكايي در رساله نسبتا پربرگي كه اخيرا با عنوان "ترامپ و دنياي پساحقيقت" (Trump and a Post-truth world) منتشر كرد، انتخاب دونالد ترامپ را واقعه‌اي مي‌خواند كه به صورت متوازن دو سر يك طيف را به‌وضوح نشان مي‌دهد. حاميان او غالبا افراد شلخته‌اي هستند كه ندا برآورده‌اند ما مي‌دانستيم چنين مي‌شود و عدالت به نفع ما پيروز مي‌شود. آن سو اقشار ضدترامپ هستند كه چشمشان اشكبار است و خواب از آنها ربوده شده و حتي بناي ترك كشور را دارند چون بوي نفرت، نژادپرستي، تبعيض جنسيتي، بيگانه‌ستيزي و همه چيزهاي بد به مشام آنها مي‌رسد.


به نظر ويلبر هر دو طرف، ديدگاه بسي تنگ‌نظرانه ابراز كرده‌اند زيرا آن تصوير بزرگتري را كه در اينجا در كار است و عمل مي‌كند نديده‌اند. البته اين ديدگاه ويلبر خاص خود او و نگاهي كلي‌نگر، يكپارچه‌گرا و آوانگارد است. درد و رنجي كه هر دو طرف احساس مي‌كنند به دليل تنگ‌نظري و گرايش به دو سوي طيف افراط و تفريط است. او معتقد است گاه تكامل، موقعيت خود را تنظيم مي‌كند و در پرتو اطلاعات جديد با همسوسازي مجدد، مسير جديدي را آشكار مي‌كند و نوعي "خودتصحيحي" انجام مي‌دهد.

موج‌هاي تكامل

او مسير تكامل بشر را به چند موج رنگين تشبيه مي‌كند:

موج قرمز؛ كه آنچه در آن حاكم است خودمحوري است.

موج زرد؛ كه آنچه در آن حاكم است قوم‌محوري است.

موج نارنجي؛ كه در آن نگاه جهان‌محوري حاكم است.

موج سبز؛ كه در آن نگاه يكپارچه حاكم است.

مرز تكامل فرهنگي در زمان حاضر - به مدت چهار پنج دهه اخير - موج سبز بوده است. منظور از موج سبز مرحله‌اي از توسعه انساني است كه در آن مدلهاي مختلف توسعه‌اي مانند تكثرگرايي(پلوراليسم)، نسبي‌گرايي، فردگرايي، خوداتكايي، انسان‌گرايي، چندفرهنگي و ... بروز يافته و به صورت عمومي با عنوان پسانوگرايي (پست‌مدرنيسم) شناخته مي‌شود. موج نارنجي به عنوان نوگرايي(مدرنيسم) با مدلهاي مختلفي مثل سود بيشتر، پيشرفت، وظيفه‌شناسي و ... شناخته مي‌شود. در آغاز دهه 1960 موج سبز به عنوان يك نيروي قوي فرهنگي شروع به ظاهر شدن كرد و خيلي زود مرزهاي مرحله قبل - موج نارنجي - را درنورديد. اين موج با يك سلسله فعاليت‌ها و نمودهاي مثبت مانند جنبش حقوق بشر، جنبش جهاني محيط زيست، ضديت با جنايت و نفرت، سربرآوردن فمنيسم فردي و حرفه‌اي، و مقابله با ستم اجتماعي بر عليه اقليت‌ها و در مركز همه آنها فهم نقش حياتي "زمينه" (context) در هر ادعاي علمي به صحنه آمد. روند مستمر تكامل، در دهه 1960 توسط مرحله موج سبز پيش برده شد و همين وقايع بود كه حقيقتا تغيير برگشت‌ناپذيري را براي دنيا رقم زد (در 1959 سه درصد جمعيت در موج سبز بود و در 1979 نزديك به 20 درصد). گروه بيتل‌ها در يكي از آهنگهايشان اين جنبش همگاني را خلاصه كردند: همه آنچه شما نياز داريد عشق است!

اما به مرور در دهه‌هاي بعد، موج سبز(مرحله پسانوگرايي) به سمت افراط و حتي شكلهاي ناپسند و مضر پيش رفت. تكثرگرايي و نسبي‌گرايي در منجلاب پوچ‌گرايي(نيهيليسم) فرو رفت و و آموزه "وابسته بودن حقايق به زمينه" به اين سو رفت كه اساسا هيچ حقيقت جهان‌شمولي وجود ندارد و آنچه هست تنها تفسيرها و تعبيرهاي مختلف فرهنگي است كه آن هم سر از خودشيفتگي(نارسيسيم) درآورد. آموزه‌هاي بنياني - كه با مفاهيمي همچون " حقيقي اما جزئي" آغاز شد اما به وادي نظرات افراطي و عميقا متناقض درغلتيد - شامل نظراتي مي‌شد مانند اين كه همه علوم ساختار فرهنگي دارند و به زمينه وابسته هستند و رجحاني در افكار وجود ندارد. آنچه بر "حقيقت" مي‌گذرد يك مد فرهنگي است كه توسط نيروهاي ويرانگري همچون نژادپرستي، جنسيت‌گرايي، سرمايه‌داري، مصرف‌گرايي، پدرسالاري، حرص و آلودگي محيط تحت تأثير قرار مي‌گيرد. خلاصه كلام همه نويسندگان پسانوگرا مثل دريدا، فوكو، ليوتارد، بودرئو و ... اين است: "هيچ حقيقتي وجود ندارد". حقيقت يك ساختار فرهنگي است و آنچه افراد واقعا "حقيقت" مي‌نامند به طور ساده چيزي است كه برخي فرهنگها مديريت مي‌كنند تا اعضاي خود را قانع كنند كه حقيقت همان است.

مايه‌هاي تفكر پسانوگرا عبارت است از: زمينه‌محوري، ساخت‌گرايي و شبهه‌ناكي.

زمينه‌محوري (contextualism): همه حقايق واقعا به زمينه وابسته هستند. البته آنها مي‌گويند برخي زمينه‌ها، خود، جهاني هستند و بنابراين حقيقت جهاني وجود دارد. خودٍ اينكه همه حقايق زمينه‌محور هستند يك زمينه جهاني است!

ساخت‌گرايي (constructivism): همه حقايق به صورت جمعي ساخته مي‌شود. ساخت اجتماعي واقعيت به اين معنا نيست كه هيچ حقيقتي وجود ندارد بلكه اين است كه ماهيت و زمينه فرد دانا، بخش ذاتي و دروني فرايند دانستن است و هر مرحله بالاتر شامل مراحل قبل نيز هست.

شبهه‌ناكي (aperspectivism): تلاقي نگاههاي مختلف است از فردي كه نگاه قرمز دارد تا زرد و نارنجي و سبز و يكپارچه. هر يك از اين مراحل، متعالي‌تر از مرحله قبلي است و شامل آنها نيز هست و پيشراني است براي خودسازماندهي و خودمتعالي‌سازي. بنا بر تئوري هگل، هر مرحله واجد حقيقتي است و مرحله بعد واجد حقيقت بيشتر يا دورنماهاي بيشتر. با همين سازوكار مي‌توان پاسخ "شبهه جنون‌آميز" (aperspective madness) پسانوگرايي سبز آشوبناك را داد. پس "حقيقت اما جزئي" پسانوگرايي را نمي‌توان حذف كرد بلكه بايد اين مرحله نيز تكامل و تعالي يابد و به سوي دورنماهاي بالاتر و شامل‌تر و متعالي‌تر حركت كند.

به باور پسانوگراها، همه دانش وابسته به زمينه فرهنگي است و يك فكر جهاني صادق وجود ندارد و بنابراين همه دانش، تفسير و تعبيري است از يك فكر حاكم ويرانگر. علم ساختني است و آنچه امروز "حقيقت" قلمداد مي‌شود فردا كاملا دگرگون خواهد شد. هيچ چارچوب اخلاقي وجود ندارد. آنچه نزد شما حقيقت است نزد شما حقيقت است و آنچه نزد من حقيقت است نزد من حقيقت است و نبايد تنازعي بين ما باشد. ارزش نيز همينگونه است. هيچ ارزشي بر ارزش ديگر برتري ندارد. ويلبر نتيجه مي‌گيرد كه در اين حالت به راحتي هر ارزش يا حقيقتي ويران مي‌شود و به وادي پوچ‌گرايي و جهنم پسانوگرايي يعني خودشيفتگي درمي‌غلتد. خلاصه اينكه دورنماي جنون‌آميز "حقيقتي وجود ندارد" هيچ چيز باقي نگذاشته است و باعث شده پوچ‌گرايي و خودشيفتگي دو نيروي انگيزه‌بخش پيشران باشند.

نزد پسانوگراها همه دانش غيرجهاني، زمينه‌محور، ساخته شده و تفسيرپذير است و در يك فرهنگ معين، زمان تاريخي معين و موقعيت جغرافيايي مشخص يافت مي‌شود. آنها اين حكم خود را بي‌استثنا براي همه افراد در همه زمانها و مكانها حقيقت مي‌دانند. تئوري كلي آنها يك تصوير بزرگ در باره اين مطلب است كه چرا همه تصاوير بزرگ غلط هستند. حقيقت جهاني آن است كه هيچ حقيقت جهاني وجود ندارد. همه دانشها وابسته به زمينه هستند مگر دانشي كه فراتر از هر زمينه‌اي، حقيقت است. همه دانشها تفسيرپذيرند مگر آن دانشي كه بدقت شرايط همگاني را تشريح مي‌كند! هيچ حقيقتي در جهان برتر نيست مگر حقيقتي كه در اين گزاره نهفته است!

ويلبر لطمه ناشي از اين طرز تفكر پسانوگرا را "شبهه جنون‌آميز" نام مي‌نهد. "شبهه": زيرا اين باور كه هيچ حقيقتي وجود ندارد به اين معناست كه هيچ فكري وجود ندارد كه در پهنه جهاني صحت و اعتبار داشته باشد. "جنون‌آميز" به اين دليل كه وقتي اين افكار عملي مي‌شود منجر به تناقض‌هاي فراوان و تشتت‌هاي گسترده مي‌شود. وقتي اين شبهه جنون‌آميز مرز مقدم و جلودار تكامل را آلوده مي‌كند ظرفيت تكامل براي خودجهت‌يابي و خودسازماندهي فرو كاسته مي‌شود.

ويلبر اعتراف مي‌كند كه پسانوگرايي به عنوان يك فلسفه مرده است و بايد ديد دنيا به چه سويي در حال حركت است. البته هنوز هيچ نيروي برتر و پيروزي وجود ندارد اما روند به سمت ديدگاههاي سيستمي‌تر و يكپارچه‌تر است. گرچه هنوز در مراكز دانشگاهي سخن از پسانوگرايي مي‌رود اما خود گويندگان هم از آن در شك و شبهه‌اند. البته امروزه تنها حدود پنج درصد از جمعيت در مرحله "موج پكپارچگي" - پس از موج سبز - هستند اما شواهد حاكي از حركت به اين سمت است و پسانوگرايي در حال لغزيدن به سوي شكل‌هاي ديگر طيف است: مثلا، ديگر گفته نمي‌شود همه دانشها زمينه‌محور هستند بلكه گفته مي‌شود همه دانشها زمينه خود را تغيير مي‌دهند؛ يا گفته نمي‌شود همه دانشها توسط صاحب دانش و عوامل ديگر خلق مي‌شوند بلكه گفته مي‌شود دانش يك ساخت اجتماعي است كه تنها توسط قدرت به پيش رانده مي‌شود. به هر حال فرهنگ پساحقيقت (post-truth) كه يك شبهه جنون‌آميز است، به زعم ويلبر، آشكار و صريح به دو لبه لغزنده جهنم
پسانوگرايي مي‌رسد: پوچ‌گرايي و خودشيفتگي.

ويلبر مي‌گويد وقتي هيچ جهتي واجد حقيقت نباشد - چون اساسا حقيقتي وجود ندارد - پس هيچ جهتي ترجيح ندارد و بنابراين هيچ جهتي برگرفته نمي‌شود و فرايند حركت تكاملي قفل مي‌شود. پوچ‌گرايي و خودشيفتگي صفات و ويژگيهايي نيستند كه مرزهاي تكامل حقيقتا بتواند با آن عمل كند و بنابراين يك سلسله حركات تصحيح‌گرانه شروع به رخ دادن مي‌كند تا مرزهاي در حال پيشروي تكامل اصلاح شود. اين حركت قسري و مقابله‌اي، يكي از عوامل پايداري است كه مي‌بينيم در جهان امروزي در حال عمل كردن است. همه اينها به دليل ناكامي موج سبز براي هدايت مرزهاي تكامل است. پوچ‌گرايي و خودشيفتگي حركت تكامل را به سمت بن‌بست و توقف پيش برده‌اند. اين خودتنظيمي و حركت ضروري براي بازيابي و شكل‌دهي مجدد از جايي است كه ريزش اتفاق افتاده است.

ويلبر اين ايده مادي‌گرايان قرن نوزدهم را كه قايل به حركت جهت‌دار تكامل نبودند و تصادف و انتخاب كور را مطرح مي‌كردند پذيرفتني نمي‌داند و مي‌گويد اكنون ثابت شده كه حتي سيستمهاي مادي بي‌جان نيز يك پيشران ذاتي براي خودسازماندهي دارند. وقتي سيستمهاي فيزيكي به سمت "بي‌تعادلي" هل داده مي‌شوند، آنها با رفتن به سمت حالت سطح پايدارتر نظم سازماندهي شده، از اين آشوب(chaos) رها مي‌شوند. سيستمهاي زنده به طريق اولي پيشراني دارند كه فلاسفه آن را Eros مي‌نامند كه يك ديناميك ذاتي است براي رفتن به سوي يكپارچگي و كليت و وحدت و پيچيدگي و آگاهي.

مراحل حركت تكاملي

كن ويلبر در تشريح مراحل اين حركت چنين مي‌نويسد: اولين مرحله، خودمحوري (egocentric) ناميده مي‌شود زيرا در اين مرحله آدمي هنوز نمي‌تواند نقش ديگران را ببيند و از دريچه چشم آنها به جهان بنگرد و با كفش آنها كمي قدم بزند. جوامع در دهها هزار سال پيش چنين بودند. با تكامل بيشتر، ظرفيت شناختي انسان پيچيده‌تر شد و از مرحله سحر و جادو (magic) به مرحله اسطوره (mythic) درآمد (حدود 10 هزار سال قبل از ميلاد). در اين مرحله با پيچيده شدن ظرفيت شناختي، انسانها قادر بودند نقش ديگري را بر عهده گيرند و از هويت "صرفا خود" به در آيند و به گروه بپيوندند و از وضعيت خودمحور و خودمدار و خودبين به وضعيت قوم‌محور و قوم‌مدار (ethnocentric) - بر پايه نژاد، رنگ، جنس، عقيده ... - برسند. ذهنيت در اين مرحله "ما در برابر آنها" بود و باور به اينگه گروه وقوم ما حقيقتا خاص، برگزيده منتخب و حتي مقدس است كه توسط خود خدا در جهان مورد حمايت و عنايت بوده است و ديگران كافر و حتي شيطاني هستند و بايد از صفحه روزگار برداشته شوند آن هم با جنگي مقدس. حركت از مرحله جادويي- اسطوره‌اي تا ظهور تمدنهاي اسطوره‌محور از حدود هزاره سه تا دو قبل از ميلاد تا حدود 1400 ميلادي به درازا انجاميد.

در ساحت شخصي نيز اين مراحل وجود دارد. كودكان با مرحله خودمحوري شروع مي‌كنند و سپس به مراحل جادويي و اسطوره‌اي منتقل مي‌شوند و البته بزرگسالان چه بسا با وجود رشد سني، در هر يك از مراحل پيشين مي‌مانند. پژوهشهاي رابرت لكان از دانشگاه هاروارد نشان داده كه حدود 60 درصد مردم آمريكا در مراحل قوم‌محوري يا پايين‌تر باقي مي‌مانند؛ يعني مرحله‌اي كه به نژادپرستي، جنسيت‌گرايي، پدرسالاري، زن‌ستيزي، قوم‌گرايي شديد، بيدادگري و مذهب‌گرايي افراطي تمايل دارد و همين امر بود كه افراد را به سوي قلمرو ترامپ هل داد.

در تداوم تكامل ظرفيت تفكر جهاني، شيوه‌هاي جديد جهاني ظهور كرد و در يك شكل فرهنگي به صورت دوران روشنگري (رنسانس) ظاهر شد. نشانه مرحله "موج نارنجي"، نوگرايي (مدرنيته) بود با ميوه‌هايي مثل علوم مدرن: فيزيك مدرن، شيمي مدرن، ستاره شناسي مدرن، بيولوژي مدرن و غيره. اين مرحله تكاملي هويت آدمي را از قوم‌محوري به جهان‌محوري (worldcentric) گسترش داد. در اين وضعيت ديگر گروههاي خاص مورد نظر نيست بلكه همه مردم مورد توجه هستند بدون نظر به نژاد و رنگ و جنس و عقيده.

در محدوده 100 ساله (1870-1770) بردگي از جوامع جهاني حذف شد. اين مرحله را مرحله حاكميت عقل، پيشرفت و آگاهي مي‌نامند. بسياري آمريكاييها ولو مركز ثقل آنها در مراحل ابتدايي باقي ماند اما كم‌كم به مرحله فكري (موج نارنجي) وارد شدند. مرحله عقلايي(مدرن) تا 1960 ادامه داشت و با متزلزل شدن مرزهاي آن، مرحله بعد يعني پسانوگرايي آغاز شد. همه دانش به مادي‌گري صنعتي تقليل يافت و از سه‌تايي "خدا، حقيقت، زيبايي" خدا و حقيقت كنار گذاشته شد و به زعم آنها جهان از طلسم نجات يافت. اين موج سبز، بْعد چهارم وجود انسان، يعني ظرفيت تأمل و تحليل را تقويت كرد و بنابراين ميوه‌هاي سبز پديد آمد: جنبشهاي حقوق مدني، جنبش جهاني محيط زيست، فمنيسم فردي و حرفه‌اي و ... اما كم‌كم نگرش پساحقيقت از پيكره فرهنگ نشت كرد و بطور جدي و جهاني دامن انسان را گرفت. موج سبز امروزه مرحله اصلي پيشرو در تكامل است با حدود 25-20 درصد جمعيت.

پديد آمدن هر موج و مرحله اصلي مشخصه‌هاي مشترك دارد: ارزشها و حقيقت آن تنها ارزشها و حقيقت واقعي موجود مي‌شود و بقيه به كناري نهاده مي‌شوند. مرحله جديد، كيفيت تازه و تحول عظيمي پيدا مي‌كند يعني يكپارچگي، حالت جمعي و سيستمي. حدود پنج درصد جمعيت به اين مرحله در حركت تكاملي مي‌رسند.

تولد فرهنگ پساحقيقت

آنها كه حركت جدايي انگلستان از اتحاديه اروپا(Brexit) را راه انداختند معتقد بودند كه كاملا مي‌دانند "حقيقت" نيست اما چنين كردند. خودشيفتگي يكي از عوامل تصميم‌گيري بود: آنچه من "مي‌خواهم" حقيقت باشد حقيقت "هست". در يك فرهنگ پساحقيقت، ترامپ حتي سعي نمي‌كند اين را پنهان كند. او با چهره‌اي خندان حجم عظيمي دروغ تحويل مي‌دهد. ترامپ در محيطي عاري از حقيقت كامياب شد. هيچ رييس جمهوري - مگر تا حدي نيكسون - حقايق را چنين زير پا ننهاده بود. در جريان رقابت انتخاباتي، مطبوعات روز به روز دروغ‌هاي او را احصا مي‌كردند: 15، 17 و ... و با اين وجود مردم احساس مي‌كردند ترامپ راستگوتر از هيلاري كلينتون است! چون مردم از حاق واقع به "آنچه من مي‌گويم حقيقت است" تغيير موضع داده بودند و در اين فضاي پساحقيقت، ترامپ بسيار حق‌گوتر جلوه مي‌كند. در فرهنگ پوچ‌گرايي و فضاي "شبهه جنون‌آميز" كه هيچ حقيقت واقعي وجود ندارد، "حقيقت" عبارت از آن چيزي مي‌شود كه من دوست دارم و طرح مي‌كنم؛ و خودشيفتگي هم عامل تعيين كننده در درياي پوچ‌گرايي است.

در نسل انفجار جمعيت (كودكان دهه 1960) كه غالبا نسل "من" و "فرهنگ خودشيفتگي" ناميده مي‌شود به نسبت نسلهاي قبل، اين تمايل بارز است. آنها اولا حقيقت را فرانگرفته‌اند زيرا حقيقتي وجود ندارد بلكه به جاي آن "اعتماد به نفس" خود را تقويت كردند. ويلبر به نقل از گزارش نشريه تايم نقل مي‌كند كه: "تقويت اعتماد به نفس بدون آنكه تكيه‌گاهي در فضيلت و كمال داشته باشد به‌سادگي به تشديد خودشيفتگي مي‌انجامد". دانش‌آموخته‌هاي نسلهاي پس از نسل انفجار جمعيت، دو تا سه برابر والدين خود دچار خودشيفتگي هستند. يك خودشيفته بسيار بر "خودٍ ويژه" انگشت تأكيد مي‌نهد و "فرهنگ خودمحورانه" را مي‌پرورد. "دروغهاي خوشايند" سكه رايج مي‌شود؛ دروغهايي كه باعث قوت قلب مي‌شود!

اكنون كه مرحله جهان‌محوري است و فرهنگ موج سبز حاكم است دانشگاهيان، نوآوران، رهبران آزاديخواه، ارباب مطبوعات و ... همگي بر آتش تكثرگرايي و نسبي‌گرايي مي‌دمند: آنچه براي تو حقيقت است براي تو حقيقت است و آنچه براي من حقيقت است براي من حقيقت است؛ و اگر همه حقيقت براي توست و براي من است پس "حقيقتي براي ما" وجود ندارد و بدين ترتيب حقايق جمعي، جهاني و همساني وجود ندارد. سردرگمي كه شبهه جنون‌آميز ايجاد مي‌كند آن است كه شما هرگز نمي‌توانيد هيچ ارزش خاصي را مورد سرزنش و انتقاد قرار دهيد زيرا همه در يك حد مساوي قرار دارند. اين امر باعث مي‌شود افراد به‌راحتي در دامان قوم‌گرايي بلغزند و واپس روند و هر نوع خودشيفتگي، نفرت‌پراكني، تهاجم و باورهاي قومي و قبيله‌اي- جنسيت‌گرايي، نژادپرستي، بيگانه‌هراسي، تعصب خشك مذهبي، تعصب سياسي و ... - مجاز شمرده شود و چون هيچ حقيقتي براي مقابله با اين نوع افراد و حركتها وجود ندارد آنها قارچ‌گونه پديد مي‌آيند و رشد مي‌يابند.

بحران مشروعيت

بحران مشروعيت عبارت است از ناهمخواني بين باورهاي فرهنگي و سيستمهاي اجرايي و بنياني مثل اصول فني - اقتصادي. باورهاي فرهنگي كه با موج سبز نيز رشد يافت عبارت از اين است كه: هر فردي مساوي خلق شده، حقوق همه افراد مساوي است، هيچكس ذاتا بر ديگري برتري ندارد؛ در حالي كه واقعيتهاي اجتماعي نابرابري را نشان مي‌دهد: ناعدالتي در كسب درآمد و توزيع ثروت، مالكيت، فرصتهاي اشتغال، دسترسي به سيستم بهداشتي و مؤلفه‌هاي رضايت زندگي. فرهنگ به ما چيزي مي‌گويد و واقعيتهاي اجتماع از برآوردن آن ناتوان هستند. اين بحران عميق و جدي مشروعيت است. فرهنگي كه به اعضاي خود دروغ بگويد دوام نخواهد داشت و وقتي در فرهنگي "حقيقت" وجود نداشته باشد، به وقت دروغ گفتن فكري وجود ندارد و بنابراين هرگاه حقيقت مي‌گويد دروغ مي‌گويد.

در "عصر اطلاعاتٍ" موج سبز، باور بر آن است كه اطلاعات، همگاني و آزاد و بدون سانسور است و چون حقيقتي وجود ندارد، - مثلا - يك موتور جستجو، دانش را بر اساس حجم مراجعه يا عمومي بودن آن، اولويت و دسته‌بندي مي‌كند. حقيقت در اينجا هيچ نقشي ندارد. علايق و سلايق كاربران خودشيفته مي‌تواند هر چيزي -مثلا "اخبار دروغ" - را در صدر بنشاند. اگر در موتور جستجوي گوگل دقت شود مي‌بينيم اين جستجو چون مبتني بر حقيقت نيست و بر مبناي حجم مراجعه و عمومي بودن است به‌راحتي مسير جستجو را نيز مطابق سليقه عامه - در حالت خوش‌بينانه - تغيير جهت مي‌دهد. اين الگوريتم گوگل به طرز وحشتناكي اشتباه است. سيل دروغهاي خوشايند و مسرت‌بخش در اينگونه رسانه‌ها، يكي از چالشهاي قرن 21 است. اين از آثار شبهه جنون‌آميز است كه توسط پيشرانهايي چون خودشيفتگي و پوچ‌گرايي تقويت مي‌شود و اينترنت را مورد تاخت و تاز قرار مي‌دهد.

ويلبر در بخش دوم نوشته خود كه عنوان "قلمرو" را دارد اشاره مي‌كند كه عصر اطلاعات (موج سبز) با هوش مصنوعي‌اش نشان مي‌دهد انسان چگونه مي‌انديشد. آدمواره‌هايي ساخته شده كه مي‌تواند بسياري از انواع كارهاي بشري را انجام دهد. بسياري شغلهاي يدي جايگزين شده: جوشكاري، انبارداري، مونتاژ در خط توليد، ... و به سمت شغلهاي پيچيده رفته است: سرمايه‌گذاري مالي، حسابداري پرداخت، مديريتي، ... و حتي رانندگي، پرستاري و جراحي. پژوهشهايي نشان داده كه تا سال 2050 - و حتي زودتر - نيمي از مشاغل موجود توسط آدمواره‌ها انجام خواهد شد؛ يعني 50 درصد مشاغل موجود از بين خواهد رفت.

جنبه فرهنگي موج سبز "بي‌حقيقتي" و جنبه فناوري - اقتصادي آن "بي‌شغلي" را پديد آورده كه وضعيتي است متلاطم و وحشتناك، كه نيچه آن را "تنفر" نام مي‌نهاد؛ يعني نوعي نگرش غضبناك مسموم. مرحله سبز (پسانوگرايي) به عنوان يك موج پيشرو فرو ريخته است و ترامپ بر همين موج "ضد موج سبز" سوار شده و غير از حرفهاي بيگانه‌ستيز، نژادپرستانه و جنسيت‌گرايانه‌اش، هر حرفي مي‌زند جنبه‌هايي از ضديت با موج سبز را دارد.

ويلبر معتقد است قوم‌محورها به ترامپ رأي دادند با وجود اينكه طبق آمار 60 درصد آنها مي‌دانند كه او شايسته نيست، 55 درصد مي‌دانند كه او رفتار خوبي با زنان ندارد و 45 درصد مي‌دانند كه او ناپايدار و غير قابل پيش‌بيني است. آنها از نخبگان فرهنگي متنفر بودند و انتقام گرفتند. گروه ديگر كه به ترامپ رأي دادند بي‌كلاسها بودند: مردان سفيدپوست كم‌تحصيلات كلاس‌پايين حاشيه‌نشين. آنها ترامپ را به خاطر اينكه مسلسل‌وار موج سبز را هدف قرار مي‌دهد دوست دارند. خودشيفته‌ها ترامپ را قهرماني مي‌دانند كه منعكس كننده خود آنهاست!

در آمريكا معمولا وقتي يك رييس جمهور جمهوريخواه سر كار مي‌آيد خاستگاهش همان باورهاي قوم‌گرايانه است (موج نارنجي) اما ظاهر را نگه مي‌دارد و با زبان جهان‌محوري (موج سبز) سخن مي‌گويد. ترامپ تنها كسي است كه بر خلاف آنچه در خاطره و حافظه مردم آمريكاست مستقيما با همان زبان حرف مي‌زند؛ يعني زبان نژادپرستانه، مليت‌گرايانه (ناسيوناليستي)، جنسيت‌گرايانه و ... . مسئله اين نيست كه او قوم‌محور است، مسئله اين است كه او عميقا ضد موج سبز است. پيشران ترامپ نه تنها خودمحوري قرمز او و خودشيفتگي و قوم‌محوري زرد اوست بلكه گاه به مناسبت از جهان‌محوري نارنجي نيز كمك مي‌گيرد. بنابراين همه تصميمات و اقدامات او زمينه ضد موج سبز دارد و از آنجا برمي‌خيزد. او بر موج عدم كارايي موج سبز سوار شده است. نمونه‌اي از كارهاي ضد موج سبز او: افزايش شديد بودجه نظامي، كاهش ماليات افراد بسيار ثروتمند، قوانين ضد مهاجرتي مخصوصا براي مكزيكي‌ها و مسلمانان، بر هم زدن نظم سياسي و ... . ترامپ اولين رييس جمهور تاريخ آمريكاست كه سابقه سياسي ندارد و وكيل نيست و يك بازرگان است و حكومت را به شيوه كسب و كار اداره مي‌كند و همين سبب مي‌شود اغلب افراد با اين روش راحت نباشند.

ويلبر در بخش سوم رساله با عنوان "آينده قريب‌الوقوع" مي‌نويسد: داستان ترامپ در هر سطحي ممكن است و مي‌تواند اتفاق بيفتد. در دنياي شبهه جنون‌آميز - كه حقيقتي وجود ندارد و بنابراين پايه و اساسي براي هر نوع رهبري متفكر وجود ندارد - به سمتي مي‌رويم كه يك رهبر واقعي با تعجب به چهره دنياي فاقد حقيقت و فاقد جهت و فاقد ارزشها خيره مي‌شود و مي‌گويد: به‌ همين سادگي درست نيست كه معتقد باشيم هيچ حقيقتي وجود ندارد. جهت حقيقت "اين" است.

ما به سمت "نيكي، حقيقت و زيبايي" بيشتر خواهيم رفت.

[06 Apr 2017]   [ كن ويلبر]


برگرفته از:

Ken Wilber, “Trump and a Post-truth world: An Evolutionary Self-correction”, Deep Dive EBook, 2017.
 
منبع: آیینده نگر