رسول پویان
سحر بی پرده گوید داسـتان شب به گوش دل
فـروریـزد سـکون صخره هسـتان خموش دل
گهرتا درصدف پنهان بوداوج خموشی هاست
ولی چـون پـرگشایـد جلوه می بارد بدوش دل
نمی دانـم چه شـوری سرّ پنهانـم بـه عـالـم زد
زهرسو بشنوم شور و فغان داد و خروش دل
چه می پرسی ز عشق پاک من آخر عزیزدل
مگر نشنیده ای احـساس آن را از سروش دل
دلـم گـر جلوه گاه صورت و رنگ معانی شد
کهن میراث بهزاد است و مانی این نقوش دل
نباشـد درک معنایـم بـه هـر نـاپخته یی آسـان
نجوشد تا چومی در خمستان پر ز جوش دل
ز بـد عهدان سـامانی و از اورنـگ سلطانی
مگودیگرکه چون کاهی نیرزد با کروش دل
تمام عقـل عالـم گرد می گردد ز جـوش می
نمی داند دل دیوانه جـز مسـتی ز هـوش دل
ز چشم مسـت او دریای می نـوشـیده ام آخر
چه پروایی اگر گاهی ز لبها داده نوش دل
گهی مسـتی مگر یـارم دهـد پاسخ سوالم را
بیفتد پای خم، همدم شـود بـا می فروش دل