در بخش سوم خواندید:
چی کسی باور می کند تا یک جنرال پایان رتبه در روز عید، در بالروم هتل انترکانتیننتال و در حالی از سوی آمریکایی ها مهمان شود که قبلا نوعی پرسشی از آمریکایی کرده پیشینهی اخراج دو آمریکایی از دفتر خود را هم در کارنامه دارد!؟
و حالا ادامه و ختم با بخش چهارم:
به گمان غالب روز اولِ عید بود و یا هم جمعه اما رخصتی عمومی.
مصمم شدم تا مدیران محترم عمومی اداره را نیز با خود ببرم، محترمان عبدالکریم عبدالله زاده، اسدالله عبادی « بعد ها معاون ریاست محترم نشرات تلویزیون » و اصغرِ جاوید.
آقای نذیر ترجمان آدم پخته سال چهار شانه با قدِ متوسطی که مناسب حال شان بود، رخسارِ گندمی تیره، مو های مجعد و لباس عادی اما مصفا و چشمان بزرگ زننده و عینک های روشن آدم نما با آن جنرالی که بر خلاف ایشان، جسامتِ نه چندان بزرگ داشت و ساختار جسمانی او هم متفاوت تر از همهی افغانستانی ها بود، استقبال گرمی از ما نمودند و چنانی که در گذشته گفتم تعداد زیادی از آمریکایی ها دَور و بَرِ میز ها نشسته بودند، من حدس زدم یا محفلی است و یا هم جمع زیادی از کدام گروه و مُلکِ دیگر هم شاملان آن گستردهگی خوانِ کَرمِ آمریکایی هاست که در زادگاه خود ما میزبانان ما اند. هر چند از منظرِ دپلوماتیک مشکلی نه داشت، مشروط به آن که در اقامتگاه شان میبود و یا هم در مکان هایی دیگر غذا خوری. حتا اگر عام هم نه می بود، باکی نه داشت. از منظر سیاسی و نظامی حرکت به جایی نه بود و رفتن من هم به عنوان یک جنرال دو ستاره و فعال در آن جا بدون آگاهی مَقام معاونیت اول ریاست جمهوری، وزارت های محترم دفاع و اطلاعات و فرهنگ و ریاست محترم عمومی رادیوتلویزیون ملی موردی نه داشت و اگر متناسب به اصول نه بَل رَویهی استثنایی همان زمان بود، آقای اصغر جاوید متجسستر از همهی ما و آگاهِ حضور است.
وقتی احوالپرسی ها ختم شد، چند دقیقه صبر کردیم تا بدانیم چه؟ پیش می آید.
گپ و گفت های ما آغاز شدند و همه پیرامون راستای کاری بحث داشتیم و من در عین زمان انتظارکامل شدن یک کمبودِ مُبَهمی بودم، سر انجام بیش از حد گفتیم و شنیدیم و با دعوتِ جنرال آمریکایی باید آمادهگی نان خوردن را می گرفتیم، وقتی دعوت به گرفتنِ غذا شدیم، آن کمبُودی را که منتظر بودم کامل کردند، یعنی دعوت شده ها تنها ما بودیم نه کسانِ دیگر. تجاهل عارفانه کرده به آقای محترم نذیر خان گفتم باید برای آمدن مهمانانِ دیگر شان هم منتظر بمانیم، هر چند ایشان با لبخندِ ملَیحی میتوانستند پاسخ بدهند، اما به جنرال آمریکایی مطرح کردند و آن ها هم صریح گفتند که دعوت تنها منحصر به ما است و انتظار کسی نیستند. تجربه های کاری من در دوران های مختلفی خلافِ یک چنان اقدام را توسط یک کشور دوم و در کشور میزبان توسط مهمان و بدون کدام مورد یا مناسبت خاص نشان می دادند به خصوص که پای بحث با یک جنرال فعال و شامل تشکیلِ ارتش یا مجموع قوای مسلح مطرح میبود.
وقتی آقای ترجمان گفته های جنرال آمریکایی را برگردان کردند، سعی داشتند ماجرا را کم اهمیت جلوه دهند و یک روند عادی وانَمُود کنند، من چیزی نه گفتم اما از سکوت من پاسخ شان را گرفتند.
تمام مدتِ رفت و برگشتِ حدود سه ساعت بیشتر شد.
پس از خدا حافظی ها من و همکاران ام حرکت کردیم و آقای اصغر جاوید گفتند که متوجه ثبتِ پنهانِ جریانِ دعوت شده اند. ما سه نفر دیگری گفتیم متوجه نه بُودیم، اما کمره های هُتل همه فعال بودند هر کسی برداشت خود را از آن سه ساعت گفت و هیچ کسی چیزی را که من می دانستم نه گفت.
پسا رخصتی ها به دفتر آمدیم و من بسیار عادی به محترم نذیر خان افغانستانی مترجمی که تابعیت آمریکا هم دارند تلفن کرده و سپاسگزاری کردم از دعوت شان و در عین حال دو جملهی کوتاه گفتم که نیازی به آن همه مصرف و آمدن آن تعدادِ زیادی از منسوبان ارتش آمریکا به خاطر ما نه بود، زحمت کشیدند و از جانب من و همکاران من ابراز امتنان کنید، دوم نزدیک خداحافظی گفتند که تصمیم دارند با جنرال آمریکایی و آن بار سخنگوی ناتو هم به دفترِ ما بیایند، من هم ابراز آمادهگی کردم که به کدام وقت معین در دفتر ما می بینیم، پیش از ختم صحبت گفتم وقتی تشریف آوردند یک کاپی از جریانِ ملاقات و دعوت را هم به ما بیاورند. آقا را دست کم گرفته بودم، سخنان من تمام ناشده که مداخله کردند و تقریباً جِدی گفتند و انکار کردند که ثبتی در کار نه بوده و ضرورتی نه بوده و چنان چیزی وجود نه دارد. انکار از اقرار و عینیت ها و واقعیت ها و حقیقت ها یکی از شاخصه های مهمی در گسترده های استخباراتی است.
من هم پا فشاری نه کرده اما گلیم خود و ادارهی خود را جمع دیدم.
ادارهی ما سُود بُرد:
خوبی تجربه های من آن بود که استفادهی بهینهیی برای اداره از آنان کردیم، اولین بار در ریاست نشرات نظامی یک کورس آموزش کوتاه مدت مبانی ژورنالیسم و خبرنگاری و نمابرداری دایر شد که هزینهی آن را آمریکا پرداخت، شادروان استاد کاظم آهنگ طی نزدیک به چهار ماه حدود چهل تن همکاران ما را تدریس نمودند،
نخبهگانِ با تجربهی بخش تخنیک و نمابرداری ادارهی ما مانند آقایان محمد رفیق کمالپوری و عبدالوهاب واقف در آموختاندن روش های استفاده از دوربین های نما برداری کمک کردند، آقایان سعیدمجددی، محمد الله خان و وحیدالله معاونین محترم ریاست نشرات نظامی در امور سه بخش قوای مسلح و مدیران محترم بخش های ملکی همه در آموختاندنِ شرکت کنندهگان کورس همیاری کردند.
بخش دیگری که توانستیم از آمریکایی ها کمک بگیریم مساعدت چند پایه دوربین نمابردار بود و رایانه های جدید. پسا اختتام دورهی آموزشی تصدیق نامه های فراغت به شاملان محترم کورس اهدا شد جناب محترم انجنیر اسحاق رئیس عمومی رادیوتلویزیون ملی و رئیس نشرات نظامی در پای آنان امضا کردند. تعدد بیشتر همان مداومان دورهی آموختن ها هم اکنون همکاران فعال و خوبی در رسانه های مختلف اند و سوگ مندانه شادروان ها عباس حضرتی و همدم دو تن از جوان ترین همکاران ما به اثر ابتلا به بیماری کرونا جهان را وداع گفتند. انالله و اناالیه راجعون.
آخرین ملاقات و ختم کار من:
مترجم محترم افغانستانی و آمریکایی ارتش آمریکا زنگ زدند که جنرال برای ملاقات می آیند، به روز معینه دفتر آمدند و من مزیدی بر سپاسگزاری مجدد از دعوت شان، رُک و راست برای آقای ترجمان گفتم: «... به اغای جنرال بگویین که مه یک نظامی و یک جنرال مکتبی و یک مأمور رسمی کشور خود استم، در چار چوب قانون و صلاحیت وظیفی مه هر کاری باشه مه ده خدمت تان می باشم، مواردی که بالاتر از صلاحیتِ مه باشه ره بعد از اطلاع دادن و هدایت گرفتن از مقامات مربوط اجراء میکنم...ما و شما ده ای مدت چند وخت مراودات خوب کاری داشتیم... “ این جا لبخندی زدم “ گاهی گپای جنجالیام داشتیم...یگان بار مره تهدید های غیر مستقیمام کدین...بالاتر از ای حدود کاری از مه چیزی نخایین... مه وختفامیدیم که گپ ده کجاس ... و مه ده مقابل وطنم... مثل سنگِ وطنم استم... کار سَرِ مه فایده نه داره....»، ختم سخنان من که هنوز ترجمه نه شده بودند، به وضوح خشم خموش و درون طغیانِ آقای ترجمان را نشان می داد. یکی از دلایلی که من از ترجمانِ محترم نام بردم اثبات حقیقتِ گفتارِ من است. نام جنرال آمریکایی را تا امروز نه دانستم و به دلیل اِشکالِ تلفظی هم نه پرسیدم، اما نام فرماندهان مشهور شان را همهگی می دانستند و من هم.
چنانی که گفته بودند، یک افسرِی با نشانه های مشابه روی سینهی لباس جنرال هم ایشان را همراهی می کرد و پس از ترجمهی سخنان من، جنرال که قمار را باخته بود، برای از دست نه دادن حریف لحنی با نرمش و خندهی اجباری گرفت و گفت که من اشتباه فکر کرده ام، هدف فقط یک دعوتِ خاص بوده و شاید در جریان صحبت ها ترجمه معنای دیگری پیدا کرده باشد و از این قبیل گپ ها...آن آقای تازه آمده با ژست بسیار سنگین و ظاهر مهربان و نرمخو هم پس از ختم صحبت های جنرال از همکاری های دو جانبهی ژورنالیستی و تخنیکی و نشراتی ابراز تشکر کرد. اما معلوم بود که دیگر همه چیز مثل سابق نه بود و آتش در کورهی خشم و تصمیمِ پنهانِ بعدی شان جَرَقه زد که من از گاه می دانستم.
به شوخی اما معنا دار گفتم ماشاءالله افغانستان هر روز کاروان های جنرال تولید میکنه و شما با همهی آنان اشتراکات وظیفهوی دارین، اگر روز یک جنراله مثل مه دعوت کنین با او تعداد از همکاران تان که ده هتل آمده بودند، شما باید سال ها فقط مهمان دار باشین... به کار کدنِ تان وقت نه میمانه...گپی را گفتم و دانستم که دانستند... همان بود که خدا حافظی کردند و تا امروز آنان را نه دیدم، مگر آقای نذیر ترجمان را که نه می دانم چند سال بعد در دادگاه بازرگانی شهر کابل کدام کاری داشتند؟
من و آقای آیکین بیری:
در تمام سفر های ولایتی و ملاقات های تشریفاتی و رسمی یک جا بودیم.
ویژهگی آیکین بیری آن بود که بر خلاف جنرالان و فرماندهان قُلدرِ ناتو آدم شکسته و هوشیاری بود و معلوم می شد او بیشتر یک استخبارات چی است تا یک نظامی.
هر کسی را در گوشهیی تنها گیر می آورد، مهم نه بود آن شخص در کجاست، در سفر است، در دفتر است در حضر است و یا هم در کشور و خارج کشور یا حتا با هوا پیما در فضا و یا پیاده در دشت و صحرا. این که با هرکسی چی میگفت خدا می دانست و او. من بیشتر مواظب میبودم و به طور نمونه یکی دو تن را نشانه می رفتم که در حیات خلوتِ بی نام و نشان و بی زمان و مکان گیر افتاده. وقتی پس از آن ملاقات اگر یارو ارتقاء می یافت می دانستم که شکار شده است و اگر خانه نشین
می شد با خودم می گفتم، شاید تو بهتر از ما وطن دوست و وطن پرست بودی.
یکه کردنِ اشخاص توسط آقای آیکین بیری در هواپیما های غول پیکر ارتش آمریکا جالب و در هر سفر بی تکرار بود. ایشان حدود ده تا پانزده دقیقه پسا پرواز ها نفر کشی از داخل طیاره را به قسمت فوقانی تقریباً بالای سَرِ کابین خلبانان شروع میکرد و یک یک نفر را به کدام مقصد خاصی دعوت
می کرد که ما نه می دانستیم. انتخاب به دست خود آقای آیکین بیری بود و رؤسای هیئت افغانستان که به طور معمول از اعضای کابینه یا پنج مقام رهبری وزارت دفاع می بودند و به دنبال ایشان باز هم کسانی را که انتخاب می کردند. رفتن زیر دستان نیازی به اخذ هدایتی حتا با رمز اشاره هم نه داشت و مالکِ مُلک پس از خدا آیکین بیری بود. بُرد و آورد افراد عمدتاً جنرال های رده های مختلف رهبری ارتش تا ده دقیقه مانده به نشست ها هم ادامه می داشت. ما در تقریباً سفر به تمام ولایات شامل آن نفر کشی نه شدیم.”ههههه”.
در یکی از سفر های ولایتی به ولایت خوست رفته بودیم، همه داخل محل دیدار عمومی رفتیم و محترم عتیق الله بریال معاون وزارت دفاع در رأس هیئت بودند و شمار زیادی جنرال ها.
آقای محترم فهیم هاشمی سرپرست پیشین وزارت مخابرات و تکنالوژی آن زمان به صفت ترجمان آقای آیکین بیری چندین سفر و هم چنان در دفتر من و دفتر وزارت دفاع می آمدند و با هم آشنا بودیم. فهیم هاشمی جوان لاغر اندامی با چهرهی خندان و بسیار مؤدب، موهای نه چندان زیاد و لاغر اندامی سفید رخسار با یک داغی از احتمالاً سالدانه در روی شان که بسیار زیبا هم نمایان بود خدا کند اشتباه نه کرده باشم. کرکتر عالی محترم فهیم هاشمی اسباب نزدیکی ما را با خود شان مهیا کرده بود. من از ایشان بسیار و بسیار و بسیار سپاسگزارم. در اوج سرمایه داری پسا حرفهی ترجمانی تمام دورانی را که با من دیدند چنان برخورد کردند که گویی همان ترجمان دیرپز و یا هم کدام کارمند من باشند. تربیت و اخلاق همان است و همین است. چند باری هم خود شان و هم آقان محترم حنیف حنیف من را با ایشان دعوت کرده اند که باری هم با رفیق خالد معین سابق وزارت داخله و از رفقای سابق من در وزارت دفاعِ دوران حاکمیت حزب ما بودیم.
وقتی هیئت محترم همراه جناب معاون وزارت دفاع داخلِ یک محوطهی خاص شدند، نما بردار محترم ما اسم شان فراموش من شده با همکاران دیگر ما به داخل رفتند، من بنا بر داشتن مریضی شدید تنفسی تشخیص دادم بیرونِ اتاق باشم، چون جلسه ارتباط کاری هم به من نه داشت و هم کاران ما وظایف شان را اجراء می کردند.
در گردش بودم که دیدم آقای فهیم هاشمی با کلاشنکوف سرٍ شانهی شان دست خود را بالای شانه ام گذاشتند، ایشان از تربیت زیاد شان به من رئیس... خطاب میکردند، روی خود دور دادم که آقای جنرال
آیکین بیری همراه شان است و من لباس بهاری نظامی به تن داشتم، گفتند که آقای آیکین بیری
می خواهند کمی با شما صحبت کنند، من در دل خود گفتم نوبت نفرکشی مه ده خوست بر آمد. من در تمام ولایت به خصوص ولایت خوست بیشترین سفر های جبههیی و رسمی در رکاب مقامات از جمله شادروان رفیق میر صاحب کاروال که رفیق بصیر همت ریاست دفتر شان را عهده دار بودند سفر کرده ام.
آشنایی چُقُرِ تشریفاتی و رسمی ما سبب شده بود که احساس ناراحتی و نا آشنایی نه کنیم. پس از مصافحهی مجدد گپ و گفتِ ما آغاز شد و هر سه می دانستیم به احتمال برگشت و خروج زودتر محترم بریالی خان و همراهان شان از محل، شاید زودتر قطع بگو و مهگوی دوستانه کنیم.
آقای آیکین بیری در کمتر از پنج دقیقه گپ عجیبی به من گفتند به این شرح کوتاه: «... ده سَفَرا
“سفر ها” و ده وزارت دفاع از ما دور دور میری... “خندهی کوتاه” ... پس از ترجمه من هم لبخندی زده و گفتم ده وختای رسمیات و جلسات همیشه می بینیم، مه عادتاً گوشه نشین استم و به خصوص که مقامات باشن...» کمی صمیمیتر گپ هایی گفتند که من دانستم تعریف های اوپراتیفیست، همان جا دانستم که ایشان یک استخباراتچی بسیار خوب استند تا یک فرمانده نظامی. شاید هم بوده باشند و من که در لشکرِ جنرالانِ بی شمارِ مستحق و نا مستحق یکی از آنان بودم، برای دانستن هر چیزی که بخواهم در کدام سطح بلندی هم قرار نه داشتم.
یکی از اساسی ترین تصامیم علیه من، پسا همان ملاقات کمتر از بیست دقیقهی حاشیهیی سفر من با گروه بود که به گمان خودم در هر تصمیمی نقش کارا داشت.
آقای آیکین بیری دیدگاه شخصی من را در مورد نحوهی عملکرد ناتو پرسیدند: منی بی خبرِ روزگار جواب دادم: «...برنامه و عمل کرد نیرو های تان ده افغانستان اشتباه اس باید بازنگری کنین، مثلاً امی خوست جای بسیار پر چالشی به نظامای گذشته و روسا بود مثلِ اینجه کُلِ افغانستان... » جوابی برایم دادند که بسیار جالب بود و حتا تکان دهنده... بدون رد یا تأیید گپ های من... گفتند..، شما تجربی کار با روسا ده امنیت ملی و اردوی نجیب هم دارین مثل بسیاری ها... نظریات شما و آقای جنرال ناظم “هدف شان جنرال صاحب “پاینده ناظم” رفیق و دوست و همکار دیرینِ من استند...” ده مکتب نظامی هم بسیار واضح بوده...» و گفتند هر زمان خواسته باشم به دفتر شان دعوت میکنندم و هر چند با لحنِ خنده اما پر واضح معنا دار ختم گفته های ما را وانمود کردند.
هرکسی جای من بود می دانست که هدف کجاست و با پیشینهگی های نه چندان دور خودش چی ربطی دارد، ربط حد اقل آن این بود که آقای جنرال بیری به حیث فرمانده کُل نیرو های ناتو، ماجرا های گذشتهی من و گماشتهگانِ شان را بهتر از همه می دانستند.
من کوتاه جواب دادم و با همان جواب به قول آقای صدیق افغان میخ محکمی بر تابوت مرگِ ادارهی خود زدم.
دلهرهی من در پسا ملاقات:
من تا آن گاه فکر میکردم که آمریکایی ها وقت و علاقه به دانستن فروعاتِ زمان های گذشته و یا افراد شامل در ارتش و پلیس و امنیتِ ملی نه دارند و بحث ها هم در مورد ساختار جدیدِ ارتش ملی عام است و هر کسی می تواند ابراز دیدگاه کند. گذشتهی کاری همه جنرالان به مقامات وزارت های مربوط معلوم بود، اما اشتباه کرده بودم.
دو تا گُمانِ من :
اول:
برادر کوچکتر من که به دفتر مارشال فقید نما بردار و مدتی هم در دفتر مطبوعاتی وزارت و در هر دو محل تحت مدیریت محترم جنرال جلال الدین فعالیت داشت. بعد ها به دفتر آقای آیکین بیری در فرماندهی عمومی نیرو های ناتو و آمریکا وظیفه گرفت و مُدام با شخص ایشان می بود، با توصیهی من معرفی خودش را به عنوان برادر من به آقای آیکین بیری خودداری میکرد. فکر کردم او جریان انجام وظیفهی من در ارگان های قوای مسلحِ دوران حاکمیت حزبِ پُر افتخارِ ما را به آقای آیکین بیری چیزی گفته، عصبانی بوده و زمانِ بودن در خوست تا برگشتِ ما طرف کابل و رفتن به خانه سخت سپری کردم که چرا برادرم خودش را معرفی کرده بود. بر عادتِ بی پایان معمولاً برادران را با عتابِ آمیخته به مهریِ اندرونی خطاب میکنم.
ما ۹ برادر های بدون خواهران بودیم، که سه نفر شان به نام های محمدشفیع اول و محمد شفیع دوم و محمدلطیف در سنین مختلف و لطیف در نوجوانی فوت کردند.
در یک تصادف نادر از مجموع شش برادر باقی مانده که من کلانِ همهی شان میباشم، سه برادر ماشاءالله از لحاظ جسمی و تناوری به صورت کامل و متفاوت از من و دو برادر دیگر من اند. گروهی که شامل من و محمدکبیر و محمد ادریس همان کوچکترین برادرم می شود، مردمان با قد های نه چندان بلند و نه چندان پخچ اما کم جَثه می باشیم و گروه دوم شامل محمدصدیق و محمد رحیم و محمد شعیب بر عکس ما و نامِ خدا مرد های تنومندی که اگر برادری مان از یک آغای ما را ثابت کنیم، دوستانِ نابلد به صورت قطع بوبو های مان را جدا جدا تلقی میکنند، مگر الحمدالله کارگاه تولید فقط آغای مرحوم ما و بوبوی مهربان و زحمتکشِ ماستند.
دو برادر آخری یعنی محمد شعیب و محمد ادریس شوخ طبعی های منحصر به فردی دارند، شعیب گاهی به گونهی شوخی والدین ما به خصوص آغایم را می گفت: «... آغا جان خوب شد... چند دوره ایران رفته بودی... اگه نی نام خدا ما یک فرقه می بودیم... آغای مرحوم ما هم گاهی یگان گپ های خنده دار می زدند...یک روزی به جواب شعیب گفتند... بچیم مره چی میکنی
نهنیت بسیار فعال بود.. تا که مه سُونِش سیل می کدم... صبح یکی شما ره پیدا میکد..، خنده می کردیم... » از برادرم پرسیدم که چرا به آیکین بیری گفته که برادر مه است و باز از گذشتهی کاری من خبر نه داشت چون آن زمان کووکی بود یک ساله... بر خلاف انتظار او هم تعجب کرد و گفت لالا مه هیچ چیز نه گفتیم باز مه از کارای رسمی خود تان ده وختا چی خبر دارم ... با خنده یک اصطلاح عُرفی را گفت... که مه او وخت ... یک قَیلهِ بَچه بودم...
دوم:
وقتی مطئن شدم که او چیزی نه گفته... دانستم که نه سیاه CIA بیشتر از آن چه فکر می کردیم قوی است.
زمانی که آقای جنرال محفوظ من را دوبار زندانی و از امنیت برکنار کرد، و بعد هم که در ریاست کدر و پرسنل بود، سوابق کاری من را نه داد که به وزارت محترم دفاع ببرم و پسا برکناری ایشان من مؤفق به گرفتنِ تنها اسناد مأموریت ملکی خودم شدم و اسنادِ نظامی بریدمنی من را حفظ کردند. در زمان انتقال قدرت به مجاهدین تمام اوراق و اسنادِ همه ادارات به شمول امنیت از هم پاشیدند و حتا در روی جاده ها پاشان شدند. پس آقای آیکین بیری آن معلومات را در مورد من از کجا کرده بودند، دو عامل نوعی پاسخ اند: اول آن که به احتمال قوی تمام اسناد کارمندان در کدام محفظهی بزرگ و غیر قابل نفوذ مخفی شده و تعداد محدودی از آن آگاه بوده باشند و یا این که رؤس همه اسناد در کدام فرصت مناسب توسط ایادی احتمالی و نفوذی CIA در امنیت ملی به آنان انتقال داده شده باشد، چون هم کارمندان محلی و کشوری خود ما و هم تعداد زیادی از مشاوران و ترجمان های روس در آن جا بودند.
به هر حال همهی قُلدرانِی که از بیست سال به این سوء انجام هیچ نوع ستمگری بالای مر دم را دریغ نه کردند بدانند که باداران شان همه چیز را سنجیده شده به ایشان رها کرده و ناظر ظلمت های شان به ملت ما بودند که پس از خدا هم خود شان در تعین سرنوشت آنان سهم دارند و اعمال نامه های دنیایی شان را با خود نگهداشته اند، انشاءالله که روزی با حاکمیت قانون هریک آنان فقط به دار های مجازات آویزان گردند.
و چنان بود داستان غم انگیز دو لشکر کشی و دو تفاوت، ادارهی ما در یک مانور بطی و یک بهانهی ظاهری گویا نشر بیش از حدِ گزارشاتِ مرتبط به مارشال فقید و جبههی متحدِ ملی به روز عید که رخصتی بود با پیشنهاد مستقیم آقای جلالی جاسوس معلوم الحالِ آمریکا و وزیر داخله لغو شد و مقرری مجدد من با چنان متن های بلندی که آقای کریم خرم متعصب ترین وزیرِ اطلاعات و فرهنگ پیوسته از ریاست جمهوری رد شد، اما خدا را شکر که تا این دَم من را ترور نه کردند.
برخی رهبران نادان و بیخِرد کشور تا حال فدای منافع شان کردند، مارشال مملکت را با کاربرد دارو های زجر دهندهی نامحسوس و درون میراننده به قتل رساندند، سران و نخبه های غیر پشتون و برخی پشتون های وطن دوست را یکی پی دیگر به دیار عدم فرستادند و حاکمان جاسوس و جاسوسان معلوم الحالی مانند جلالی ها، خلیل زاد ها و کرزی ها، غنی ها، عبدالله ها، فاروق وردک ها، محب ها، رحیم وردک ها، مسلمیار ها، زاخیلوال ها و این وال ها و آن وال ها و این زی ها و آن زی ها و صد ها تنِ دزد و چپاول گرِ و خیانت کارانی چون تڼی ها و طیاره دزدانی چون سلطان زوی های دیگر را بالای سینه های ملت حاکم ساختند و صدها تن شیفته گانِ قدرت مانند قانونی ها و خلیلی ها و محقق ها و عطا ها و خطا ها و دوستم ها و اسماعیل ها و دانش ها و امرالله ها هم در خدمت قبیله قرار دارند و بی شرمانه به پابوسی های شان ادامه میدهند تا هر کدام به نواسه ها و کواسه های شان هم پیراهن های عروسی از طلا بسازند و تصاویر آن را به جهانیان بفرستند، شرم تان باد دکان داران وجدان فروش. پایان
نوشتهی محمد عثمان نجیب
Sent from my iPad