رسول پویان
تا که دل در خـم زلف تـو پریشانم کرد
مـرغ آواره شـدم بیسـر و سامانم کرد
گرچه از سوز فراغ تو بود دیده پرآب
دل بـریان شـده آتـش بـه گریبانـم کرد
گفته بودم که دیگرشیشۀ کس رامشکن
جـبر ایـام کنون سـنگ بـه دامانم کرد
درسکوت شب دلگیر اگرعمر گذشت
صبحدم آمد و خورشـید درخشانم کرد
سالهـا بر لب تاریخ زدند بخـیه ولی
مُهر لبهای فـروبسته سـخندانم کرد
در گلسـتان تمـدن نبـود حـرف نـژاد
نیـش خـار سـتمآلـود بـه افـغانم کرد
نـدهـم دامن آزاد سـحاری از دسـت
گر سـیه همهمۀ شـهر به زندانم کرد
قـلم از دسـت نیفتاد ولی عـمرگذشت
عشق پیرانهسر انگشت به دندانم کرد
خـندۀ سـبز بهـاری بـه لـبانم نشگفت
سوزسرمای خزان آمد و گریانم کرد
گفته بودم که دگرترک وطن نتوان کرد
دیو جنگ آمـد و از گفته پشیمانم کرد