افغان موج   

با گريه مي نشينم در گوشه ي بخاري
فهميده ام كه ديگر حسي به من نداري..

خورشيد گريه مي كرد در بند چشم هايت!
وقتي دوباره فهميد ... در فكرِ انتحاري

اينروز ها خداهم از حد گذشته صبر اش!
گيتار مي نوازد با شور و بي قراري ...


آذان دوباره سُر شد در رويِ بام هامان!
نه پارك وسينمايي،نه ديسكو و نه باري ؛)

" سيتي " كمي اثر كرد آهم بلند تر شد ..
تا اينكه مادرم گفت در زيرِ لب چه داري..

هر روزطعنه مي زد باگريه هاش مي گفت
از دستِ كارهاتان .. اي شاعران جاري

اين مردِ تازه وارد مجبور مي شود كه!
در شهرِ تان بماند، ديوانه ي فراري..

تنديسِ ظلم و وحشت، تقديرخانمان سوز!!
ترديد دارم اينكه كاري به ما نداري...

هارون رحیمی