آزادی
از پوهندوی شیماغفوری
دستی بــه قـلـم بـــرده که نـامش بنـویسم
قـلب قلمم لـرزید، پای قـلمم لـغـزید، رنگ قلمم خـشکید.
افسوس وصـد افـسوس به تاراجِ روانم.
*****
شـمـشیـر زدم بـر کـمرم تــا ره گـشایم
از ظلمت جـهل سوی افـُق پر بگشایم
از دَور و بــرم سیـم اسـارت بـــــــزدایم
تیغم زمیان بشکست، دستم زعقب بربست، درهای امیدم بست.
از مکر زدند قـفل به بــازوی تـوانـم.
***
از دیـــدۀ یـاس اشک تـمـــــنا بفشانـد م
تا سیل سرشک غرق کندفـرق من و تو
تـا مــزج خـورد نـالــۀ مــن بـــا ســخـــن تو
تــا شسته شــود روی حقیقـت ز سـیاهی
تــــا دامن خـــورشـیـد رســد لایـتـنــاهـی.
آوازی بمن پیوست، دستی بگرفتم دست،
مینای غمم بشکست
پس واژۀ آزادی بـشـد ورد زبــــــــــانـــــم
ماربورگ ـ جرمنی،2010