در رثای تابش عزیز
نظری آریانا
... و این سکته، ملیح نبود!
آزمون و انتظار
1349خورشیدی برای من سالی پر از انتظار، بلاتکلیفی و در نهایت، پریشانیی دوامدار بود. بسیاری از جوانان دیگری هم که صنف دوازدهم را تمام کرده بودند و چشم به راه نتایج کانکور پوهنتون و آیندۀ تحصیلات شان بودند وضعی بهتر از من نداشتند. ما تقریباً نیمۀ اول این سال را منتظر اعلان نام های کامیابان کانکور ماندیم. حالِ ما به کلی مصداق همان مقولۀ معروف «الإنتظار اشد من القتل بود!». اضطرابِ سخت از این که اگر نتوانیم این خوان رستم را که تعیین کنندۀ سرنوشت و روزگار بعدی ما بود به خوبی و مطابق میل مان بگذرانیم، مسلماً هرکدام ما را می آزرد. در آن وقت از شنیدن عبارت «کانکور زده» که تازه مروج شده بود دست و پای ما به لرزه می افتاد؛ یعنی آدمی که نتوانسته و در کانکور موفق نشده؛ یعنی کسی که نزد خانواده و محیط خود به عنوان یک شخص مردود و بی عُرضه شناخته می شود و کدام تشخص اجتماعی نخواهد داشت و دیگر مجبور خواهد بود که یا جزو عمله و فعله بشود، یا دکاندار و بساطی و یا به دار و ندار پدر و کسان دیگری چشم بدوزد و از خوان الطاف و بزرگواری آنان حَلق و دَلق کند. آخر، در آن روز و شب ها که بازار جنبش ها و حرکت های چپ و راست و میانه، باطرف و بیطرف خیلی گرم بود و بخصوص جوانان آماج اندیشه های رنگارنگ و بیشتر در فکر زنده گی مستقل و آزاد از هرگونه وابسته گی و اسارت این و آن و حتی «خانواده» بودند و از سویی هم زنده گی اقتصادی کشور در پی خشکسالی های متواتر دچار نابه سامانی وحشتناکی بود، طبیعی است که تصور عدم موفقیت در کانکور کابوسی بشود که شبانه خواب از دیدۀ هرجوانی مانند من و همدوره هایم را برباید و روزگارش را تلخ و غیر قابل تحمل کند. توقع به جا یا بیجای بسته گان و دوستان و همچشمی های موجود نیز بر این دهشت از ناکامی احتمالی صد بار می افزود. اکنون شما بیایید و در خیال خود به حال و روز ما در آن بُرهۀ حساس نگاهی بیندازید تا دریابید که چه می گویم.
من از خانواده یی بودم که سراسر متکی به معاش ماهانۀ پدرـ از مدرک تحویدلداری دارالمعلمین هرات ـ و اندکی عواید از مُرده ریگِ رفته گان خَیرمند مان بود؛ اما این درآمد در حدی نبود که همۀ ما را بی نیاز بسازد و من با خیالی راحت به فکر آیندۀ خود باشم. تعدادمان زیاد بود و دخل و خرج پدر باهم تناسبی نداشت. بعضی از دوستان و خویشاوندان هم که اصلاً با ادامۀ تحصیلات و رفتنم به کابل موافق نبودند و نرسیدن نتایج کانکور و ادامه یافتن انتظار تشنجزای من و هم دوره هایم را بهانه کرده بر فشارهای گوناگون مستقیم و غیر مستقیم شان می افزودند تا از تصمیم خود پشیمان یا منصرف شوم ویا پدرم مانع این کار گردد؛ اما او خوشبختانه وضع و حال و آرزوهای مرا درک کرده بود، تحمل می کرد و در این باره حرفی هم بر زبان نمی آورد. من برای این که وقت دشوار و پُرتنش را هرطورشده بگذرانم و از بحران های روحی خود بکاهم، شب و روز غرق در مطالعۀ کتاب ها و مجلات رنگارنگ شده بودم و «هرچه پیش آید، خوش آید!» گفته سَره و ناسَره نمی شناختم و راستش را بگویم محتوای مطبوعات را نمی خواندم، بلکه می بلعیدم.
نتیجه و سفر
در حدود شش ماه بعد از سپری کردن کانکور، سرانجام نام های کامیابان را در ریاست معارف اعلان کردند و من از این که در قطار جوانان دیگر راهی پایتخت می شدم بسیار خوش بودم؛ ولی همزمان از رفتن به سوی کابل که برایم محیطی ناآشنا و به کلی تازه بود، احساس سراسیمه گی می کردم. می کوشیدم این تغییر احوال را پنهان نگهدارم و جرأتم را نبازم. دوست خوبی در این سفر همراهم بود (عابدشاه جان که یادش به خیر باد! ) او با کابل آشنایی قبلی داشت و این مایۀ دلخوشی من بود. به راستی هم اگر او نمی بود، برایم چه پیش می آمد، بویژه هنگامی که در پوهنتون به گونه یی نامنتظره با این مسئله روبه رو شدم که در هرات از سوی مسئولان معارف رهنمایی درستی نشده ام یا پوهنتون اطلاع دقیق و ثابتی به معارف هرات نداده بود که پذیرش محصلان در لیلیه از یک ماه دیگر آغاز می یابد. بنابر این ماندن در کابل، آن هم در هوتل و با جیبی که روز به روز ته می کشید، دیگر برایم مقدور نبود. ناگزیر به کندهار به نزد خویشاوندان دُورِ پدرم رفتم، که داستانی جداگانه دارد.
پس که به کابل آمدم و شامل درس پوهنتون و لیلیه شدم، خزان از نیمه گذشته بود. محصلان صنوف اول را در لیلیۀ پولی تخنیک واقع محل افشار جا داده بودند، و ما برای حضور در صنف، پیاده از طریق جاده یی که به طرف کوتۀ سنگی امتداد داشت و راه هایی فرعی از آن به سوی جمال مینه جدامی شد که به ساختمان فرسودۀ زردرنگ و قدیمیی در عقب لیلیۀ مرکزی و «جمنازیوم» می انجامید و تدریسی ما بود، می رفتیم. این آمد و شد پیاده هر روز دو بار انجام می یافت، یکی صبح و چاشت و دیگری پیشین و عصر، و ما از درازی راه و گرما و سرما هرگز ناراحت نبودیم و حتی راجع به آن فکر نمی کردیم.
آموزش و تنش
گفتم سال و روزگار عجیب و پر ماجرایی بود. آری، نیروهای مختلف سیاسی و احزاب و جریان های پنهان و آشکار، از هر دست، در این هنگام به آرایش نیروهای خود مشغول بودند و هرچند وقت یک بار آرامش کابل با تظاهرات یا اعتصاب و برخوردی به هم می ریخت؛ و مهمتر از همه محصلان پوهنتون بودند که در این تظاهرات و حرکت های گوناگونِ مطلوب و نامطلوب اشتراک می ورزیدند و پوهنتون به قلب و محراق همه جنبش های اجتماعی مبدل شده بود. دور ماندن از تأثیرات این وضع برای کمتر کسی مقدور بود. موجی بود و می آمد و همه کس و همه چیز را با خود به پیش می راند. در این میان گروه هایی هم بودند که تعصب کورکننده و خشونتِ ویرانگر و کشنده یی از خود ابراز می داشتند. ما شاهد عینی زد و خوردهای دسته های برافروخته با استفاده از سنگ و چماق بودیم. ما بینندۀ لت و کوب دوستان و صنفی ها و همسایه گان اتاق هایمان توسط قطعات ضربتی پولیس بودیم. ما ناظر زخمی شدن و مرگ و به زندان افتادن محصلان همدورۀ مان بودیم؛ ما کسان و ناکسانی را در محیط درسی و بود و باش خود می دیدیم که رفت و آمد داشتند، نقشه می کشیدند و دانشجویان را به این و آن سمت فرامی خواندند و برمی انگیختند.
این اوضاع برای کسانی که در تلاش آموزش بیشتر و مطالعه و استفادۀ کافی از استادان بودند یا اصلاً در خط سیاست و زد و بندهای هدفمند معلوم و مخفی قرار نداشتند، به طبع، ناگوار و حیرت انگیز و مشوش کننده بود. وقتی که در پی هرج و مرج طولانی و برخوردهای شدید نیروهای امنیتی و گروه های تندرو محصلان و دیگران دروس و نظم پوهنتون به هم ریخت و دیگر استاد و محصل کمتر به هم می رسیدند؛ دیگر پوهنتون به مرکز مشتعل سیاست و درگیری های داغ و خطرناک تبدیل شده بود و اتحادیۀ محصلان، عکس العمل نشان می داد و اعتصاب پشت اعتصاب راه می افتاد؛ و دیگر از درس و فحص و تعلیم و تعلم خبری نبود و همه از هرسو بیمناک بودیم، دولت امر تعطیل پوهنتون را تا زمانی نامعلوم صادرکرد. به محصلان گفته شد که لیلیه ها را ترک کنند و به خانه های شان برگردند؛ اما رهبری محصلان اعتصابی امر به مقاومت نمودند. اعتصاب دنباله پیداکرد و نان و چای در لیلیه ها قطع شد. بازهم بسیاری از محصلان پابرجا ماندند. مشکلات زنده گی و گذران روز و شب در کابل با پایان یافتن ذخیرۀ پولی هرمحصل مسافر بیشترشده رفت و کمیتۀ مؤظف در ضمن چاره جویی صندوق اعانه یی برای محصلان اعتصابی تأسیس کرد. پس از آن غذای بخور و نمیری از این ممر تهیه می کردند ـ نان خشک و آردابه یا پیاوۀ (اِشکنه)کچالو و مانند آن ـ که در اثر کم شدن کمک ها و عللی دیگر نمی توانست ادامه یابد. روز تا روز از تعداد محصلان مسافر و بی پناه در کابل کاسته می شد و من هم بالأخره در شمار کسانی قرارگرفتم که ناچار به برگشت خانه های شان شدند تا ببینند اوضاع به کجا می انجامد.
برزخی دیگر
شش ماه دیگر این قطع تسلسل درس و تعلیم ما به درازاکشید، شش ماهی که از بدترین روزهای عمر خود می شمارم؛ اما به نگاهی دیگر، آن تقریباً شش ماه انتظار نتایج کانکور و این شش ماه انتظار گشایش مجدد پوهنتون از نظر تجربۀ ذهنی و روانی برای من و امثال من نقطۀ عطفی در زنده گی مان به شمار می رود. در آن هنگام که سال های بسیار سیاه و زشت آغاز خشکسالی های متمادی بود ما نمی دانستیم، یا من نمی دانستم، که این قصه سری دراز دارد و اوضاع جاری برای کشور ما آبستن رویدادهای سخت ناگوار و بد یُمن خواهد بود و سرزمین و مردم مارا از این رو به آن رو خواهدکرد؛ نظام های سیاسی تُندِ چپ و راست را به میان خواهد آورد و ملیون ها انسان هموطن ما را آواره خواهد کرد؛ صدها هزار کودک و پیر و جوانِ این خطه را به کام مرگ و نیستی خواهد کشاند؛ و سرنوشتی شوم و نامعلوم برای این ملت رقم خواهد خورد. بلی در آن سال های متشنج و پر از کشاکش و ادبار، محصلان، استادان، معلمان و شاگردان در صف نخستین کسانی بودند که نان از دهن شان می افتاد، اما حرف سیاست و تغییر و سؤال آیندۀ کشور نمی افتاد. همه در جستجوی راه های رسیدن به آرمان های والایی بودند و هرکسی به سبک و سیاق خود و از زاویۀ دید خود به شیوه های حل مشکلات کشور می اندیشید و می خواست در آن سهمی درخور برعهده داشته باشد. دموکراسی بود دیگر؛ و ظاهراً بند و زنجیرها را از پای مطبوعات و از زبان ها برداشته بودند و گرچه شاه حاکم نظام بود؛ اما حکومت که کابینه باشد از چنگ خاندان شاهی بیرون رفته بود. مردم از آزادی و دموکراسی چیزی نمی دانستند و یکباره به دامن تشتت و بی بند وباری افتاده بودند. کابینه پشت کابینه و صدراعظم پشت صدراعظم می آمد؛ اما کسی نبود که به پرسش های اساسی ملت جواب بدهد. خودسری، فقر و بیعدالتی بیداد می کرد و احساس عدم مصونیت روز تا روز نیرو می گرفت.
شناسایی با تابش
در بحبوحۀ کوشش ها و تلاش های طاقتسوزی که در آن روزگار واویلا در میان تحصیلکرده گان و باسوادان جاری و ساری بود و من نیز عضو کوچکِ چنین جامعۀ تپنده و جوینده یی بودم، نخستین دیدار، آشنایی و شناسایی من و سعادتملوک تابش روی داد. پیش درآمدی که با آن طول و تفصیل برای این یادداشت آوردم تماماً به منظور دادن تصویری از زمانی بود که به واقع افراد و عناصری چون شادروان تابش را در خود پروراند و از آن ها چهره های متشخص و به یادماندنیی برای کشور و جامعۀ ما ساخت. هر انسانی فرزند زمان خود است و با مطالعۀ فراز و نشیب زنده گی افراد و اشخاص، در هر موقف و مرتبه و در هر درجه و مقامی که از دانش و آگاهی یا منزلت اجتماعی و سیاسی باشند به خوبی می توان مشخصه های بارز دوره و مکان مربوط شان را به وضوح دریافت و ارزیابی کرد. زنده گی تابش، چه خصوصی و چه در میان جمع و همگنان، چه از نگاه مایه و پایۀ علمی و پژوهشی و چه از دید اقتصادی یا وابسته گی به گروه و قشری معین؛ و به همین سان با در نظرداشت اندازۀ مِهر و محبتی که او نسبت به مردم و دیار خود یا دیگران داشت، یک محک خوب برای برداشت هایی دقیق از عصر و دوران حاضر و شرایط و اوضاع جاری کشور و منطقۀ ماست.
تابش از آنچه که در بالا ذکر کردم به تمام و کمال تأثیر پذیرفت و بعداً خودش به فردی اثرگذار در جامعه مبدل شد، اثری که چند و چون آن را امروز آشکارا پس از درگذشت المناک او در میان جامعۀ فرهنگی ولایت خود و در صفوف افراد دلبسته به دانش و بینش او به حیث مربی و الگوی فکری و اندیشه ورزی شان به وضوح می بینیم، آنچه که تابش به خوبی و زیرکی دریافته بود و به آن پاسخی مناسب می داد.
دوست خوبم رمضان روزبه (که در هرکجا هست شاد و کامگار باشد) وقتی که در صنف اول دانشگاه بودیم و بعد از ظهر روزی ناوقت باهم از راه باریکِ پشت «جمنازیوم» (مجتمع ورزشی) و از میان درختان و سبزه ها قدم زنان به سوی لیلیۀ پولی تخنیک می رفتیم، سعادتملوک را که او نیز راهی همان مسیر بود به من معرفی کرد و مرا به او ـ محصل ریزه اندامی از هم شهری ها با لباسی مرتب و به مُود جوانان همان وقت؛ با موهایی بلند و افشان به روی شانه، سیمایی شاعرانه و رخساری رنگ پریده و رنجورگونه. تا لیلیۀ پولی تخنیک از این جا و آن جا و از زمین و آسمان حرف ها زدیم و آشکارشد که وجوه مشترک فراوانی داریم و می توانیم این صحبت ها و دیدارها را در آینده نیز پَی گیریم. آشنایی و دیدارها از همین جا شروع شد و سپس ادامه یافت. در لیلیه هم گهگاهی به دیدار رمضان و تابش که با چند دوست دیگر در اتاقی جدا و در منزلی بالاتر از ساختمان ما سکونت داشتند می رفتم و یا گاهی باهم در میان باغ و بوستانِ پیرامون ساختمان های لیلیه گشتی می زدیم و آسمان و ریسمان به هم می بافتیم.
در یک صنف، در یک راه
در سال دوم پوهنتون، تابش هم با من و رمضان به یک صنف آمد. او نیز به زبان و ادبیات دری علاقه داشت و این رشته را برای خود برگزیده بود. از این به بعد دیدارها و نشست هایمان بدون وقفه بود و می دیدم که ملوک شوق عجیبی به شعر و فلسفه نشان می داد. در ساعت هایی که بحث ادبی یا هنریی به میان می آمد یا مسئلۀ فلسفی جالبی مطرح می شد، ملوک به راستی در جر و بحث ها می تابید. او خوش می بود که از کتاب های خوانده و از حرف های تازه یی که بیرون از دایرۀ آموزش های دانشگاهی اش فراگرفته بود چیزی بروز دهد و همه را شگفت زده کند. استادان در لحظه یی که وی وارد گفتگو می شد، مجال بیشتری می دادند تا سخن خود را بگوید و تمام کند. طرز صحبت کردن او که با نرمش و انسجام و ترتیب همراه بود به توجه بیشتر شنونده می انجامید و علاقه را به سوی وی جلب می کرد. مشق های خانه گیی هم که از استادان می گرفتیم برای ملوک خوشایند بود و من هیچگاه از او نشنیدم که مانند بعضی از دانشجویان در مورد عنوان و موضوع مربوط چانه بزند و تردید و تشویش نشان دهد. با هر موضوعی که لازم دیده می شد به خوبی پیشامد می کرد و نِه نمی گفت. به زعم من این کار نشانۀ خوبی از مطالعات گسترده، اعتماد به نفس و روحیۀ عالی دانش پژوهی و حاضر بودن به رو در رویی در هر مورد ناشناخته برای درک و فهم بهتر آن بود. این خصیصه در کمتر کسانی سراغ می شود که به دانشگاه های کشور ما راه می یابند ـ و چه بسیار اند پوهنتون دیده هایی که با فراغت از تحصیل به گونه یی بازهم به همان آبشخور فکری قبلی شان، یعنی پیش از دورۀ دانشگاه برگشته اند و چون مطالعه و مداومت یا ممارستی نبوده و ذوق ادامۀ آموزش و دریافت تازه های عرصۀ تحصیلی شان را نداشته اند، با دریغ و درد که به رکود افتاده به افرادی عادی و عامی تبدیل شده اند، بخصوص که انکشاف اوضاع و احوال کشور ما نیز در بیش از سه دهۀ اخیر در سمت و سوی چنین استحاله یی سیرکرده است. اما، تابش از سنخ محصلان دیگری بود. او پس از دانشگاه آرام و خاموش ننشست و با دیده گانی باز و ذهنی وقاد و روشن و با دست و قلم و قدمی کارا و هدفمند تا آخر به پیش رفت و منشأ اثر ماند و شد.
ظرافتِ طبع و شیرینکاری
روزی در ساعت درسی استاد فرهیخته عبدالخالق وفایی بحث از سکته های ملیح و غیر ملیح در شعر بود. کسی می گفت که شاعر ورزیده و استاد، با تسلطی که بر اوزان عروضی دارد، یقیناً بر این معضل چیره می شود و نمی گذارد خدشه یی در تمامتِ کار و اثرش پدید آید. دیگری به این نظر بود که سکته ناگزیر می آید و بهترین سخنوران ادبیات دری هم نتوانسته اند از این آفت برکنار بمانند و از همین روی به هدفِ رعایت مقام و منزلت آنان، نام «سکتۀ ملیح!» بر این نقطۀ ضعفِ آثار بزرگان ادب ما به وسیلۀ سخن شناسان و دستورپردازان نهاده شده است. کسی هم با عصبانیت اظهار می کرد که شاعر اگر نمی تواند بیت یا مصراعی را بدون سکته بیاورد بهتر است آن را فروگذارد و از خیر شعر بگذرد. و اما، استاد مُدبِّرمان میدان داده بود که هرکسی آزادانه فکر خود را بیان کند تا معلوم شود که چه مقدار از این مسئله را دانشجویان حل و هضم کرده اند. تابش که در آن جر و بحثِ دلچسب با گرمی زیادی سهم گرفته بود و خودش با قالب شکنی و نوآوری از هواداران جدی شعر نیمایی و پیروان او بود، با برخوردی طنزآلود و ظریف به موضوع گفت: «چه فرق می کند که سکته ملیح باشد، غیر ملیح یا شیرین باشد و یا قبیح؛ سکته، سکته است دیگر؛ و وقتی آقای شاعر سکته می فرمایند، خوب، فرموده اند؛ و الفاتحه!» همه خندیدیم و استاد هم خندید و ما را به رعایت نظم فراخواند. سعادتملوک ما خوی شیرینکار و نازک سنجی داشت. گاهی که خوش طبع و سرحال می بود نکته های ناب و گیرایی صادر می کرد.
تابشِ نقاش
نقاشی و مینیاتور از رشته های مورد علاقۀ او بود. من از همان نخستین باری که وارد اتاقش در لیلیۀ پوهنتون شدم از این ذوق هنری آگاهی یافتم. تابلوهایی را در آن جا دیدم که زیرِ کار بودند یا تمام شده بودند و دَور و پیش تختِ خواب و دیوارهای اتاق و پلۀ الماری او را زینت بخشیده بودند. او می کوشید مثل نقاشی های تزئینی کتاب های حافظ، خیام و سعدی نمونه هایی ارایه دهد. این کار با ذوق شاعرانه اش همخوانی آشکاری داشت. وقتی به رنگهای شاد و روشنی که در نقاشی های او به کار رفته بود نگاه می کردی متوجه می شدی که احساس و خروش یک زنده گی راستین و شادابی یک روح سرزنده و خوش و پویا در وجود وی غلیان دارد.
مَنِش و کُنش
تابش از همان آوان آشنایی ما به نظرم مردی کاملاً مذهبی و معتقد و وفادار به باورهای ژرف دینی آمد. هیچ وقت ندیدم که در فرصت نماز به وضو و ظهارت خود نپرداخته و سجاده اش را برای ادای فریضه نگسترانیده باشد. این از نشانه های بارز عقیده و ایمان او بود. به علاوه، من حرفی درشت نسبت به کسی؛ دروغ و بهتان؛ رفتار و معامله یی نابه هنجار و نا به کار از او ندیدم و نشنیدم. وی در هر نشست و گفتگو طرف مقابل خود را کاملاً احترام می کرد و بیشتر از آنچه که باید می گفت، می شنید. در مخالفت با سخن و باور کسی هم هیچگاه اصرار نمی ورزید. کلام و نظر خود را به نوبت و به بهترین وجه بیان می کرد و باقی را می گذاشت به طرف که می پذیرد یا بر سخن و رأی خویش پا می فشارد. 1353 یعنی سال آخر پوهنتون برای ما که با هم در یک شاخۀ لیلیۀ مرکزی و در یک اتاق بودیم، او در یک سو و من در سوی دیگر، وقت کافیی بود که خوی و عادات و منش واقعی مان را به درستی بشناسیم و از نقاط ضعف و قوت همدیگر به خوبی آگاه شویم. من آنچه برشمردم، همه بر مبنای همان شناخت عمیق است که از رابطه یی تنگاتنگ ناشی می شود.
یادِ دوستان
با شش ماهِ دومِ انتظار برای گشایش دوبارۀ پوهنتون که واقعاً همه محصلان همدورۀ ما را به ستوه آورد و خُرد کرد، رخصتی های زمستانی، طولانیتر شد و به دو ماه رسید و رخصتی های تابستانی یک ماهه شد. در سال های دیگر به هنگام رخصتی های دراز با دوستان و صنفی هایی؛ مانند: سعادتملوک تابش و رمضان روزبه و فضل الحق موحد دیدارها و نشست های بیشتری داشتم و جسته گریخته آقایان میربشیر احمد فرزاد، عمادالدین بیژن سلجوقی، محمدنعیم مهرزاد سلجوقی و سید اسحاق دلجوحسینی را هم می دیدم. عزیزان دیگری چون غلام محبوب تکاپو، میرمحمد قاسم گذری و نوراحمد احمدی هم با ما و همدوره های ما بودند که با هم مجالس و محافل شیرینی برگزار می کردیم و ادب و هنر و فرهنگ، نُقل صحبت های ما را می ساخت. سپس آقایان غلام حیدریقین و نعمت الله تُرکانی و یاران دیگری هم بر این جمع افزوده شدند، که جای بسیاری از این عزیزان را اکنون در شهر و دیارمان خالی می بینم و درد بیشتر از این است که تابش را هرگز نخواهیم دید و تنها با یاد گرامی او دل مان را شادخواهیم کرد.
شب نشینیی خاطره انگیز
در یکی از همین رخصتی های طولانی فرصتی به دست آمد و شبی را با سعادتملوک در خانه اش واقع گذر کاکه زاده های محل چهارراهی زمان جان گذراندم. در آن سال و ماه ها جوانانی چون همدوره های من عادت داشتند که شب باهم بنشینند و در خانه های یکدیگر بمانند و بخوابند. این کار عیب نبود و کمال اخلاص و محبت را نشان می داد. در چنین نشست ها معمولاً کسی به چگونه گی غذا و پذیرایی فکر نمی کرد و هر تَر و خُشکی که بود با هم می خوردند و خوش می بودند. خانه نشیمن آنان از خود سعادتملوک، پدر و برادرانش نبود و دوست یا خویشاوندی در اختیار ایشان گذاشته بود. ساختمانی بود با رویکاری خشتی و دارای برنده و اتاقی برای مهمانان. ما تا دیروقت از شعر نو و کهنه؛ از نیما و شاملو، اخوان ثالث و مُشیری و از نادرپور و فروغ فرخزاد گفتیم و از فلاسفۀ قدیم و معاصر. شعر خواندیم و خوب یادم است که پارچه هایی از حشمت جزنی را هم خواندیم که گزیده یی از آثار او را من با خود برده بودم؛ و از آرزوهایی که برای آینده داشتیم یادکردیم. آن شب تابش دو ـ سه مجموعه یا کتابچۀ یادداشت از شعرهای تازه سرودۀ خود را آورد و بعض ها را با شور و اشتیاق برخواند. دیروقت بود و من از سروده های تابش، کتابچه یی را که عنوان «مهری، خیابان و خاطره» داشت و این عنوان از منظومه یی بسیار جذاب با همین نام گرفته شده بود، با کتابچۀ دیگری جهت خوانش در خانۀ خودم سواکردم و فردا بامداد با خود بردم. این کتابچه ها مدتی طولانی به نزدم ماندند و بازگرداندم و حالا از سرنوشت آن ها اطلاعی ندارم که به همان گونه چاپ شدند یا پاره هایی از میان اوراق شان فرصت نشر یافتند؛ ویا هیچ! در آن روز و شبان، تابش خیلی هم به فکر چاپ آثار خود نبود و زیاد آن ها را سبک و سنگین می کرد. بعد ها که به ایران رفت، هم گمان نکنم که چیز زیادی چاپ کرده باشد؛ ولی از فراوانی نوشته هایش مژده می دهند و خوش می شوم اگر چاپ و منتشرشده های آن ها و همه طبع نشده ها را ببینم. آن شب دیگر تکرار نشد و خود تابش هم کدام شب، با دوستان یا تنها، در خانۀ من، یعنی خانۀ پدر و خانواده ام، نپایید. او علاقه یی برای ماندن در خانه های دیگران نشان نمی داد؛ دلیل آن را هم خودش می دانست!
من و او در آن شب تنها بودیم و برادرانش حاجی قاری صاحب فُرقانی (که بیمار بود)؛ مسعود جان که به گمانم بزرگتر از ملوک بود؛ و رضاجان که گویا کوچکتر از ملوک بود و حالا ماشاءالله دکتور شده در ایران به مداوای مردم نیازمند سرگرم است، هیچ کدام نبودند. در آن وقت ها گاهی به دکان قنادی شان که نزدیک فلکۀ درب خوش و روبه روی زیارت مشهور به باباهری واقع بود که اکنون در سمت شمال و میان جاده موقعیت دارد می رفتم و دمی با صحبت های گرم و خودمانی تابش و برادران عزیز او از خسته گی های روزانه ام کاسته می شد. چای و دشلمه یا چیزهای دیگری هم از آن جا می خریدم و با دست پُر و دلی خالی به خانه برمی گشتم.
آغازِ جدایی
با پایان یافتن دورۀ تحصیلی پوهنتون شیرازۀ بسیاری از پیوندها تا حدی سست شد. من و چند تن از صنفی ها به هرات آمدیم و در آن سال برای نخستین بار معلمان فارغ از رشته های مختلف درسی پوهنتون کابل را برای یک سال به لیسه های اطراف، یعنی ولسوالی ها معرفی کردند؛ و از اتفاقات به من که از رشتۀ دری با درجۀ بلند فراغت یافته بودم با وساطت استاد بسیار گرانقدرم جناب حاجی محمدرحیم لالا در مؤسسۀ عالی تربیۀ معلم هرات امکان تدریس میسر گردید. آقای تابش به هرات نیامد و با کوشش زیاد وارد کورس کوتاه مدت ضابطان احتیاط در فرقۀ ریشخور یا شاید فرقۀ قرغه شد و خودش را از مشکل تحت جلب بودن رهانید. بعداً خبر شدم که در لیسۀ عالی حبیبیه در شهر کابل تدریس ادبیات را بر عهده گرفته است. باری در آن زمان برای تداوی پدرم با او به کابل رفته بودم و نشانی محل بود و باش آقای تابش را گرفته در یکی از جاده های دهبوری به اتاق او رفتم. ساعتی نشستیم و درد دلی کردیم. او در آن هنگام خیلی تودار و نگران به نظر می رسید و چندان حرفی نمی زد. از احتمال برگشتن خود به هرات هم چیزی نگفت.
خوش درخشید ، ولی ...
پس از دگرگونی نظام در هفتم ثور 1357 دیری نگذشت که آقای تابش به هرات آمد و گفت که قصد رفتن به ایران را دارد. او را به مؤسسۀ عالی تربیۀ معلم دعوت کردم و خواستم که ساعتی را دربارۀ شعر نو یا معاصر به محصلان سخنرانی کند. با سخاوت و خوشرویی تمام پذیرفت و برای من در میان همگنان مایۀ مباهات گردید. در آن سخنرانی و پاسخ هایی که به پرسش های حاضران می داد، مایه و پایۀ ارجمندی از دانش و آگاهی وجود داشت و به راستی همه استفاده کردیم؛ و من حظ بردم و آفرین گفتم. تابش رفت و دیگر او را ندیدم.
آواره گی ها و اخبار
سالی بعد من هم در اثر فشار و نگرانی از اوضاع ولایت، هرات را به قصد کابل ترک کردم و در سِلکِ روزنامه نگاران درآمدم ـ مدیر مجلۀ فرهنگ مردم (فولکلور) شدم. در کابل تنها و بدون خانواده به سر می بردم و حال و روز دوران مسافرت سعادتملوک را تجربه می کردم؛ اما او چنین حال و هوایی را قریب به تمام عُمر آزمود و اگر در ایران بود یا بعد از آن در هرات، باز هم مجرد و بیشتر به دور از خانواده به سر می برد، کاری که سخت دشوار و توانفرساست، بویژه برای کسی که مشغولیت فکری و ذهنی دارد و نیازمند به تمرکز دماغی است. البته این گونه ممارست نیروی فزونتری می طلبد و راحت بدنی بیشتری تا تجدید قواء صورت پذیرد.
بازهم سال ها گذشت و از تابش عزیز خبری نداشتم. از این و آن دربارۀ او می پرسیدم و سرانجام از پیشوایی او در گروه سیاسی رعد خبرشدم و تعجب کردم، اگرچه جای تعجب نبود و هرکه احساس و اندیشه یی داشت با دیدن اوضاع نابه سامان کشور و از مصایب بی حد و حصر نازل شده بر این ملت و خاکدان به درد و حرمان آمده بود، راهی می جُست و اُفُقی برای روشنی، و او هم کاری زیادتر از این نکرده بود. پس از مدتی از کسی شنیدم که سیاست را کنار نهاده به امر ادب و فرهنگ و کار دینی و مذهبی مشغول شده است؛ در حوزه یی، حجره یا آشیانه یی دارد و علاقه مندانی اخلاصمند از محضر مبارک وی فیض می برند. خوش شدم که تندرست است و مشغولیتی در خور طبع و پسند خود دارد؛ و برایش آرزوی موفقیت کردم.
کتابی که امید آفرید
روزی هم طبق معمول کنار بساط کتابفروشان به اصطلاح «دیوار فرهنگی» کابل روبه روی هوتل سپین زر می گشتم و چشمم در بین کتاب های دست دوم به مجموعه شعر «لحظه های طلوع» از سعادتملوک تابش افتاد. آن را با تشنه گی و شتابزده گی ربودم و چند افغانی به دست فرشنده دادم تا کتاب را پس نگیرد و به کس دیگری نفروشد. دیده گانم با نام و نشانی تابش روشن شده بودند و از خوشی در جامه نمی گنجیدم. دنیایی را به من بخشیده بودند و کسی در آن جا نمی دانست که بر من جه می گذرد. دلم می خواست کتاب های دیگری هم از او در بازار کابل باشد و من و سایر شیفته گان بخوانیم و لذت ببریم؛ اما دریغ که هیچ وقت به کتاب مستقل دیگری از وی در آن شهر بزرگ دست نیافتم. معلوم نبود که آیا مجموعه های شعری فراوان تابش را در ایران چاپ و پخش کرده اند یا صِرف همین اثر اقبال نشر یافته است؟
همه راه ها به هرات می انجامند
زمان که زایندۀ تحولات بود، روزی از نو و روزگاری از نو را پدید آورد و با بسته شدن انجمن نویسنده گان افغانستان در کابل که من کارمند آن بودم و در فترت داستان نویسی و غربت داستان نویسان کشور به تصدی این بخش گماشته شده بودم تا عریضه بدون امضاء نماند، در حالی که برای مهم خانواده گیی به زادگاهم هرات آمده بودم، خاک اولیاء چنان که افتد و دانی، باز هم دامنم را گرفت و ساکن دیار دوستان و خوبانم کرد. آقای تابش هم به هرات آمد و رحل اقامت افکند. از حال و اخبار سلامتی او آگاه بودم و یکی ـ دو بار مجال دیدن و صحبت مختصری دست داد؛ اما نه چندان که تشنه گی دیدار چندین ساله را فرونشاند. او چند بار خانه عوض کرد و چند نوبت هم که به در اقامتگاهش رفتم، بسته بود و سعادت حضور را درنیافتم.
بازپسین دیدارها
روزی عصر هنگام، موفق به یافتن وی در خانه اش واقع جادۀ بزرگی که منتج به میدان هوایی می شود (نارسیده به پوستۀ نمبر یک) گردیدم. کوچۀ بن بست و کلبۀ دومنزلۀ پاکیزه یی بود. وارد که شدم ساده گی و سلیقۀ فراوان و شاعرانه اش از در و دیوار به چشم من خورد. ساعتی نشستیم و حرف ها از این در و آن در و دو پیاله چای عطرآگین و یاد یاران رفته و مانده و اشاره یی به کارهای کرده و نکرده و پشیمان از غفلت های جوانی و ... و این که وی قصد داشت از زمین های شان در منطقۀ پایین آب یا جنوبغرب شهر هرات برای رفع نیازمندی خانه و اسکان دایمی خود استفاده کند؛ اما گویا در آن روزها گرفتار مشکلی با کشتمندان خود بود و امید حل و فصل قضیه را داشت تا دست به کار شود. دیگر نمی دانم که چه شد و کار به کجا کشید!
در آن روز قرار بر دید و بازدیدهای بیشتری گذاشتیم و شماره های تلفون همدیگر را گرفتیم و دیگر «خدا حافظ!» تا این که پس از مدت ها، یک روز جمعه بود، به گمانم دق الباب شد؛ نه، سعادتملوک اول تلفون کرد و پرسید که در خانه ام؛ گفتم: «بلی!» و گفت که می آید و آمد. دق الباب کرد و من به پیشبازش رفتم و او را مثل گذشته با دریشی و خیلی منظم و سلیقه مند یافتم. سال ها می شد که از پوهنتون فارغ شده بودیم؛ ولی معلوم بود که سر و وضع او علی رغم دگرگونی های بزرگی که رخ داده بود، تغییر چندانی نکرده بود و هنوز به همان شیوۀ مألوف لباس می پوشید و طرز راه رفتنش هم که با تأنی و سنگینی می بود به نهج سابق مانده بود، منتها آهسته و با متانتی افزونتر. تنها فرق بارزی که در او می دیدم، موهای سفید و بیشتر جو گندمی وی بود که بی درنگ از سن و شخصیت مؤقر و قابل احترامش حکایت می کرد و هر فردی را به تحسین وامی داشت. چای و پُرس و پالی محتاطانه که به سبیل کسی برنخورد و فضولی تلقی نشود. کمی هم طفره رفتن از حرف های جدی؛ و گوش به زنگ بودن که اگر با نکته یی شیرین و ظریف و بدون رودرواسی، بارقه یی از آن صمیمیتِ در خاکستر خفته خودی بنماید و کاری بکند. او رفت تا باز هم به خانه های یکدیگر سری بزنیم و گاهی از حال و احوال هم بپرسیم. این کار بعداً بیشتر با تلفون و فرستادن پیغام به دست این و آن ادامه یافت و نشد که مجدداً به خانه اش بروم، و نشد که او باری دیگر به خانۀ من بیاید. از انجمن ادبی خبرداشتم که هفته یی یک بار، روزهای پنجشنبه محفل بیدل خوانی دارد و آقای تابش در این محافل سنگ تمام می گذارد؛ اما یک بار هم نشد و دریغ که نتوانستم از این محضر نیکو برخوردار شوم. سپس شنیدم که آقای تابش در آشیانۀ عرفانی اش محافل مولاناشناسی و بحث در رابطه به ادبیات برگزار می کند و علاقه مندان از آن بهرۀ فرهنگی، دینی و مذهبی می برند؛ و من شرمسارم که باز هم از فیض و حلاوت حضور ایشان نصیبی نبردم؛ تا این که به ناگاه خبر دردآگین فقدان او توسط دوست دیرین مان آقای موحد تکانم داد و برجا میخکوبم کرد. باورم نشد؛ ولی پاسخ دوستان و خبر رسانه ها بر سوگی که فرارسیده بود مُهرِ تأیید نهاد؛ و با آه و حسرت شنیدم که پس فردا جنازۀ آن عزیز و بزرگوار را از هندوستان می آورند... .
هرات ـ 12 میزان 1389