فاصله
گله کردی که چــــرا هـیچ به ما سر نزنی
آستینی به ســــلامی، ســـــخنی بر نزنی
بی تو دلسرد و خموش است سراپردۀ ما
از چه دیری است که بر حلقۀ این در نزنی
بر زدم ، سر زدم و در زدم امــا دربان
گفت با قهـــــر که قیچی کنمت پر نزنی
خون دل آب وضوکردم و چندین رمضان
دیدمت مستی و یک پلک شناور نزنی
من بر آنم که کسی بسته کمر فاصله را
سخـــن تلخ چو تلخ است چه بهتر نزنی
نوشدارو اگرت نیست میازار به نیش
زخم من کهنه است ــ بسیارــ که نشتر نزنی
آنکه آتش زدیم با مژه برهــــم زدنی
رفت و من نیز به بیدار که دیگر نزنی
ای دل سادۀ خوشباور مــن معـبر سیل
نیست منزلگه و هشدار که چادر نزنی
فضل الله زرکوب