افغان موج   

سه حکایت از گلستان شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی

در باره ای « سعدی شیرازی» آنقدر نوشته اند که حتی عمری را برای خواندن آن کافی نیست. در یکی از فهرست های کاوش در آثار« مصلح الدین سعدی شیرازی » در دانشگاه «لانکستر  یونیورستی» بریتانیا در سال ١٩٧٨ تقریبا یکهزار شصد و پنج مقاله، کتاب و تحقیق در باره ای آثار سعدی شیرازی درج بوده است. این تحقیقات و تحقیقات در موضوع تحقیقات آثار این بزرگمرد قرن ششم هجری قمری، نشانه ای از عظمت و شکوه اندیشه شرق است و بی جا نیست اگر زبان پارسی ـ دری را با همین آثار با عظمت سر لوحه ای فرهنگ جهان خطاب کنیم. اینک سه حکایت را از گلستان این رادمرد دنیای اندیشه به دوستداران فرهنگ و زبان پارسی ـ دری پیشکش میکنیم:

حکایت

فقیره درویشی حامله بود مدت حمل بسر آورده و مر این درویش را همه عمر فرزند نیامده بود گفت اگر خدایی عزوجل مرا پسری دهد جز این خرقه که پوشیده دارم هرچه ملک منست نثار درویشان کنم اتفاقا پسر آورد و سفره ای درویشان به موجب شرط بنهاد پس از چند سالیکه از سفر شام باز آمد بمحلت آندوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم گفتند به زندان شهنه  درست سبب پرسیدم  کسی گفت پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و از میان گریخته پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران در پای گفتم این بلای را به حاجت از خدای خواسته است.

زنان باردار  ای  مرد   هشیار             اگر وقت ولادت مار زایند

از آن بهتر به نزدیک خردمند              که فرزندان ناهموار زایند

حکایت

دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده جوری فراوان بردی و تحمل بیکران کردی باری به لطافتش گفتم دانم که ترا در مودت این منظور علتی و بنای محبت برزلتی نیست باوجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن وجور بی ادبان بردن گفت ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار بار ها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهلتر آید همی که صبر از دیدن او وحکما گویند دل بر مجاهده  نهادن آسانتر است که چشم از مشاهده  بر گرفتن

هر  که   بی  او بسر  نشاید  برد            گــر   جــفایی  کند  بباید  برد

روزی از  دست  گفتمش  زینهار           چند  از  آنروز  کـنم   استغفار

نکند  دوست  زینهار  از  دوست           دل نهادم بر آنچه خاطر اوست

گر به لطف ام به نزد خود خواند           ور  به  قهرم  براند   او   داند

حکایت

مردی را چشم درد خواست پیش بیطار رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده ای او کشید و کور شد حکومت به داور بردند گفت برو هیچ   تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی منظور از این سخن آنست تا بدانی که هر آنکه  نا آزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد بنزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد.

ندهد هوشمند  روشن    رای               به  فرو مایه کار های خطیر

بوریا باف اگر چه بافنده است             نبرندش  به  کار  گاه  حریر