بمناسبت هشتم مارچ
اطفال محل مان وقتی چشمان شان به اومی افتاد بازقیل وقال به راه می انداختند و بلند، بلند صدایش می کردند، «معصومه جان، معصومه، معصومه ی دیوانه، معصومه ی دیوانه…» باز برایش خنده سرمی دادند، باز به دنبالش می دویدند و در این میان یکی از گوشه ی دامن و کسی هم از چادر کهنه و پاره، پاره ی سیاه رنگش که دور سر و گردنش پیچانیده شده بود کش می کرد، و او را بدنبال خودمی کشانید.
گاهی هم بچه های بزرگتر از خورد سالان تقلید نموده چنان آزار و اذیتش می نمودند که ناگزیر می شد فریاد بر آرد و هر چه سخن سخت و ناسزا بر زبانش جاری می شد بیدریغ نثار بچه های دور و پیشش می نمود با آنهم وقتی می دید دست از سرش بر نمی دارند طاقتش طاق می شد، حوصله اش از سر می رفت و باز زار، زار می گریست مانند ابر نوبهار و قطرات مروارید گونه ی اشک برگونه های چاق گندمی رنگش فرو می غلتیدند ولی مزاحمت بچه های دور و پیش همچنان ادامه داشت وختم شدنی نبود.
یکی ظرفی را از آب سرد پر نموده در میان خنده های سایرین بر سرش می ریخت، یکی چیزی بر او پرتاب میکرد، کسی کنایه ی حواله ی او می داد و کسانی هم تماشا گران این صحنه ها بودند.
آن روز نمی دانم چطور مرغ خیالاتم به پرواز در آمد و روزهای پیش چشمم مجسم شدند که او دخترک با هوش و ذکاوتی بود و در زیبایی زبانزد همه، روزی به یادم رسید که پدر او کاکاخیرالدین که خدایش مغفرت کند به فکر تعلیم و تعلم دخترش برآمده و او را شامل مکتب نسوان محل ساخته بود.
روزی که کاکا خیرالدین می گفت: « بهترین سرمایه ی زندگی و بعد از مرگ آدم فرزندان اهل و صالح اوست .
کاکا می افزود که فرزندان وقتی اهل و صالح به بار می آیند که درس خوانده شوند.
آری ،کاکا به خیراندیشی میان مردم محل ما معروف و مشهور بود چنان که یکه تازمیدان، او همیشه در غم و شادی همسایه هایش شریک بود، هر چند چند صنفی بیش نه خوانده بود اما ارزش علم و معرفت از او پوشیده نه بود، آن روزگار رامی شد از روز های خوش کاکا به حساب آورد، در آنروز گار همه از او به نیکی یاد می کردند.
یکی از خوشی های دیگر کاکا، معصومه دخترش بود که دیگر قدکشیده و آماده رفتن به مکتب شده بود، دختری که تازه می خواست مکتب برود و سواد بیاموزد و کاکا هم وی را شامل مکتب نموده بود و از این کارش خوشحال به نظرمی رسید زیرا او می دانست که وقتی یک پدر دین پدری اش را در قبال تعلیم و تعلم فرزندانش انجام دهد علاوه از خیر دنیا، خیر آخرت را نیز بدست می آورد.
کار و زحمت شبانه روز ی کاکا در کشت و کار بالای زمینی که از گذشتگانش به ارث مانده بود، آب و خاک مساعد، رزق و روزی حلال، و تولد نوزاد پسر آنهم در آخر عمربه امید این که روزی عصای پیری وی شود، انگیزه های دیگری برای خوشی ها ی کاکا شده بود، خلاصه که این خوشی ها، زندگی کاکا خیرالدین را دگرگون ساخته بود. آخرمردم محل می گفتند که کاکای که در گذشته شکمش به نان گندم سیر ی نداشته امروز دیگر دستش به کسی دراز نبود یعنی حاصل زحمتش تکافوی زندگی بخور و نمیر، ساده و عاری از دست تنگی او را می کرد ،از این جا بود که به شکرانه ی موهبت خداوندی، شکرگزار بود ،صدقه و خیرانه می داد ، سخن خوش می گفت و با همه رابطه نیک بر قرارمی کرد.
زندگی ساده و دوراز دغدغه ی کاکا به خوبی سپری می شد وچرخ زمان هم می گذشت و کار خود را کرده و پروای هم از آینده ی کسی نه داشت، آری زمان چون باد می گذرد و سرنوشت آدم ها و خیرالدین را رقم می زند.
می گویند هیج چیز پایدار نمی ماند، هیچ کس به یک قرار نیست جزخدا(ج) و این که تا ابد نه خوشی می ماند، نه غم، نه تنگدستی، نه دارایی، نه زندگی ونه هم چیز دیگر.
آری، زندگی نیز به تجربه نشان داده است که حقیقت جز این نه بوده، نیست و نه خواهد بود و روزگار خوش کاکا نیز از این قاعده برون نه ماند.
سال ۱۳۷۸ خورشیدی است، هوای هرات رو به سردی گراییده و دلتنگی گنگی در هرکجا بر دل ها مستولی است، دیگر حالات و اوضاع محل کاکا نیز متغییر به نظرمی رسد چنان که محل و منطقه ی کاکا خیرالدین به گونه ی متفاوت ازگذشته دیده می شود، کاکا خیرالدین نیز به فکرش می رسد که زمان آبستن حادثه می شود، حرف های مرموزی هرطرف این جا و آنجا در مورد این و آن، درمورد مکتب ، معلمین و شاگردان بر سر زبان ها ست ،کاکا نمی داند که این همه، چرا وی را نگران می سازد؟ !
عقربه های ساعت به پیش می تازد و عمر آدمی را نیز با خود می بلعد، آن روزها کاکا برای نخستین بار متوجه می شد که چطور از جنگ، از خون و آتش سخن در میان است، هنوز مدتی زیادی از این چیز های تازه وارد نمی گذرد که گوش مردم محل با شیپور نا امنی آشنا می شود.
«اسلام در خطراست، وطن اشغال شده، زمین داران گرفتارمی شوند ،جهاد به را ه خدا فرض است ، مکتب بچه ها را از راه می کشد و...»
این زمان، زمانی است که هر از گاهی صدای تک فیرهای تفنگ ها ی قدیمی ؛ دهن پر، موش کش، برنو یا پنج تیر خاموشی قلمرو پر امن و امان محل را دگرگون ساخته، هرکجا عده ی برا ی انجام کاری که هنوز برای سایرین بدرستی روشن نیست، آماده می شوند، همزمان با این دیگر گوش مردم از این جا و آن جا با خبر مرگ، جنگ و درگیری ،کشتن و بستن آشنا می شود و این خبرها چنان به سرعت منعکس و دهن به دهن می شوند که سابقه ی ندارد.
کاکا این وضعیت را به گونه ی جدیدش در می یابد ، او متوجه می شود که چطورعده یی از افراد سرشناس به شکل مرموز از نظرها غایب می شوند، او می می بیند که چگونه با گذشت ایام ، همدلی، صفا و صمیمیت در سینه های مردم به خشونت و کدورت جا خالی می کند.
شاید کاکا برای اولین بار می دید که چگونه عده ی از این سو وآن سو، شکارخشونت های ذات البینی می شوند که همچون سمارق سرزده و زندگی را به کام همه تلخ ساخته بود، او می دید که چطور یکی بنام ضد انقلاب، اشرار و بغاوتگر و دیگری بنام های از خدا فاصله گرفته، کافر، حزبی، سازمانی ، سر صندوقی ( بعد از به قدرت رسیدن حزب دیمکراتیک می گفتند که برای معاونت به زارعین، صندوق های تعاونی در عده ی از قصبات ایجاد گردیده بود و اشخاصی به عنوان صندوق دار یا مسوول صندوق به مردم معرفی شده بودند) .
سرلق (معلمین و عده ی از شاگردان مکاتب و مامورین در آن سال ها بدون کولاه و لنگی یعنی سر لوچ به مکتب می رفتند) تهدید یا حتی با خطر مرگ مواجه می شدند!)
کاکا خیرالدین می دید که چطور این وضعیت بر دل ها ایجاد دلهره و نگرانی کرده بود.
چرخ زمان بدون خستگی و درنگ می چرخید، روزها به سختی به شب و شب ها به سختی به روز می پیوستند تا این که در یکی از همان شب ها، شبی که کاکا به تازه گی ازخستگی کار طاقت فرسای روزانه اش به کلبه ی محقرش برگشته تا دمی بیاساید و برای کار و زحمت فردا و فردا ها یش آماده شود، بی خبر از این که دیگر سرنوشتش به گونه ی دیگر رقم می خورد، نبض زمان به تندی می زند، لحظه ها آبستن حادثه ها شده است،حوادثی که داغش نه تنها به کاکا بلکه به همه می رسید.
آری در چنین شبی، انگشتی، ماشه ی را از یک سر قریه به طرف دیگر آن می کشد و خمپاره ی به زندگی پر فراز و فرود کاکا نقطه ی پایان می نهد، این چه بلای بود و از کجا، چرا و چگونه ؟
چه خوب گفته اند: «در جنگ حلوا بخش نمی شود » یا «وقتی جنگل آتش گرفت تر و خشک باهم می سوزند»
آری مردم آن محل هنوز هم با یاد آوری از خاطرات آن سال ها از کاکا به نیکی یاد کرده برایش دعا ی خیر می فرستند و مدعی اند که حادثه ی آن شب که در یک چشم به هم زدن کتاب زندگی این مرد مومن و یکتاپرست، زن و فرزند نوزادش را بست از منازعات و کشمکش ها ی سرچشمه می گرفت که هرکجا آغاز و ادامه داشت.
آری، کتاب زندگی خیرالدین با زن و فرزند نو زادش که قرار بود عصای پیری و زهیری پدرش گردد بسته شد و کاکا وخانواده ی او در اثر آن مانند ده های دیگر به لقاالله پیوستند.
بلی، کا کا با با زن و فرزندش در کام بلای هولناک خشونت فرو رفتند و معصومه را تنها گذاشتند، چه در آن حادثه او را چیزی نشده و زنده مانده بود، گویی زنده مانده است تا تداوم قصه های غم انگیز این بوم و بر باشد!
بعد از مرگ پدر و مادر حالا دیگر ممصومه ی کوچک بود وغم از دست دادن عزیزانش،مادرش، مادری که می خواست شال عروسی را بر سر وی ببیند، پدری که آرزو داشت دختر تعلیم یافته و اهل و صالح داشته باشد و غم برادرش را که بایستی عصای کوری و کبودی پدرش شود که نشد ، آری این وضع بر معصومه ی کوچک چنان اثرماند که هر لحظه میتپید و چنان می تپید که مپرس .
آن روزها بعد از مرگ کاکا خیرالدین، زن و فرزند نوزادش، خاله صنوبر زن کاکا ی معصومه، یگانه تکیه گاه وی به حساب می آمد.
دیگر رخ زرد و ضایع معصومه کوچک چنان بود که ناک در فصل خزان، غنچه ی نوشگفته ی دیروز ساقه ی شده بود خزان زده ، شاخه ی بود جدا افتاده از درخت آرزوها، یک ساقه ی خشکیده، آری، یک ساقه کاملاً بشکسته !
بعداز آن زمان بود که نه خواب داشت و نه خوراک، لحظه یی هم گر خوابش می برد باز در خواب هذیان آورش پدر ،مادر و برادر نوزاد ش را می دید که می روند و او را تنها می گذارند و او نیز گریه سرمی دهد چنان که هق، هق گریه ها ی او خاله صنوبر را ناراحت و عصبانی ساخته، وادارش می کرد به دشنام و زدن و کندنش متوسل شود تا اگر خاموشش نماید ولی چنین نمی شد، بلی خاله صنوبر وقتی می دید هیچ زریعه ی برای خاموش ساختن معصومه کارگرنمی افتد باز سیلی های محکمی حواله ی صورت کوچکش می داد؛ چنان که چشمان میشی سیاهش از فرط اشک سرخ و سرختر می گشت.
چرخ روزگار می چرخید و خاله صنوبر که درد نازایی وتنگدستی زار و ناتوانش کرده چون او نیز سال ها قبل از آن شوهر و یگانه نان آورش را از دست داده و عمری را به تنگدستی گذشتانده بود و ناگزیرش ساخته بود تا از راه صدقات و خیرانه های دیگران لقمه ی به خوردن پیدا نماید.
از این جابود که نگهداری از معصومه را در حوصله ی از دست داده اش نه می دید، یا شاید هم نمی توانست این بار سنگین را برشانه های ناتوانش حمل نماید از این رو او را یک طرف گذاشت و از غمش، بی غم شد!
چند روزی هم کس دیگری می خواست از معصومه ی تنها و بی کس مراقبت و دلجویی نماید ولی او نیز نتوانست این بارگران را به دوش بردارد از این خاطر این سنگ سنگین را چنان که گفته اند بوسید و بجایش گذاشت و رفت پی کارش
می گویند زندگی جاده ی ایست ناهموار، آری دخترک هوشیار دیروز، دیگر دیوانه ی بیش نه بود، از کسی حرفی نمی شنید، نه هم کسی در قبالش مسوولیتی داشت، دیگر آن جسم علیل و بیمار هر کجا می افتاد و می خیست تا شب را به روز و روز را به شب برساند، کاروان سرای ها ی شهر ، کوچه ها و پس کوچه ها، و هر جای دیگر، جایش بود، هر وقتی او را دیده بودی با خود حرف می زد، با خودش می خندید، بگو مگو با بچه ها ی محل و سخن های رکیک از عادات همیشگی او شده بودند!
بازهم جمعی از بچه های خورد و کلان محله ی ما دور و برش حلقه زده و آزار و اذیتش می کنند، گویی از این کار خود لذت می برند.
وقتی می بیند که دست از سرش برنمی دارند و همچنان اذیتش می کنند، به گریه پناه می برد، فکر می کند این یگانه کاری ایست که از وی ساخته است، بازهم گریه، باز هم اشک، اشک حسرت از دست دادن مادر، پدر، حسرت نداشتن تکیه گاه.
و شب و روزهای معصومه به این ترتیب سپری می شد. سال ها ی دیگر به این منوال می گذشتند و دیگر او نه معصومه ی کوچک بلکه یک زن جوان و اما... اینک باز در امتداد روز شبی فرارسیده است، شب تاریک، شبی که از ستاره و مهتاب درآن خبری نیست و اما عده ی از عابرین هنوز در کوچه های یخبندان محل در رفت وآمد اند.
آه خدای من معصومه !
او این جا؟ !
یک زن جوان؟ !
نگاهش کن به نقطه یی خیره مانده است!
او به چه می اندیشد ؟
می بینم چادر سییاه کهنه اش دور کمر و سینه اش پیچانیده شده، صورتش چاق و شکمش بزرگتر به نظر می رسد!
آیا من درست می بینم؟
آری، چنین است !
فردا بازهم او بود و سنگ طفلان، باز هم آزار و اذیت بچه های قد و نیم قد محله و باز هم هق، هق گریه ها ی معصومه!
بازهم ، بچه های سر و نیم سر محل، باز هم آزار و اذیت او و این بار همه به یک صدا می گفتند:"بچه دار شده ، بچه کرده، ببین شکمش کلان شده، ازکی بچه کرده"؟!
واو را می بینم، میان گریه اش می گوید: « مادر تو بچه کرده، خواهر تو بچه کر
باز قطرات مروارید گونه ی اشک راهی گونه های آقتاب سوخته اش شده، باز هم می گرید، آری، چون ابر نو بهار.
آن طرف دیگر زنی را می بینم می گرید، شاید دلش برای معصومه می سوزد، ولی به خیالم می رسد مردی که آن طرف نظاره گرصحنه است نیز می گرید.
آه خدای من به فکرم می رسد که همه می گریند !
چشمانم را می مالم می بینم همه می گریند، مادران، پدران، دختران و پسران، آری همه می گریند !
می بینم همه جا گریه است، سنگها گریه می کنند، صخره ها گریه می کنند ، دشتها گریه می کنند، کوه ها گریه می کنند و آنگاه متوجه می شوم که گریه ها آب می شوند، سبزه می شوند، گل می شوند، گلهای سفید، سبز، آبی و گلابی !
این بار به معصومه نگاه می کنم لبانش با تبسمی ملیح از هم گشوده می شود، می بینم خوشحال به نظر می رسد، او می خندد و خنده هایش در دشت و کوه می پیچند و دو باره انعکاسش را می شنوم !
باز می بینم همه می خندند، مادران، پدران، دختران، آری همه می خندند و انعکاس خنده ها دل دشت و کوه را پرمی کند.
این بار می بینم من هم می خندم.!
پایان
نوشته: ظاهر اضطرابی