روس ها آن روز واقعن جنایت جنگی قصدی مرتکب شدند.
من در چند بارشاهد عینی و حضوری ذلت و قدرت آقای شهنواز تنی بودم.
از ایشان چند داستان کوتاه اما مهم دارم.
یکی آن را به شما تقدیم کرده و بعد ها ادامه می دهم.
ما در دام چی کسانی بودیم و چرا؟ آن ها آنی نه ماندند که می گفتند.
آغاز خروج سربازان شوروی سابق از افغانستان بود، بر حسب وظیفه ی پادوی که آقای منتقد به ما داده بودند، من با محترم نعمت الله حیاتی کمره مین ( آن زمان سرباز ) در رکاب آقای تنی وزیر مقتدر دفاع آن زمان به جبل السراج رفتیم. البته چرخ بال ها ما را در منطقه ی تپه ی سرخ پیاده کردند و آن جا پای گاهی از روس ها بود که در آخرین مرحله خارج می شدند
فرماندهی سپاه ارتش افغانستان موسوم به فرقه ی ۲ هم در ولایت پروان و همان ساحه موقعیت داشت.
موتر های از قبل آماده، ما را مهمان سرای فابریکه ی سمنت جبل السراج انتقال دادند.
در آن سفر چند نفر از محافظان همراهی وزیر دفاع را می کردند.
از بخش نشرات نظامی رادیو تلویزیون ملی افغانستان هم ما دو نفر بودیم.
صبح وقت تر بود، آقای تنی به من هدایت دادند تا با یک نفر راه بلد حاضر در همان جا برای تصویر برداری از محل معینی برویم. هم چنان به من گفتند اگر فیلم برداری وقت تر ختم و یا ضرورتی پیش آمد می توانم ایشان را در پای گاه روس ها پیدا کرده هدایت بگیرم.
من تجربه ی کاری اوپراتیفی داشتم، آن مرد را که دست چپ شان معیوب بود چندان آدم مطلوبی نه دیدم، اما بنابر هدایت شخص وزیر دفاع آن هم آقای تنی سوار موتر جیپ نیمه جان آن آدم شدیم.
من و حیاتی صاحب (خرد)، راننده و همان راه بلد چهار نفر از جاده ی داخلی فابریکه راهی شدیم، فاصله ی نه چندان دوری بود و زود رسیدیم. ما پیاده شدیم، فکر کردیم آن راه بلد هم تا ختم کار با ما می ماند. اما یک باره حرکت کرده و ما تنها ماندیم. فضای صبح گاهی اما غبار آلود و دود و بوی زیاد باروت، خانه های محقر وحشت زا ما را هراسان کردند و نه دانستیم چی کنیم؟
به طرف خانه ها روان شدیم، حادثه ی تراژید و غم انگیزی از هر خانه با خود گرفتیم.
فهمیدیم که آن فقط کم تر از یک ساعت پیش هدف غیر های توپ های دوربرد فیر شده و از کدام مکانی تحت مدیریت دولت و روس ها به آن قریه شلیک شده اند. هر اتاق را که باز می کردیم با اجساد شهدای غیر نظامی برخوردیم. همه بانوان و آقایان در حال خواب.
فضای حزن انگیزی بر ما دو نفر مستولی بود در اتاق سوم از دهلیز به دست راست صدای گریه ی کودکی به گوش ما آمد و داخل آن شدیم. اتاقک کوچک و محقری با پنج جسد شهید سه بانو و دو مرد و آواز گریه ی آن کودکی که حتا دل وحشی ترین آنسان را هم به فریاد می آورد. منظرهی جان کاهی که عمر مرا و همواره زیر فشار قرار می دهد. حیران ماندیم که چرا کسی به این ها کمک نه می کند و چرا آن راه بلد فرار کرد؟ و آن طفلک معصوم را چی کنیم؟ از اتاق خارج شده در همان دهلیز برامدیم متوجه شدم که یک طفل شهید هم در کنار دهلیز افتاده و ما اول متوجه نه شدیم.
حادثه ی هول ناکی بود، درست مانند حالا. این که عاطفه در آن زمان با من و نعمت حیاتی چی کرد؟ زبان و قلم نه در تشبیه که حقیقت را بازگو کرده نه می توانند.
یک باره متوجه شدم و حیاتی صاحب هم گفتند (...ای ها پلان تسلیم کدن ما را دارن و او نفر هم فرار کد... باید زود بریم...) حرکت کردیم چون در موتر زود رسیده بودیم محاسبه ی ما آن شد که زودتر می رسیم.
به سرعت محل را ترک و با دویدن طی طریق کردیم.
همکاران محلی و موتری که برای انتقال ما توظیف شده بود در محوطه ی داخل فابریکه هستند. اما وزیر دفاع و آن راه بلد نه بودند.
به محترم نعمت حیاتی که در کم تر از نیم ساعت فشار روحی شدید را دیده بودیم گفتم استراحت کند تا من زود برگردم.
با راننده ی محترم موتر خدمتی طرف پای گاه روس ها حرکت کردیم و راننده به سرعت بالا من را رساند.
با کمال تعجب دیدم که آقای تنی با یونیفرم تشریفاتی ژنرال چهار ستاره در مقابل نظام قراول ( اطلاق اصطلاح عسکری به درب ورودی ) ایستاد هستند و موتر جیپ شان بیرون دروازه.
با عجله خود را نزد آقای تنی رسانده و دیدم که آن وزیر مقتدر با آن ذلت مقابل یک سرباز و صاحب منصب خرد رتبه ی روس ایستاده است و دیدم که آن موظف روس از طریق تلفن های داخلی شان اجازه ی دخول آقای وزیر دفاع جمهوری دموکراتیک افغانستان را از مقامات خود می گیرد و وزیر دفاع درست مانند یک مراجعه کننده ی بی اهمیت در مقابل غرفه ایستاده است و آن سرباز روس خیالی هم به او نه دارد.
بسیار بسیار ناراحت شدم.
فکر کردم اگر وزیر دفاع من را که شاهد آن خفت شان بودم ببیند، به گپ وطنی کم نیاید. چون مانند من هزاران تن زیر هدایت شان بودند.
مطابق اصول عسکری رفتار کردم تا متوجه آمدن من شوند.
دو حادثه در یک ساعت روان ام را آشفته ساختند.
وزیر دفاع علت آمدن ام را به دنبال شان پرسیدند.
جریان شهدا و آن تنها طفل بازمانده و زنده در آن قریه از اثر پرتاب توپ خانه ها و فرار آن راه بلد را توضیح دادم. گویی برای شان یک داستان تخیلی را می خوانم، من که می خواستم آخر کار آن خفت دراماتیک وزیر دفاع را ببینم عمدی گپ را دراز کرده و گفتم (... وزیر صاحب او آدم راه بلد کدام پلان سر ما داشت و حالیام ما نه دیدیمش...) باز هم چیزی نه گفته و به من هدایت بودن در مهمان سرای فابریکه را تا برگشت شان دادند.
گپ و گفت من با آقای تنی ده تا پانزده دقیقه را گرفت و با مدتی که ایشان از آمدن خود به سرباز روس اطلاع دادند احتمالن نیم ساعت اندی سپری شده بود تا اجازه ی دخول برای شان دادند.
من چنان در خود فرو رفته بودم که حد و حدودی نه دارد.
فکر کردم موتر شان را هم اجازه می دهند، ولی سوگمندانه دیدم پیاده به طرف داخل پای گاه روس ها حرکت کردند.
کسانی که داخل آن پای گاه رفته اند، فاصله ی دور و بلندی جاده تا مقر پای گاه را می دانند و همین آقای تنی با همان لباس تشریفاتی ارتش و با آن ذلت داخل پای گاه شدند. تا امروز نه دو موضوع را نه دانستم:
اول _ اقدامات بعدی در آن قریه ی ویران و پر از شهدا را که هیچ زخمی نه داشت. و سرنوشت آن طفل بازمانده را.
دوم _ اهمیت رفتن آقای تنی به داخل پای گاه روس ها را با آن ذلت و با آن شرم ساری.
اما قدر مسلم دیگر در مورد راه بلد مفقود شده را با توجه به تجارب خود می دانم که او خاین و جاسوس دو طرفه بوده و ضربات توپ خانه ی روس هم به اساس معلومات او صورت گرفته بود، در مقابل به گمان غالب می خواسته ما را هم تسلیم آن سوی جبهه کند و او یک تسلیمی بوده است. پس از آن چشمان من حتا در دوران حکومت آقای کرزی که سال ها بعد از آن بود و بار ها در سفر به پروان و جبل السراج او را می پالیدند و تا امروز نه یافتم اش و این که آقای تنی واقعن از نیت سوء او آگاه بودند یا نه؟ پرسشی است که جواب بدهند...
ادامه دارد...
۱۳۹۹ آذر ۷, جمعه
شهنواز تنی فرمانده نام دار اما بی سواد
نوشته ی محمد عثمان نجیب.
بخش دوم:
من آقای جنرال تنی را از اوایل سال ۱۳۵۹ خورشیدی دیدم.
ما اولین گروهی بودیم که به دستور حزب جهت فراگیری تعلیمات نظامی به فرقه ی ۸ قرغه ( داستان را در سلسله ی روایات زنده گی نوشته ام )، فرستاده شدیم. ایشان در عنفوان جوانی سمت فرماندهی فرقه را داشتند و یک شبی با لباس تشریفاتی جنرالی وارد خواب گاه ما شدند، من رفقایم آن جا شناختیم شان.
پس از آن تا دوران مقرری شان به مقام های فرماندهی قول اردوی مرکزی ریاست ستاد ارتش و رهبری وزارت دفاع از هم دور بودیم.
در فصلی که رهبری فرماندهی قول اردوی مرکزی و پس از آن ریاست ستاد ارتش را داشتند، (... من دعوا را از آقای جنرال صاحب محفوظ برنده شده بودم و امتیازات حزبی سیاسی و دولتی را برنده شده بودم که بعد ها خواهید خواند...)، با آن ها در جنگ های خوست به خصوص عملیات منطقه ی ( خرسین ) و در یک شب مرگ آفرینی دیدم که رتبه ی بریدمنی داشتم.
واقعن که در رهبری جنگ مانندی نه داشتند اگر به خیانت متوسل نه می شدند.
دوران های بعدی کار شان تا ساعتی که نه توانست کودتای نظامی خود را پیروز بسازد و فرار کرد، از هزاران زیر دست او یکی هم من بودم.
من کارمند نشرات نظامی رادیو تلویزیون ملی افغانستان (... قصه های عجیبی از آقای اشکریز صاحب رئیس محترم ادارهی ما می خوانید که به یقین خنده ها و افسوس های تان را مدیریت کرده نه می توانید...) بودم.
به تشویق بیش تر محترم ندیم ناب، شخصیت نابی از اخلاق نکو و یک بار هم رهنمایی استاد گرامی ما دگروال صاحب سید حبیب حقیقی (... بال ساز طیاره...!), تصمیم گرفتم تا چند ورق سیاهه های حماسی و رزمی و میهنی را در روی کاغذ ماندگار بسازم. همه را چند بار از غربال نقد نادانی خود گذرانده و برای مرور علمی خدمت محترم وحید صمدزی نقاد دانش مند و آگاه نگارنده گی سپردم. کاپی آن را هم پیوند یک تقاضا نامه ی نشر خدمت رئیس تبلیغ و ترویج وزارت دفاع ملی شاد روان میر عبدالکریم عزیزی الگوی کم پیدای باروری اخلاق، تقدیم کردم.
آن زمان جناب محترم جنرال صاحب خلیل خان استاد با مناعت طبع و معاون آن ریاست بودند رفیق سید اکرام الدین خان و شمار زیادی از خبره گان و دانش مندان فرهیخته ی کشور هم آن جا ایفای خدمت می کردند.
شادروان فرمودند که نوشته گونه ها را برای مرور علمی خدمت هم کاران گرامی دفتر لکچر می سپارند. به من هدایت دادند که حق نه دارم تا در کار گروه محترم علمی مداخله و یا به گفتار شیرین شوخی مانند شان واسطه کنم.
معاونیت نشرات نظامی رادیو تلویزیون از لحاظ تشکیلات وابسته به ریاست عمومی امور سیاسی اردو بود که ریاست تبلیغ آن را رهبری می کرد.
مدت زمان زیادی سپری شد و روزی برای اجرای کاری خدمت عزیزی صاحب رفتم. پس از کسب هدایت کاری، به آهسته گی از نتیجه ی کارگروه علمی پرسیدند.
نه می دانم آن صاحبان اخلاق و آن منادیان انسانیت و صداقت و آن سروران سر افراز علم و مدنیت کجا شدند و زمین چگونه آن ها را بلعید؟
شادروان عزیزی از منی که تحت مدیریت شان بودم معذرت خواسته فرمودند: ( ... چند روز شده کاغذهایته به مه دادن یادم رفته...) دوسیه ی مربوط را به من سپرده و تبریک گفته و مکلف ام نمودند تا آن ها را که تایید نامه ی گروه علمی وزارت دفاع و ملاحظه ی جناب محترم ذبیح الله زیارمل رئیس عمومی امور سیاسی اردو هم به گونه ی رسمی داشتند به کانون نویسنده گان افغانستان بسپارم.
آن زمان استاد زریاب خردمند و خرمن و خرگاه دانش مقام ریاست کانون نویسنده گان و شمار زیادی اساتید سر به تن ارز علم و معرفت و معزز عضویت آن را داشتند.
هر چند چیزی در بساط آن کاغذ ها سراغ نه می شد، من دل خوش کرده همه را به سه عنوان دسته بندی کردم.
اول_ سخن لحظه ها.
دوم_ بالین اندوه شامل (... مرثیه گونه هایی در یاد کرد و ماندگاری از شهدای گمنام و با نام قوای مسلح مفتخر آن زمان کشور ...).
سوم_ استنگر تحفه ی آمریکا (...مجموعه ی مقالات سیاسی و نظامی...).
ممنونم از همکاران گرامی اداره ی محترم آرت و گرافیک رادیو تلویزیون ملی افغانستان محترم شیر محمد ترابی، محترم استاد محمد رفیق تبار و مرحوم استاد محمد نبی هنرمل که در آراسته گی و پیراسته گی پشتی های آن ها از ته یی دل همت گماشته بودند.
کانون محترم نویسنده گان پس از تکمیل روند کاری شان توصیه کردند تا (... سخن لحظه ها به چاپ سپرده شود و دو تای دیگر از حالت های انزوایی و جدا جدا به گونه ی داستان های حماسی و علمی در آورده شده و دوباره برای مرور علمی به آن جا گسیل گردند.
من حکم قبلی مقام ریاست عمومی امور سیاسی اردو و هدایت کانون محترم نویسنده گان را به ریاست محترم نشرات اردو سپردم که با محبت همه دوستان محترم همکار در نشرات اردو رو به رو شدم.
قربان علی همزی فرهنگی جوان و فرهیخته ی آن زمان را در چاپ خانه ی آن جا آشنا شدم که به احتمال قوی دوره ی سربازی خود را می گذراندند و کدام عنوان مجموعه ی شعری شان هم زیر چاپ بود.
از هزار شماره گان چاپ شده ی سخن لحظه ها صد جلد آن با پوش کاغذ سفید جلادار گران قیمت چاپ شدند که به عنوان هدیه یی خدمت دوستان ما تقدیم می شد.
من کلان کاری کرده یک یک جلد آن را به رهبری محترم وزارت دفاع از جمله وزیر دفاع ( آقای تنی ) تقدیم کردم.
بی خبر از روی داد های پس از آن بودم.
اول ساعت آغاز رسمیات بود که شاد روان عزیزی صاحب به دفتر معاون صاحب اردو زنگ زده و برای شان هدایت دادند تا من را به دفتر شان اعزام کنند.
تشویشی به من هم پیدا شد و جانب وزارت دفاع حرکت کردم و رسیدم.
# برای جلوگیری از واگیری های برخی ها از روایت جریان آن چی در دفتر رئیس صاحب تبلیغ گذشت خود داری می کنم #
...در وسط های آن جلسه ی نفس گیر حمله و دفاع بود که شادروان جنرال صاحب عزیزی خطاب به من فرمودند:
(... عثمان «جان» ... موردی که اصلن در نظام عسکری کاربرد نه دارد مگر خان گفتن... کی برت امر چاپ ای کتابه داده بود...؟ ) من پاسخ دادم که (...شما و رئیس صاحب سیاسی و اتحادیی نویسنده گان...). ادامه دادند ( ... البت مه سرت اعتبار کدیم و نفامیدیم و رئیس صاحب عمومی هم به خاطر مه امضا کده و رو طرف مدیر صاحب لکچر کرده سوالی کردند، با ارایه آن جواب من کمی راحت تر شدم. عزیزی صاحب مرحوم لبخندی زده و فرمودند: ( مه یک جنرال آدم امشو سر ای کتاب تو حبس قطعه شدم و وزیر صاحب مره جزایی محروم خانه رفتن کد... تره کی گفته بود که به وزیر کتاب بتی؟ او آدم آمر با صلاحیت توس کل وطن زیر قوماندنیش تو یک بریدمن مریدمن جوان به او کتاب میتی ... ).
من کوشش کردم معذرت خواهی کنم. گفتند (... گپ زدن فایده نه داره مه شو حبس خوده از خاطر تو تیر کدم...).
بسیار خجالت کشیدم و گفتم معذرت می خایم رئیس صایب.. کمی واضح برم بگویید که چی گپ شده؟
( به آرامی گفتند او آدم جنرال جنگی اس و جنگه کسی ده وطن برابرش نه می تانه... اما تو خو می فامی که سواد سیاسی و ادبی نه داره... تو کتابه برش دادی، حساب خاندن سه نه یافت و مره گفت که بخانم برش و عصبی بود که چرا اجازی چاپه برت دادیم؟ نظر به امر وزیر دفاع و امر مه تو دگه حق نه داری چیزی نوشته کنی... نوشته گک های ته یک جای دگه کو... اردو از تو تشکر می کنه ولی نوشتیت به خودت مبارک باشه ...ما کتابه حفظ می کنیم...
من گفتم عجب وزیر صاحبی که ما داریم...قوت و صلاحیت و توانایی جنگیش زبان زد خاص و عام است اما سواد سیاسی و ادبی او ده کجاس...)
ادامه داره...
۱۳۹۹ آذر ۸, شنبه
بازی تقدیر من با شاد روان دکتر نجیب الله و آقای شهنواز تنی
شهنواز تنی از حاتم بخشی تا خیانت و از ناکامی تا برده گی ISI.
عضو ISI در اسلام آباد زمینه ی صحبت تلفنی من و آقای تنی را مهیا کرد و من با ایشان چند دقیقه گپ و گفت داشتم.
نوشته ی محمد عثمان نجیب.
دوستان زیادی پس از نشر بخش اول روایات من مرتبط به آقای تنی پرسش هایی را مطرح کردند که الزامی دانستم توضیح دهم.
نه من و هیچ کس دیگری حاضر نیستیم تا وقت خود صرف گزاف گویی کنیم.
من داستان پردازی عاشقانه نه دارم یا من نمایش نامه ی خندان و گریان نه می نویسم. آن چه را از دی روز و امروز و برای نسل فردا تقدیم هم وطنان خود می کنم اگر باچیز اند یا ناچیز، اول یک امانت مردم عزیزم در ذهن من است و هرگاه آن ها نه پذیرند این همه مطلق برای خاطره نویسی من است تا فرزندان ام آگاه باشند. ابطال این روایات من استدلال و مستندات می خواهند.
دو دیگر این که کسی چی؟ نیازی دارد تا در کنجی نشسته برای هر کسی یک ماجرایی بتراشد.
برخی ها دو باور دارند که این کار جلب توجه مردم به خودم است و یا وجود حقیقی نه دارم و قربانی شخصی یا اشخاصی هستم برای کسب چند (پسند و دیدگاه در چتر کاروان مجازی!).
من با هر دو دیدگاه مخالف ام.
من آدم اول یا آخر نیستم که خاطره نگاری می کنم.
اگر عمر باقی باشد شما خواهید خواند که من بار ها هدف تیر حسادت ها و حتا اقدام دیگران برای قتل خودم قرار گرفته ام.
دوست عزیز و بزرگ وار من رفیق سلیمان کبیر نوری گرامی، دی شب در تلفن همراه ضمن احوال گیری صحت من که همیشه این محبت را دارند، پرسیدند که دکتر صاحب جهش از کانادا پرسیده اند، چرا ما آن طفل باقی مانده از وحشت گرم آن روز روس ها را با خود انتقال نه دادیم؟
ما دو مشکل اساسی در آن جا داشتیم، یکی آن که وقتی آقای وزیر دفاع در آن زمان به ما هدایت رفتن دادند، نه دانستیم هدف شان چی بود؟ دوم آن که از حادثه خبر نه داشتیم و به ناگاه با آن وحشت آفرینی روس های در حال عبور از گذرگاه سالنگ بودیم که هنوز گرد و غبار و بوی باروت ناشی از اصابت گلوله های توپ خانه و انفجار های پی همی که نه می دانم چند تا بوده وجود داشتند، هر قدر آدم سخت دلی هم باشد با دیدن چنان حالت روان پریشی روح خود را کنترل کرده نه می تواند.
اما بحث انتقال نه دادن تنها طفل در حال گریه بالای جسد شهدایی که بی گمان وابسته گان اول یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر او بودند، دو مورد بود اول
ما نه وظیفه داشتیم و نه امکانات چنان کاری را و احتمال قوی پلان سوءنیت اگر از طرف وزیر دفاع نه بود از جانب آن راه بلد قطعن بود تا در دام یک دسیسه بیافتیم.
دوم و مهم تر دیر یا زود حالت عادی بر قریه بر می گشت و مردم حضور پیدا می کردند تا غم انگیزی آن وحشت کده ی ساخته شده به دست روی ها را با هم بردارند. احتمال زیادی وجود داشت که رسیده گی زیاد تری به آن طفل بازمانده شود که یکی از اقارب یا هم محله های شان سرپرستی اش را به عهده بگیرند.
همه ی ما می دانیم که ملت ما عواطف و احساسات بلند انسانی و اسلامی دارند که بهتر از کار دولت ها بوده و فضای امروز وطن ما بدتر از از آن حالت است.
همایون «یما» رفیق عزیز دیگر و یار روز های جوانی ام انتقاد کردند که چرا در روایات ام قصه ی مکتب رفتن ها را می کنم؟ واضح است که من روایات زنده گی خود را می کنم و فرزندان ماباید چونی و چرایی زنده گی ما را بدانند، طوری نه بوده که یک باره به جهان آمده و ناظر حوادث باشیم. حضور راوی در روایت بخش کاملن مهم و تعین کننده است. اما انتقال روایت ها بسته گی به حکم وجدان خود راوی دارد که باید راست بگوید.
رضایی محترم و دوست گرامی ما که هنوز خیال تشریفاتی دوستی را با هم داریم، پرسش های جالبی را در وتساپ از من مطرح کرده اند.
من عکس پرسش های شان را در این همه گانی می سازم و جواب من این است:
همه ی کسانی که از رهبری تا پادوی حزب و دولت در آن زمان و حالا و در طول دوران کهن و پسا کهن قرار دارند، متناسب به موقعیت شغلی خود یادواره ها دارند، اما متاسفانه خاطره نگاری حد اقل مقامات عالی و محترمی را که من تحت هدایت شان کار می کردم دچار سرخوردگی می بینم و مواردی را در آثار قطور آن ها خوانده ام که مهندسی شده نگاشته اند. من حالا نامی از آن ها نه می برم، اما تأکید دارم اگر عمر باقی بود انشاءالله شما مواردی را در باره ی هر یک کرکتر های روایت من خواهید خواند تا آن را با یادواره نویسی خود شان مقایسه کنید، حاصل آن یا قبول روایت من و یا تایید گفتار آن ها خواهد بود.
این که چرا وزیر نه یا معین نه شدم، جواب ساده است. من غیر از خودم هیچ گونه ارتباط زنجیره یی قومی و نژادی یا سیاسی وابسته با دیگران نه داشتم با آن که بیش تر شان با من روابط بسیار نزدیک کاری و حتا رفاقت های شخصی مستحکم داشتند، هر کدام آن ها می توانستند من را ارتقاء بدهند اما نه دادند، مگر وزارت های محترم دفاع و اطلاعات و فرهنگ تقدیر نامه ها ترفیعات فوق العاده و نشان ها و مدال های زیادی به من منظور کرده و باور کامل به اداره ی ما داشتند.
امنیت ملی که من را دور پرتاب کرد.
باری آقای جنرال صاحب محترم سیدکاظم اولین رئیس من برایم گفتند: ( ... به این ... تو کاشکی قدت هم کمی بلند می بود... و حق من را به دلیل پخچ بودن قد من به من نه دادند... توضیحات کامل در بخش های اول است).
آن چه محترم جنرال صاحب ذبیح الله زیارمل رئیس عمومی امور سیاسی اردو و جناب محترم رویگر صاحب استاد و پدر معنوی من انجام دادند، معرفی ام به رادیو تلویزیون ملی افغانستان بود، آن هم به فشار یک مادرخوانده ی مرحومه ام که به همه ی آن ها و حتا به شادروان دکتر نجیب الله قابل احترام بودند، در غیبت من که در جبهه ی کندهار مصروف بودم چنان فیصله نموده بودند.
این که چطوری هر جا بودم همه ی آن ها ارتباط مستقیم با وظایف من داشته و هم زمان اتفاق نه افتاده اند.
حالا فکر کنید اگر من وزیر یا معین می بودم این روایات را از کجا می کردم؟ شاید تقدیر همین بوده.
_________________________&&&
دفتر مقام وزارت دفاع به محترم نجیب الرحمان خان سباوون معاون اردوی نشرات نظامی رادیو تلویزیون ملی افغانستان پس از سقوط (... بال طیاره ی استاد حقیقی توسط محترم اشکریز صاحب که در یک روز جمعه دو وزیر را فریب داده بودند...) هدایت دادند تا گروهی را برای ثبت جریان بازدید وزیر دفاع از فرقه ی ۲ جبل السراج توظیف کند و ایشان به من هدایت دادند که همراه با محترم سید مرتضا (... نمابردار و سرباز آن زمان...) بروم. مقامات آن اهمیت کاری رادیو تلویزیون و رسانه های چاپی را به خوبی درک کرده، هر نوعی حمایت از اداره های نشراتی داشتند. با موتری فرستاده بودند جانب قوای محترم هوایی نظامی کابل حرکت کردیم.
محترم ژنرال صاحب شیخ محمد باور معاون اول ریاست عمومی امور سیاسی اردو نجیب ترین آمر ما، شادروان ژنرال عبدالرحیم ستانکزی معاون اول و بعد ها پیژندوال وزارت دفاع (...روز کودتای تنی همراهی نیرو های کودتا را داشت و با ژنرال آصف شور و ژنرال کبیر کاروانی و تعداد زیادی از ژنرالان دیگر کودتاچی کشته شدند، قرارگاه و فرارگاه شان و مردن جاه شان قصر دارالامان و حدودات خود دارالامان بود...)، و تعداد دانه درشت های دیگر وزارت دفاع در رکاب وزیر دفاع بودند و ما هم چنان.
آن سفر درست یک هفته پیش از کودتایی بود که شاملان کودتا خبر داشتند و دولت را نه می دانم. هر چند بعد از کودتا شادروان دکتر نجیب الله گفتند که دولت آگاه بود، اما ما حالت غیر عادی دولت را احساس می کردیم و از چنان پلانی خبر نه بودیم مگر احتمالن جناب محترم دگروال نجیب الرحمان خان سباوون معاون ما و شخص قابل اعتماد وزیر دفاع همه چیز را می دانستند به دلیل آن که ایشان مانند ما اما فقط دو شب پیش از کودتا توسط چرخ بال ها در رکاب وزیر دفاع به سروبی رفتند. آن شب نوبت من بود تا در دفتر می بودم و پس از نشر اخبار و تصاویر اردو به خانه می رفتم. آقای سباوون شخصن تصویر بازدید وزیر دفاع را آماده کرده و به من سپردند تا از نشر آن مراقبت کنم. اما بر خلاف معمول بسیار ناراحت و بی باور چند بار بالای من. چند بار تکرار کردند که تصویر باید نشر شود.
مجبور شده گفتم: (... تو معاون اردو مه هم افسر اردو و زیر دست تو... پدرم هم نمی تانه خبر وزیر دفاع و تصویر شه نشر نه کنه برو به خیر بی غم باش...) ایشان هرگز باور نه کرده و ماندند تا آن خبر نشر شد و بعد ها خاطر جمع رفتند.
به فرقه در همان تپه رسیدیم. دلیل شتاب زده گی وزیر دفاع را در آن روز نه می دانستیم. تمام بازدید ها از فرقه و قطعات مستقل دیگر به سرعت انجام می شدند که با مراسم تشریفات عسکری و صحبت های وزیر دفاع از ۴۰ دقیقه زیاد طول نه می کشیدند.
نقطه های قابل توجه در آن سفر گشودن خوان کرم و حاتم بخشی رتب فوقالعاده توسط وزیر دفاع به همه تعداد افسر و خرد ضابط هر قطعه ی ایستاده به معاینه و یا غایب بود. مثلن قرارگاه فرقه ی ۲ صد نفر افسر و خرد ضابط می بود، الی رتبه ی دگروالی همه را یک یک رتبه می بخشید که پیژندوال وزارت دفاع حکم عمومی را همان لحظه به منظوری وزیر دفاع می رساندند و با سپردن یک نقل آن ها به مدیران کادر و پرسنل قطعات وعده می دانند که تا دو روز دیگر شفر های طی مراحل کار ترتیب و از مرکز ابلاغ به آن ها می گردد. دگروال ها از یک تا سه ماه معاش بخششی دریافت می کردند که اجرای آن را ظرف سه روز وعده می داد. آن گاه به دلیل دخالت شخص وزیر و نه بود رشوه همه چیز و هر امری زودتر اجرا می شد.
آقای تنی پس از آن سخاوت بی پرسان و آن صرف آن سرمایه ی بی پایان در برابر نظام ایستاده به معاینه ی قرارگاه فرقه ی دوم رو به محترم شیخ محمد «باور» کرده به پشتو گفتند... (... سیاسی کار دی ولیده؟ دی ته سیاسی کار وایی نه چی تایپ هم ورته اخته بی...) این ها گفته ی
دقیق وزیر دفاع مملکت بود. باور صاحب محترم هم ( ...با لبخند معنی داری گپ های وزیر دفاع را تایید کردند...). گمان من آن بود و تا حال هم است که رفیق «باور» طرف دار آن همه بی سر و پایی در نظام نه بودند تا مستحق و نا مستحق و حاضر و غیر حاضر همه در یک پله ی ترازو قرار بگیرند.
وزیر دفاع با چنان سرعتی زودتر به کابل برگشته و ما هم اخبار شب اردو را آماده ی نشر کردیم و نشر شد.
بخش چهارم:
ظهر شانزده ی حوت ۱۳۶۷ دور روز پس از آن جریان بی باوری رفیق سباوون به من و چند روز از بود که همه در وظایف بودیم و پرتاب اولین بم در شهر و آغاز کودتای تنی بودیم. نه می دانم آن روز رفیق سباوون چی زمانی رادیو تلویزیون ملی را ترک کردند؟ من ایشان را از همان وقت تا دوره ی اول حکومت آقای کرزی که در نشرات نظامی بودم نه دیدم. (... تفصیل را در ادامه ی روایات زنده گی من خواهید خواند...).
با جمع زیادی از همکاران گرامی و جان باز رادیو تلویزیون ملی افغانستان تحت مدیریت محترم احمد بشیر رویگر وزیر دانش مند اطلاعات و فرهنگ کار خسته گی ناپذیر کردیم.
در حقیقت فقط رادیو تلویزیون ملی افغانستان بود که کودتا را ناکام ساخت. به دلیل این که دو ساعت پس از آغاز کودتا، ریاست جمهوری در هم آهنگی تلفنی با وزیر محترم اطلاعات و فرهنگ اولین پیام حمایت از دولت را نشر کرد. آن پیام حمایت پای گاه بزرگ ارتش در کابل از دولت را نشان می داد و آژانس محترم باختر هم هنوز فعال بود که حمایت ها یکی پی دیگر اعلام می شدند.
حوالی ساعت ۱۰ تا ۱۱ شب بود که جنگده ی بم افکن شامل کودتا بمی را در جاده ی عمومی میدان هوایی مقابل دروازه ی شرقی رادیو تلویزیون ملی افغانستان پرتاب کرد. بم به داخل محوطه ی رادیو تلویزیون ملی افغانستان اصابت نه کرد اما متاسفانه باعث ایجاد سکته گی در نشرات مستقیم شد. آقای محترم انجنیر صاحب ظاهر توریال رئیس محترم عمومی تخنیکی آن زمان، با فداکاری و جان بازی دیگر هم کاران محترم ما با تماس به یکی از کشور های همسایه ی شمالی کشور، زمینه ی از سرگیری نشرات را مساعد ساختند. اما ارتباطات تلفنی با ریاست جمهوری و محل فرماندهی که تحت نظر شخص شادروان دکتر نجیب الله فعال بود قطع شد. رویگر صاحب که مستمر با رئیس جمهور و سر قوماندان اعلی قوای مسلح ارتباط داشتند و صحبت می کردند و هدایت می گرفتند و هدایت می دادند فیصله کردند به دفتر مقام وزارت اطلاعات و فرهنگ بروند، جایی که فقط تنها تلفن دفتر خود شان فعال بود و بس. همکاران تخنیکی و نظامی ما در جست و جوی تامین ارتباطات مخابره وی شده و تا نا وقت های شب مصروف بودند.
محترم وزیر صاحب به من هدایت دادند تا همراهی شان کنم و یک دستگاه مخابره گرفتیم، وزیر محترم اطلاعات و فرهنگ حوالی ساعت های ۱۱ شب برای صحبت کردن با سرقوماندان اعلای قوای مسلح و رئیس جمهور کشور در حالی که جنگنده های کودتاچیان بی وقفه در فضای کابل پرواز داشتند و فیر های بی توقف انواع سلاح های سنگین آرامش شب را بر هم زده بودند جانب پل باغ عمومی حرکت کردند و من هم در رکاب شان بودم.
به مجرد رسیدن از تلفن دفتر شان به تلفن مستقیم شادروان دکتر نجیب الله تماس گرفته و جریان را گزارش داده، از صحبت های شان معلوم شد که فرستادن عاجل دست گاه های مخابره در دستور کار مقام ریاست جمهوری قرار دارد. نامی از من برده به رئیس جمهور بردند که تا زمان باز یافتی ارتباطات در دفتر شان هستم و هدایت رئیس جمهور را از که از طریق تلفن دریافت می کنم به وسیله ی مخابره خدمت وزیر صاحب اطلاع می دهم.
وزیر صاحب حرکت کردند و من در دفتر ماندم. اما هیچ تلفنی نیامد تا این که صبح وقت راننده ی موتر والگاه وزیر صاحب دنبال من آمد و دوباره رفتم رادیو تلویزیون.
کودتا ناکام شد و آقای تنی با هم راهان شان و هواپیما های نظامی ملت بی چاره به پاکستان فرار کردند.
چند هفته قبل از کودتا محترم عبید اورکزی همکار عزیز و خوب ما که به قول خود شان با آقای تنی شناخت عمیق داشتند قصه ی ملاقات خود با آقای وزیر دفاع به من کردند که ضمن دیگر صحبت ها حدود مصارف احتمالی ماهوار یک خانه واده ی چند نفره را در خارج کشور از آن ها پرسیده بودند.
معلوم بود که ناکامی خود را هم سنجیده بودند.
روزگار گذشت و تقریبن پنج سال پس از کودتا بود که جنرال صاحب دوستم ( مارشال فعلی) به من گفتند (...این جا و هرجای دیگر نه می گویم و نه می نویسم که آقای دوستم به من هدایت دادند، زیرا من هرگز کار رسمی تحت مدیریت شان نه کردم و همه روابط ما بسیار شخصی و خودمانی بود که سبب حسادت های برخی ها شده و اگر محاسبات اوپراتیفی خودم و نه می بود به دست احمد ایشچی ( انجنیر احمد معاون پیشین ولایت بلخ)، سخی فیضی آگاهانه و سید کامل که نا آگاهانه کشانده شده بود و در عدم ظرفیت تحلیلی استخباراتی محترم یاسین نظیمی یکی از همکاران کهنه کار من، کشته شده بودم... بعد ها آگاه خواهید شد...) تا برای انجام کار های طباعتی مخصوصن چاپ کارت های عضویت جنبش ملی اسلامی افغانستان به پاکستان سفر کنم. پاکستانی که من سال ها علیه او نوشتم و فلم مستند از جنایات او در کشور ما، ساختم و سفری هم به آن جا نه کرده بودم.
چگونه گی دریافت مجوز پرواز هواپیما های جنبش ملی به پاکستان را نه می دانم.
محترم خواجه صاحب خلبان معروف قوای هوایی و محترم آمین الله خان انجنیر پرواز و یک تن دیگر شان را نه می شناختم به رهبری ضیا، ترجمان و (...جاسوس پاکستان که بعد ها خواهید و من به چشم سر دیدم... آن زمان به محترم ژنرال صاحب ملک هم گفتم... اما ضیا چنان جاسوس کارکشته بود که توانست همه را فریب بدهد و احتمالن حالا هم باشد. عامل اصلی جنجال بین مارشال دوستم و جنرال ملک هم او بود...) در حالی که یکی از فرماندهان محترم پشتون تبار جنبش ملی در ولایت جوزجان هم با ما بودند، عازم پاکستان شدیم.
نه می دانم در کدام پای گاه نظامی پاکستان فرود آمدیم، وقتی پس از ملاقات های ضیاء ترجمان با مقامات فرودگاه اجازه ی خروج یافتیم، دلیل تأخیر در خروج ما نه داشتن ویزه ی پاکستان بود که فرمانده اخترمحمد خان نه داشتند.
با فریاد گریستم:
وقتی اولین بار و حدود نزدیک به سی سال پیش فرودگاه ملکی اسلام آباد را دیدم، چنان به حال وطن خود گریستم که فریادم به سختی کنترل کرده و به حاجی صاحب اخترمحمد و فدا محمد همراه خودم، گفتم (... ما ای مردمه دال خور می گفتیم ... ای ها ده کجا رسیدن و ما ده کجاستیم...). ما را از آن مکان نظامی به آن جا و از آن جا به بیرون انتقال دادند.
ما را به مهمان سرایی بردند که از شهر بسیار دور اما پوشیده و در دو طبقه ی لوکس. اتاق های ما را در طبقه ی دوم و اتاق ضیاء ترجمان را در طبقه ی اول دادند. مدت بودن ما کمی طولانی و از ضیاء به قول خودش چهار روز بود.
من تصمیم داشتم مواد را در پشاور چاپ کنم که قبلن معلومات گرفته بودم. اما ضیاء ترجمان فردای آن روز من را با یک شخص معرفی کرده و گفت (... ای آدم کمپنی طباعتی داره و کتاب ها و کارت های ته ارزان و با کیفیت جور می کنه... کت همی قرارداد کنی خوب اس...) من فکر کردم اگر قبول نه کنم، برداشت ذهن ضیاء از پولی ( ۲۰۰۰ ) دلار آمریکایی میشه که جناب دوستم برای چاپ داده بودند.
قبول کرده و گفتم من پیشاور می روم تا دو روز دگه پس می آیم، باز قرارداد می کنیم. به سبیل عادت سلیقه ی چندانی در نگهداری پول نه دارم تصادفی پول را از جیب خودم بیرون کردم که ضیاء متوجه شد، به من گفت (... تا پیشاور هم میری نابلد هم هستی... اگه ده راه کسی پیسه ره از پیشت بگیره چطو می کنی...؟ من بدون کدام گپی دوهزار دالر را به او داده و با گرفتن تاکسی همراه فدا محمد روانه ی هده ی ( ایست گاه ) پیشاور شده و به آن شهر رفتیم. دلیل رفتن من هم یک تراژدی بود که بخش های بعدی روایات زنده گی من آن را بیان می کنند. سه روز پس دوباره آمدیم که ضیاء ترجمان در هتلی اقامت شاهانه دارد. خیر ببییند انسانیت کرد و من و فدا محمد را اجازه داد از حمام اتاق پادشاهی او استفاده کنیم و چای و نان لوکسی برای ما داد. شب را همه ی ما به همان مهمان سرای اول رفتیم، ضیاء با ما خدا حافظی کرده و گفت ما صبح به خیر دوباره پرواز داریم تا برگشت کار های شما هم خلاص میشه باز کت مه پس برین و پول را از جیب خود کشیده به من داد در عین حال گفت سه صد دالر مه گرفتم و به خوجه صاحب شان ( عمله ی محترم پرواز ) دادم. من سکوت کردم و دیدم این آدم حسابی پر رو است، هم چنان گفت (... حساب بود و باش و مصرف تانه جنبش میته شما بی غم باشین...) و من نامه یی برای محترم مارشال دوستم نوشته به دست ضیاء ترجمان دادم. خانه اش آباد آن نامه رسانیده بود که با پاکت اصلی یا کنترل کرده، من نه می دانم و قدر مسلم هم آن بود که عقل اجازه نوشتن گپ های خاص را نه می داد. امکان هم نه داشت که او نامه را باز نه کند. برای جلوگیری از حد اقل گمان او بالای خودم، نامه را عمدن نوشته و در آن علاوه بر خواستن پول بیش تر، مداحی کاذبی هم در مورد آقای ترجمان کرده پیش از استراحت به او سپردم. ( ... جالب بود وقتی دوباره برگشتم، شاد روان محمد عالم رزم بعد ها وزیر معادن و صنایع...) را دیدم با خنده ی بلندی گفتند (... خوب شد که آمدی برو همو خط ته به قومندان صاحب بخان ... و ادامه دادند... خطه ضیاء ترجمان به قومندان صاحب داد قومندان صاحب مصروف بود او ره به مه داد که بخان عثمان چی گفته...مه هم هر چی کدم حساب شه نیافتم... گفتمش مقصد میایه ...گفتم ای خط بدبخت مه هر جای مشکل پیدا می کنه ... کجاس خط ... گفت پیش خودش اس ده جیب خود کد... ), حس کنج کاوی، ظن من را بالای آقای ترجمان بیش تر کرد و دانستم که از آمدن ما در پرواز پشیمان شده، با آن که اول بسیار با محبت طرف پاکستان حرکت کردیم. ( ...فکر می کرد کدام له لو و پنجو کتیش اس و سر از رازی در نه می آورد اما دیر هنگام فهمید که غافل شده و اشتباه کرده...), نیمه های شب اول برگشت از پیشاور، متاسفانه دیدم که چه ها شد... و من در حیرت ام که چرا؟ تا آن دم زنده ماندم... از ثبت متواتر روی داد ها توسط دوربین های مخفی مهمان سرا اطمینان کامل دارم. ادامه را در بعد ها... بخوانید.
صبح روز بعد من رفتم به دفتر طباعتی، جایی که مالک آن را ضیاء به من معرفی کرده بود.
چاپ خانه ی او به نام کریستال بود و در محلهی لوکسی به نام ( یونین پلازا ) موقعیت داشت خودش و برادرش را دیدم و معادل چهار صد هزار گلدار پاکستانی قرار داد چاپ مواد، کارت ها و کتاب ها را بستیم.
من ( شصت هزار کلدار پیش پرداختم ). آن زمان کادار پاکستانی در بازارهای ارزی بسیار با ارزش بود و مردم آن حتا صد کلداری را به پول خرد تبدیل کرده نه می توانستند. برادر کوچک تر مالک چاپ خانه پرداخت شصت هزار کلدار در مقایسه با ارزش چهارصدهزار کلدار را نا چیز خوانده، اصراری به پرداخت هزینه ی زیاد داشت، من مجبور برای او گفتم که هزینه ی همین قرارداد در پیشاور با کیفیت بالا تر از کار شما را از یک صد و بیست تا یک صد و چهل هزار کلدار گفته اند و از اطمینان خود برای کاهش بیش تر هزینه ی چاپ یاد کردم و قناعت کرد. و یکی از دلایل رفتن من به پیشاور آگاهی از نرخ های چاپ خانه ها بود.
آن آقایان گفتند و از هیبت آباد پاکستان و پشتون تبار هستیم.
پس از رفتن ضیاء ترجمان ما را به یک مهمان سرای درجه دوم با همان مهمان دار. ها بردند و خبری از آن پذیرایی ها نه بود.
روزی مالک چاپ خانه به من گفت بیا با من یگان جا می رویم. ( ...او پشتو می گفت. من اینجا فارسی و ... جاهای مهم را پشتو می نویسم...کاستی ها را ببخشید..).
من گفتم هم سفر من هم باید برود، قبول نه کرد و گفت (... کیډای شي چې دلته اوسي او یا میلمستون ته لاړ شي...). فدا رفتن به مهمان سرا قبول کرد. او را رساندیم و آقای مالک چاپ خانه من را با خود برد.
وقتی نظامی باشی و روزگار دیده هم باشی حس شکاکیت زیاد پیدا می کنی، من هم دلیل را جست و جو می کردم تا حد اقل حدس بزنم که چی چیزی در جریان است و من هدف کدام پروژه های نا خواسته قرار دارم؟
در دو سه دفتری رفتیم و عمدن من را آن جا ها برد. اگر هدف او چکر دادن من می بود، دنبال هر کاری که می رفت، باید من را می گفت تا در موتر بمانم اما متاسفانه نه گفت.
سه محل رفتیم، آن آقا به قول خود دایرکت فقط در میزی می رفت که معلوم بود آن شخص مدیریت آن جا را دارد.
زیر چشمی و با ادا های دروغین مترصد آن آقا بودم. وقتی در مورد من گپ می زد هم خودش و هم آن آدم سوم طرف من با دقت غیر محسوس می دیدند، به فکر شان که من غافل هستم.
بازدید های آقا ختم شد و آن سه نفر هر کدام در نوبت خود شان انسانیت می کردند.
آمدیم دفتر شان، من گفتم اتاق می روم که خسته هستم.
من را تا مهمان خانه رسانده و در راه اشارات غیر مستقیم برای نقل مکان در جایی که می خواهد و هم چنان مهمان شدن به منزل داشت. یقین امکامل شده بود که در جالی انداخته اندم.
مهمان سرا رسیدیم و آقای مالک چاپ خانه دوباره برگشت. درب ورودی اتوماتیک بود که از داخل باز می کردند.
داخل شدم که مهمان دار عوض شده و یک کاکای کلان سال، قد بلند، ریش تراشیده و کلاه تاری سیاهی به سر دارد. با من به پشتو صحبت کرده (... پشتو را مانند زبان مادری ام می دانم...و گفت اندیوالت هم ده اتاق ای... ترجمه ی پشتو..). من هم احوال پرسی کرده و آن تغیرات را نتیجه ی بازدید آقای مالک چاپ خانه با آن سه نفر دانستم. پس از یک حمام کردن دیدم فدا محمد هم بیدار شده... کمی خنده و شوخی کردیم گفتم (... کاکایت نو آمده گفت مام که آمدم همی آدمه دیدم... فدای بی خبر از دنیا گفت چی میکنید ما و تو یک روزه مهمان و صد ساله دعا گو هستیم...) صدا کردند که نان تیار اس...
پایان شدیم در به نان خوردن و کاکا شروع به گپ زدن کرده وانمود ساخت به خاطری که ما اردو و انگلیسی زیاد یاد نه داریم و او پشتو می فهمد آمده است.
کاکا آهسته آهسته کار را بالای من شروع کرد. چند روز گذشت و از آمدن هواپیما و آقای ضیاء ترجمان خبری نیست. من از کاکا پرسیدم که ضیاء را می شناسند چنان پاسخ دادند که گویی ضیاء را خود شان پرورده باشند. گفتم چطور؟ می توانم تماس بگیرم ما پول ضرورت داریم... جواب شان آن بود که خود شان تماس می گیرند باز من هم گپ بزنم.
چند روز گذشت باز هم اثری از تلفن و ضیاء نه شد.
ما که می بودیم هیچ گپی نه بود، وقتی می برامدیم و دوباره بر میگشتیم، کاکا میگفت که ضیاء تلفن کده بود شما نه بودین گفت میایم تشویش نه کنین. من که دیدم کار ما در کدام جایی می لنگد به چاپ خانه والا گفتم تنها کتاب ها را چاپ کند، تا حساب آمدن ضیاء معلوم شود. او قبول کرده و گفت ما نه باید خساره کنیم.
هر زمانی که با او روبرو می شدم می شنیدم که آهسته و مداوم استغفار می گفت.
کاکا چنان با ما خو گرفته رفت که دیگر از سیاست بحث می کرد و در مورد شخصیت های سیاسی افغانستان گپ می زد و غیبت نزدیک به یک ماهه ی ضیاء هم ما را کلافه کرده بود هیچ نوع ارتباطی هم گرفته نه می توانستیم.
میدان عرصه ی تاخت و تاز به ظاهر دوستانه ی کاکا و کار اوپراتیفی اش بالای من مبدل شده بود و راه فرار می جستم.
گویی فلمی را در حال نما برداری هستیم و داستان هم از قبل آماده ی صحنه برداری است. یک شام وقت نان خوردن کاکا بی مهابا از من پرسید که آقای شهنواز تنی را می شناسم...؟ گوش هایم جرنگس کردند و با خود گفتم عجب شده، در چی منجلابی افتادم، جواب دادم (...بلی وزیر ما بودند و دو سه روز پیش از کودتا مه کتی شان سفر داشتم ده یک ولایت...).
کاکا نگاه معنا داری کرد که من و خودش می فهمیدیم. اما او نه فهمید که من به مراد او پی برده بودم.
نان را خوردیم چای سیاه من تیار و خود شان چای سبز می نوشیدند و برای فدا سبز و سیاه عادی بود.
من گیلاس اول چای خود را تمام نه کرده بودم که کاکا بیرون رفت و کم تر از پانزده دقیقه دوباره آمده گوشی تلفن کنج مهمان سرا که معلوم می شد ارتباطی هم است بلند کرده من را صدا کرد که آقای تنی همرایت گپ می زند. من که دیدم قمار را باخته ام حالا حیات ام را از دست نه دهم اما در دل خوشحال بودم که گپ بزنم و بدانم آیا طرف مقابل من واقعن شهنواز تنی دی روز آن یل اساطیری قدرت در نظام و سیاست افغانستان است که خیانت به وطن و پناه بردن به یک دست گاه جهنمی دشمن را ترجیح داده است؟ بلی گفتم و سوگمندانه که آواز عضو کم سواد بیروی سیاسی حزب، وزیر دفاع، ژنرال نام دار جنگی چهار