آه ای دنیا!
بگو دیگر چه میخواهی ؟
هزاران قناری خاموش درگلویم خفه کردی
توازجریان من بی پرواییومن از انجام تو بیخبر!
بامن که چه ها نکردی ؟
بگو دیگر چه میخواهی؟
عشق من افسانه نبود
اما چه افسوس که درمیان خاطرات
افسانه اش ساختی !
مرا درکوچه های ناکجا
به دنبال پری ِ ازبال آرزوها
رها کردی
دیگر چه میخواهی؟
بگو دلهای پرارمان سکوتی دارند
سکوتی بالاتروپرغوغاتراز فریاد!
و تو از فریاد وارمان بی خبر
آسمان را هم میگیریانی ...
که اشک هایش به مهمانی پنجره های کلبه ام میاید
به ستاره ها راز دل گفتم تا که ازروشنایی جهانتاب خویش
اندکی روشنی درمسیر تاریک راه زندگیم بپاشند - گفتند : قسم
به عطر گندم که تاآن بالا ها بمشام! مان میرسد روشنی مان
درجاده سیاه زندگیت جلوه ء نور کمتر دارد
به مرد مذهبی سفره دل گشودم تا باشد که ازکتاب مقدس خویش
رهنما ونور پرداز سفر ناکجای من شود... گفت : سوگند به
فسق! زمانه که زدودن مهر سیاه وعمیق از سرراه زندگیت
ازحوصله کتاب مقدس بیرون است
شاعررا گفتم تااز لابلای سطور امیل گونه ی اشعار و واژه
های صدف چین سروده هایش کلمه ی را بنام روشنی برره
سیه و نامعلوم سفر عمرم آشنا سازد - گفت : قسم به فصاحت
سرزمین شعر- که چنین واژه ی در دیوان ندارم !
پس به کی رو آرم ؟ به کی بگویم ؟ و کی را بجویم رهنمون
روشنی راه خود ؟
بالاخره خود هم ندانستم که زمانه از؟ من چیزی میخواهد
ویا من اززمانه ؟؟؟
مهر انگیز ساحل