1. خشونت فیزیکی فقط یک آستانه است، نوعی آستانه خشونت؛ آستانه اقیانوس خشونتی که زندگی و جهان ما را دربرگرفته است. خشونت فیزیكی تنها شكل خشونت نیست، حتی بهمعنای دقیق کلمه مهمترین شكل آن هم نیست. عقل سلیم و قانونگذار پیش از این نقطه خشونتی نمیبیند. حال آنكه خشونت فیزیكی نقطهای است كه در آن سیلان نرم امواجِ خشونت كه بهشكلی دائمی در جریاناند، به آستانهای مطلق میرسد. این آستانه با اشارهای مستقیم به زخم، به عنوان سندی بیواسطه بر بدن، نامپذیر میشود. با این معیار پزشکی قانونی چیست؟ پزشکی قانونی به عنوان نهادی که اتصال بدن را با قانون میسر میکند، نهاد نامگذاری خشونت فیزیکی است. در اقیانوسی از خشونت نفس میکشیم و بنابر نظام حقوقی لیبرال، ظاهرا فقط زمانی این خشونت اساسا موجود، قابل پیگیری و احیانا تقبیح میشود که شكل فیزیكی به خود گرفته باشد؛ حال آنکه تقابل اساسی در نقطهای پیش از زخم نهفته است.
زنی که صورت کبودش را به پزشکی قانونی میبرد، به امید اینکه از آن سندی برای امنیت خویش بسازد و رنجش را به امضای قانون دلگرم کند، امیدش را چه خواهد کرد وقتی خیره به پزشک بهاجبار به سه واژه کوچک «کبودی زیر چشم» اکتفا میکند؟ زنی که زخمش، کبودیاش، پوست سوختهاش و استخوان شکستهاش را به پزشکی قانونی میبرد، در برابر سیستم پزشکی متصل به قانون بدن غریبهای است که باید خودش را در تبصرهای بگنجاند و، با سندی که نهایتا در خوشبینانهترین شرایط به دست میآورد، پیشاپیش خطر ورود دوبارهاش را به خانه ، بهتنهایی، بپذیرد. در پزشکی قانونی کسی از او نخواهد پرسید که امشب، بهجز کنار ضاربش، جایی برای خوابیدن دارد یا نه؛ کسی از او نخواهد پرسید که اگر ضارب (شوهر، پدر، برادر و...) این سند را ببیند با تو چه خواهد کرد؛ کسی نخواهد پرسید که غیر از زخمی که بر بدن داری، چه رنجهایی را حمل میکنی؛ اما مطمئنا بوروکراسیای که روزانه هزاران زن را و هزاران زخم زنانه را بررسی میکند، بهخوبی حواسش هست که مبادا تن زخمیات را برای ورود به تبصرهای دیگر بهانه کرده باشی یا مبادا برای رسیدن به این سند قانونی، تنت را به باد کتک سپرده باشی. مبادا امروز، اگر به دنبال سند زدن زخمت هستی، میخواهی از زخمت کلید رهایی از زندگیای بسازی که کسی حق رهایی از آن برایت قائل نشده است؛ و تو که حق مالکیت دیگری را بر بدنت پیشاپیش و در شرایطی امضا کردهای که قرار بوده است شادترین و بهترین روز زندگی و زیباترین اجرایِ زیستنت باشد، هیچکس-حتی همه آنهایی که بیدریغ در میهمانیات شادمان بودند- در آن لحظه گمان نمیکرد که روزی بخواهی با اشاره به زخمت، و در واقع با مالکیت مرگت، از آن رها شوی!
۲- به باور ایریگری «جهان برای زنان شبیه برخی جوامع بدوی است، در آن نه قربانی رسمیای وجود دارد و نه نظام حقوقی بومیای. اینجا انتقام خارج از قانون و حقوق، و در قالب حملات شخصی گرفته میشود.»۱بدویتی که در تمدن امروز و در مورد نیمی از جمعیت هر جامعه -آن هم همطبقه و همکیش و هموطن با نیم دیگر- اعمال میشود، نشان از این دارد که انسان هنوز راه زیادی در پیش دارد. چطور گستره خشونتی که بر زنان در جهان مردانه اعمال میشود، اساسا در قانون دیده نمیشود؟ به بیانی بهتر، در این تجربه بدوی زنان از قانون و جامعه مردسالار، این زنان هستند که باید بکوشند رنج خود را در چهارچوبی کاملا مردانه تعریف کنند. وقتی دو مرد در خیابان با هم دعوا میکنند، زخمی که بر بدن دیگری وارد میکنند اصلا شبیه زخمی نیست که شوهر بر بدن همسرش مینهد. اینجا اما زبان و قانون، درباره این تمایز، سکوت میکند تا زن در بهترین حالت بتواند خود را در تبصرهای ازپیش موجود، ناقص و کلی بگنجاند.
در چنین جهانی، انواع خشونتی که بر زنان اعمال میشود، از بین نمیرود؛ فقط شکل و نوعش تغییر میکند، حتی اگر این خشونتها نامگذاری، و تبصرههایی به تبصرههای قانون عمومی -قانونی که نه به دست زنان و نه برای آنان نوشته شده است- افزوده شود. به همین معناست که زنان حتی در جوامع غربی، باوجود تبصرههای حقوقی بسیاری که به دست آوردهاند، همواره باید برای نگه داشتن آن چیزی که به دست آوردهاند، بجنگند. درست به همین معناست که انگار زنان از آستانه غار افلاطون، یعنی با اولین نطفههای شکلگیری فلسفه و تمدن و فرهنگ امروزی، حذف و سرکوب شدهاند؛ از همان جایی که مردان سر از زهدان متل بیرون آوردند، زنان در غار افلاطون بینام و بیسایه شدند. به همین دلیل، ضروری است که سوژه زنانه از دنیای مردانه آزاد شود، و به این رسوایی در فلسفه اذعان شود که: «سوژه نه یک است و نه تکین، بلکه دو است.» ۲
دو گونه انسانی نیازمند دو جهان، دو فرهنگ و دو نظام ارزشیاند. سایههای غار افلاطون ترس سوژه مردانه را از نیمه دیگر طبیعت و بدن، و -با همین معیار- زهدان مادر نشان میدهد، سوژه مردانهای که با تلاش برای نفی اتصال ذهن به بدن یا فرهنگ به طبیعت، خود را از درک حقیقت رابطه زیست-سیاست ناتوان میکند. همین نقصان ذاتی فرهنگ و اندیشه و تمدن امروز است که تلاش سوژه برای درک حقیقی و نه استعلایی و فلسفی را دشوار کرده، و مسیر فلسفه معاصر را به توجه و تأکید بر دوئیت حذفشده طبیعت-بدن کشانده است، مسیری که برای رسیدن به جهانی متکثر، که در آن لااقل بتوان از دو سوژه سخن گفت، مسافت زیادی از آن باقی است.
در چنین جهانی، هرگونه اتصال ایجابیِ زنان به دستگاه قانون، برای شکایت از خشونتی که در ساختار نازنانه امروز بر آنها حمل میشود، جز در قالب تبصرههایی که فقط حکایت از ناتوانی بنیادین قانون دارد، ممکن نیست. این اتصال انگار جز بهشکل مقطعی قرار نیست مسئله خشونت را حل کند، خشونتی که هرروز در قالب زندگی روزمره -و اتفاقا در وضعیتهایی که قانون قادر به فهم آنها و صدور دستوری در موردشان نیست- به بدن و روان یک زن تحمیل میشود. چنین خشونتهایی، از لحاظ بنیادی، نه در بوروکراسی عریض و طویل عدالت قانونی قابل پیگیری است و نه قانونگذار علاقهای به شناختنش دارد. در واقع خشونتی که بر زنان اعمال میشود چنان پردامنه است که عملا قانونگذار آن را بدیهی تلقی میکند. چنانکه مادریِ مقدس، در نظام مردسالار، خود دلیلی برای روزمره شدن رنج برای زنان میشود. به حکم اینکه زن هنگام زایش سختترین درد جهان را تحمل میکند، رنج به یک ویژگی زنانه تبدیل میشود و زن که در عوض این تحمل و صبوری -برای تولد یک انسان- شایسته بیشترین احترام است، وظیفه سنگین تحمل کردن بیشتر و صبر کردن بیپایان را باید به دوش بکشد. اینجا قدسیت رنج زایش یک انسان به توجیهی مبدل میشود برای استمرار رنجی که زنان در روابط عاطفی و در عرصههای مختلف اجتماع به حکم زن بودن تحمل میکنند. خون و دردی که تن مادر را به مرتبهای معنوی میرساند، از زن فرشتهای میسازد با قابلیت ارائه خدمات بیدریغ، فاقد حقوقی همتراز با شأنی که به آن مینامندش.
فرهنگی که از تحمل و صبر بیشتر زنان و تواناییشان در پذیرفتن نقشهای چندگانه سخن میگوید، و از آن رختی اخلاقی برای زن خوب بودن میسازد، چه هدفی را دنبال میکند؟ انگار مجموعه قانون و اخلاق و جامعه در یک آن از یاد میبرند بدنی که در مورد توانمندی آن در تحمل رنج سخن میگویند، همان تن ظریف و ضعیف زنی است که، به حکم همین ضعف و ظرافت، نه توان مدیریت دارد و نه قدرت تصمیمگیری عقلانی؛ تا رنجی که برای جنس مرد تحملناپذیر است، امتداد منطقی هویت جنسی زنان فرض شود و با این معیار، زبان الکن قانون پیشاپیش توجیه شده باشد. بازتولید بیپایان خشونت جهانی، گسترش جنگ و تکثیر مدام اسلحه و سرباز، از یک طرف، و فاجعه مبادلهای شدن مطلق همهچیز و تسلط پول بر تمدن امروز، از طرف دیگر، بهایی است که فرهنگ امروزی برای نادیده گرفتن خشونت روزمره علیه زنان میپردازد.
در چنین جهانی، انگار سکوت طولانیترین جمله زنانه شناختهشدهای است که قادر است به عرصه نمادین ورود کند. هیچوقت معلوم نشده است چرا زنان که کمترین نقش را در تصمیمات جنگی دارند و، در کنار کودکان، قربانیان بیسلاح جنگها هستند، در همین جهان، و در زبان تاریخشناسی عوام، عامل همه جنگهای تاریخاند! شاید ذهن این ناخودآگاه جمعی به روح انتقامجوی زنان خشونتدیدهای باور دارد که بیآنکه چندان زیسته باشند، مردهاند.
مریم رضایی
منبع: اینده نګر
پینوشتها
1 - Irigaray, luce. “Sexes and Genealogies”. Translate by Gilliance”, Gill. Newyork: Columbia University press, (1987).
- 2 Irigaray, luce.”Democracy begins between Two “translate by Kirsteen Anderson. London:The Athlone Press, .(2000)