افغان موج   
گر ندارم  دولتی٬ پیش خودم  ملیونرم
هم خودم بادار خویش و هم برایم نوکرم
حرف من را کس نمی فهمد ولی شادم از این
قصه‌ی دل می‌کنم٬ گاهی به همراه خَرم«۱»
آن قدر خون٬ آن قدر من نعش‌ها را دیده ام
نیم عمرم را تو گویی در فضای محشرم
صبح تا شب‌ با صدای انفجار و ضجه‌ها
نیمه شب کابوس غم سر می‌زند در بسترم
آدمِ غمخوار و دلسوزی اگر پیدا شود
خاک پایش می‌نهم بر چشم و بر فرق سرم
یک کسی پیدا نشد بر زخم ما مرهم نهد
درد و غم فرسوده کرده استخوانِ پیکرم
دست خود را با محبت می‌نهد بر شانه‌ام
می‌زند از پشت با قنداغم و با خنجرم
۳۳ سال است سرگردان و سرگردان‌ شدم
در دیار غربت و بی‌همزبانی می‌چَرم
نوت: لطفن خرَم را با خُرم اشتباه نکنید
 
هارون یوسفی