افغان موج   

عروسک

خاطرات دوران کودکی مثل یک خواب شیرین در یک صبح بهار است، که نسیم خوشگواری از پنجره میاید و پیکرت را لمس میکند و در میان خواب و بیداری  خود را درمیان سبزه زاری میابی پر از گل های وحشی و عطر سکر آور آ  ، حالتی بیخودی برایت دست میدهد.

جمیله هنوز مثل یک عروسک در ذهنم زنده میشود. عروسکی که هر روز صبح وقت از زینه های خانه اش پایین می آمد، بهر طرف نگاهی میانداخت و آهسته، آهسته به گاو شیری که در گوشه حولی بسته بود نزدیک میشد و خیره خیره به گاو نگاه میکرد. وقتی گاو دمش را شور میداد از ترس جیغی زده به زینه ها بلند می شد و دشنام میداد.

ــ بی صاحب صبر کن مادرم بیاید. پس مرگ... و بعد فریاد میزد مادر، مادر کجایی بیا دیگه...

بعد از مدتی مادرش میآمد و گوساله ای زرد رنگی را از زیر خانه بیرون میکرد و مشغول دوشیدن شیر می شد. جمیله دور تر ایستاده می شد و زیر لب با خودش چیزی میگفت. درین وقت با ترس دستی به پشت گوساله میکشید و میدید که مادرش چه میکند. موی های دراز اش را از رویش پس میزد و وقتی گوساله از پستان مادرش شیر میخورد جمیله قهقه میخندید.

خانه ای ما پهلوی خانه ای جمیله قرار داشت. من از بلند خانه ای ما وقتی صبح از خواب بیدار میشدم او را میدیدم. خیال میکردم این عروسک مال من است. تقریبا هر روز او را نگاه میکردم. چند روزی که گذشت، او متوجه شد که من او را نگاه میکنم و یکروز بطرفم دهنکجی کرد. روز دیگر با جاروب زینه های خانه را پاک میکرد. وقتی پایین رسید گاو  غرس کشید و میخواست به جمیله نزدیک شود. او ترسید، چیغ زد و به زینه ها بالا رفت. من بلند خندیدم. او هم خندید و خودش را بسویم قواره نمود و زیر لب چیزی گفت که من نفهمیدم.

چند مرتبه برای خریدن شیر به خانه شان رفتم یکروز جمیله را دیدم. از پیشم فرار کرد. من خندیدم و گفتم:

ــ چه عروسکی بگریز که آدمخور آمده... مادرش جدی شده گفت:

ــ بچه مامور صاحب شیرگرفتی به خیر برو. من هم به خانه ام رفتم. چندین روز پیهم از کلکین خانه جمیله را پايیدم ولی او دیگر از خانه بیرون نمیشد. یکروز مادرم گفت او مریضی سختی دارد شاید محرقه.  خیلی دلم برایش  سوخت.

در همان ماه، ما به شهر کوچ کردیم.

سال ها بعد روزی برای دیدن یکی از دوستان پدرم باز به آن محل آمدیم. یکروز جمیله را دیدم درست مثل همان عروسک اما بزرگ شده بود. قامت کشیده و باریک اش در میان پیراهن الوانی دراز و گشاد مثل یک عروسک جلوه میکرد. چند راس گوسپند را جلو انداخته بود و با عجله میرفت. موی هایش را با دستمال گلشفتالوی سرخی پیچیده بود. به او نزدیک شده گفتم:

 ــ سلام جمیله. چشم هایش را بمن دوخت. چشم هایش مثل چشم های عروسک ها گرد و آبی مینمود و ابرو های کشیده و صورت مهتابی رنگ اش در میان دستمال گلشفتالو جذبه ای خاصی داشت. پس از آنکه خنده ای نمود گفت:

ــ  کجا رفتند شما. پدرت  چه حال داره؟ جواب دادم :

ــ ما به شهر رفتیم پدرمادرم هم خوب اند. چیز دیگر نگفت. روز بعد هم او را دیدم این دفعه با او از زندگی تازه ما و مکتب ام چیز های گفتم. او هم از پدرش گفت که چطور ناحق بندی شد  و بعد فوت کرد. مثل زن های بزرگ آه میکشید و سرش را به زیر میانداخت. و از مادرش که خیلی غم میخورد برایم قصه کرد.

یک هفته بعد دوباره به شهر رفتیم و من هم دنبال درس های مکتب ام مصروف شدم و یکسال از این میان گذشت.

یکروز که روز های عید بود با پدرم باز به آن محل رفتیم. من بایسکل پدرم را برداشته و در کوچه های محل این طرف و آن طرف رفتم. جمیله را دیدم که به دنبال یک زن و یک مرد آهسته آهسته روان بود. بایسکل ام را سرعت داده و خود را جلو اش انداختم. نزدیک بود به زمین بخورم. جمیله که مرا دید با خنده ای گفت:

ــ هوش کن نزدیک مرا زده بودی.

مردک رویش را دور داده گفت:

ــ یاد نداری سوار نشوبچم. زن هم با خودش چیزی گفت که نفهمیدم. به جمیله گفتم:

ــ عیدت مبارک. گفت:

از بایسکل ات بدم میاید...

گفتم:

چه گپی. پرسید:

ــ کجا میری؟ جواب دادم:

ــ  هرجاییکه دلم شد. زن چادری آهسته از جمیله پرسید:

او دختر ای بچه کیست؟ جمیله جواب داد:

ــ بچه مامور صاحب همسایه ای ما.

مردک پرسید:

ــ کدام همسایه ای شما؟ جمیله جواب داد:

ــ سابق همسایه ما بودند حالا رفتند و شهری شدند.

مردک میخواست چیز دیگری بگوید. من یکباره پرسیدم:

ــ عید است چرا لباس نو نپوشیدی؟

جمیله آرام شد و جوابم را نداد چهره اش غمناک شد و بطرفم نگاه کرد. چشم هایش مثل چشم یک عروسک آبی و گرد بود ابرو هایش تیره و پیوسته بود. لحظه ای آرام با آنان رفتم و صدای سکوت را چرق چرق چرخ های بایسکل میشکست. عاقبت مردک با لهجه ای طعنه آمیزی گفت:

ــ  خوب تو رخت نو پوشیدی بچه ای مامور صاحب. من هم که عروسم را به خانه بردم رخت نو میپوشانم. نگاه کن دست هایش را حینا کرده ام. عروس من پنج جوره کلای نو داره. با شنیدن این سخن خنده ام گرفت. از جمیله پرسیدم:

ــ راستی تو را عروس ساخته اند؟ چیزی نگفت و آهی کشید که خیال کردم کسی قلب اش از درون سینه اش بیرون کشید.

از مردک پرسیدم:

ــ  پسر شما چه کاره است. مردک خیره خیره بمن نگاه کرده پاسخ داد:

ــ اگر من پسری میداشتم چرا عروسی میکردم. جمیله ان شاالله برایم پسری میاورد.

به جایم ایستادم و از حیرت خشک شدم پس عروسک بدست این مرد پیر افتاده بود.

جمیله با آن مردک و زن چادری میرفت و گاهی به دنبال اش نگاه میکرد. خیال میکردم عروسکی به راه افتاده چون هنوز قد و قامت اش به قد و قامت یک زن نمی ماند.

18 جولای 2006

نعمت الله ترکانی