سردرگمی هایم
من ازین جمعه و یکشنبه و… به تنگ آمده ام
چقدر پوچ و چقدر دلگیر است
که به این ساعت دیواری
و به تقویم و به این عمر کم ام دل بستم
هرچه میبینم
هر چه را لمس کنم بوی شقاوت دارد
هر که را دوست بگیرم
عاقبت دشمن خونخوار منست
و به این بهانه که من
به گیاه و به درخت و دریا
و هر نسل طراوت
و جهانی که در آن عشق و احساس
ومایه ای زندگی است
دل بستم
***
شاید این وسوسه هایم
که چرا آمده و چرا میمیرم
و چرا
اعتماد و ایمان!
رحمت و شفقت و دلدادن و ادم بودن
روزگاریست
به بند اهریمن افتاده…
و دوستی های قدیم
دیگر افسانه کوه قاف است
و به تنهایی درین شهر غریب
خوی بگرفتم وباور دارم
به حضور شب و روز
داستانیست که تکرار جنون آمیز است
***
من ازین سال و ازین ماه و ازین قرن چه آموخته ام
آفتابیست که میآید
از دل ابر سیاهی
تگرگ و برف و باران فرو میریزد
دانۀ سبز و گلی میشگفد
دوتا پروانه بهم جفت
و دو تا سایه بهم میآمیزد
آن یکی میاید دیگری میمیرد
شهر آباد و شهری دیگر
غرق در سونامی باروت و تفنگ
یکی از قلت نان
و یکی از خوردن بسیار بخود میپیچد
گدائی دست سوال
سوی هر رهگذری میگیرد
برزگر با عرق و خون دلش
خاک را زر
و آب را مایۀ و مقدار حیات من و تو میسازد
دست پر آبله ای
سنگ را میشکند
تا از آن خانه بسازد
و مردی از قریه
کودکانرا به عطوفت
درس مردانگی و اخوت و ایمان
و محبت میاموزد
سالکی روی به محراب
و برای تو و من
دست دعا میگیرد
لیک آنسوی دیگر
کسی از نسل جهالت
افتابی که از آن
در و دیوار و خم کوچه ما روشن و بی واهمه است
به یک انگشت نهان میسازد
گره بررشتۀ تاریخ
و بر هر چه حقیقت دارد
و دروغ و حیله وطامات بهم میبافد
هیچکس نیست که از بودن خود
دل آگنده از اندوه ندارد امروز
***
باز یکشنبه ما خونین است
باز هم جمعه سراسر غمگین
جاده از بوی شقاوت
مسجد از خون تن مقتدیان
خانه از آه یتمان
بیشه ها پاتوق افعی
و رود ها معصیت مردن ماهی را
به ما میگویند
آه ای همسفرم
چقدر دلتنگم
تو درین معرکه
مثل یک هیزم تر
دود گردیدی
و از اتش تو خلق بخود میپیچد
.
نعمت الله ترکانی
18 میزان 1389