افغان موج   
از روز ِخونین" هفدهم سنبله" 1361 حدود یک ماه میگذشت. من ونعیم " ازهر" با قلب های داغدار و روان های زخمی ، درمنزل چارم بلاک سوم درانتظار مرگ نشسته بودیم. خزان ِبرگریزان ، باروبرگِ درختان ِمظلوم را غارت کرده و سرمای ِخشک وسوزنده ماه میزان برگرمی تابستان چیره شده بود. بادِ خبرچین و سرد کوه های اطراف ، تا دشتهای غمزدۀ بتخاک وپلچرخی می رسید وشب هنگام از پنجره های خالی از شیشه ، وارد اتاق ما می شد تا جسم نحیف وبیمارم را که از برکتِ انتظار ِاعدام هنوز نمُرده بود ، بی رحمانه شلاق بزند. وضع صحی ام بدترشده میرفت. آسمان خدا یکسره دریای ِاشک جاری می ساخت. ازبختِ برگشته ما ، بام اتاق هنوزبا ( آهن چادر) پُوش نشده بُود. سِمنتهای بام هر دانه باران را درخود جذب می نمود و سپس مانند مرمی برفرق ِما شلیک می کرد. به جز یکجوره لباس ِنازک پوشش دیگری نداشتم. نه پولی داشتم ونه پایوازی . می گویند در هر تاریکی یک روشنی را می توان یافت. " باشی" اتاق، از حال و احوالم پُرسید . ضمن قصه ها معلوم شد که ما از بیرون با هم شناخت داریم . به من گفت: اگر امری باشد بگو. هر چند باشی ها آدمهای غیرقابل اعتمادی بودند، مگر صد دل را یک دل کرده، با خود گفتم بدون آنهم کشته شدنی استم. هرچه بادا باد! برایش گفتم اگر کاری بگویم می توانی انجام دهی؟ گفت بگو. گفتم : پرزه گکی عنوانی یکی از وطندارانم می نویسم تا ترموز چای و جاکت و چند افغانی برایم ارسال کند. راه و چاره آنرا خودت بهتر از من بلدی. باشی قلم و کاغذ آورد. نامه کوتاهی نوشتم . در نامه یک نشانی خاص را آوردم. دو یا سه ساعت پس ، ترموز چای ، جاکت و مقداری پول نقد را عسکر از جانبِ رفیق هایم آورد. من با یک تیر دو نشان زدم. هم احتیاج خود را برطرف کردم وهم از زنده بودنم یاران را اطلاع دادم.
در یکی از شب ها به من و " ازهر" گفته شد که کالای تانرا جمع کنید. بین خود گفتیم نوبتِ ما رسید. از اتاق بیرون شدیم . عسکر ما را با خود برد و در یکی از اتاق های عمومی منزل دوم تسلیم داد. باشی اتاق گفت: "بیایید من غرغره ای ، شما غرغره ای" ما فهمیدیم که دسترخوان ِما هر جای هموار است. اکثریت زندانیان خوابیده بودند. وقتی روز شد ، در اولین دقایق، همدل و همراه عزیزم استاد ( د) به بهانه برس کردن دندان با من تماس گرفت. از دیدن او روح تازه به تن ِنیمه جانم دمید. لحظه ای پس زنده یاد ناصر(سلطان) لبخند همیشگی اش را نثارم کرد. حضور این دو یارگرامی بار غم هایم را خیلی سبک کرد. من ونعیم به اصطلاح نقطه نیرنگی شده بودیم. تقریباً کسی نبود که ما را نشناسد و از داستان غم انگیز ما خبر نبوده باشد. مقاومت خودش اتوریته خلق می کند. بناءً مورد احترام اکثریت زندانیان واقع شدیم . از سویی از آزار و اذیت جواسیس و متعصبین افراطی لحظه ای هم در امان نبودیم.
در یکی از شب ها ، عسکر نام مرا خواند. نیمه شب" نام خوانی" معنای خاصی را افاده می کرد. زندانیان از خواب پریدند. روی همه بطرف من بود. کسی برای من غصه میخورد و آن دیگری به حال خود می گریست. وقتی داخل شعبه اطلاعات(خاد) شدم ، از بد وبیراه افسرخاد و حرف های بی معنایش فهمیدم که اداره زندان با این کار از یکطرف روحیه زندانیان را میشکناند و از جانبی عذاب روحی اضافی بر من وارد می سازد. از توطئه های نامردانه و طعن ولعن دسته ای از اوباشان" خاد" که به جرم سرقت در زندان افتیده بودند،چه بگویم ؟ ! این غمنامه کتاب دیگری می خواهد که اکنون مجال باز کردن آن نیست.
آوازه شد که زندانیان بی سرنوشت را به بلاک دوم انتقال می دهند. زندانیان خوشحال بودند که در بلاک دوم روی چپرکت می خوابند. طبیعیست که در شرایط سخت کمترین امتیاز هم می تواند دل خوش کن باشد. از طرفِ دیگر دنیای زندانی تنگ است و تکراری. از چهره ها ی تکراری و فضای درجازده و راکد همیشه بیزار است. از همینروست که با هر تغییر و تبدلی دل شاد می کند. تا آنکه کاروان اسیران در قطارهای دُنباله دار به حرکت افتیدند. کوچ کشی تمام روز را در برگرفت. از درون ِدوزخی بیرون مان کردند و در دوزخ دیگری که آسمان و شلاقش "همان رنگ بود" تحویل مان دادند.
با جدا کردن بی سرنوشت ها از کسانی که میعاد حبس شان معلوم گردیده بود، شرایط و مقررات سخت تری بر ما اعمال گردید. چند روز اول به نسبت بی نظمی ناشی از تبدیلی ها، جاسوسان (گژدم ها) واستخبارات زندان به سراغ ما نیامدند. پسانتر اداره زندان بر اوضاع مسلط گردید و نیش های زهرآگین توطئه ،آزار و شکنجۀ روانی روح خسته ما را هدف قرار داد.
من و نعیم اکثرا ًدور یک دسترخوان نان می خوردیم . موقع شستن کاسه و گیلاس با هم دعوا میکردیم. قدر و منزلتِ علمی و سازمانی او و بزرگی سنش ایجاب می کرد که اینچنین کارها را من انجام دهم. اما او از من پیش دستی می کرد و ظرف ها را می شست. گاهی هم آنقدر دعوا کی کردیم ، که کاسه وگیلاس ما تا روز دیگر ناشسته میماند. نعیم چای و شیرینی را خوش داشت. چیزی که اکثرا ً در زندان در حکم کیمیا شمرده می شد. به رسم شوخیهای زندان روی قطی شیر(کلیم) با خط جلی نوشتم ( کندم) :" با هر گیلاس چای صرف یکدانه ! " هنگام چای نوشیدن ، دست نعیم بی اختیار بسوی قطی شیرینی دراز می شد . وقتی چشمش به "مقرره نافذه" می افتید ، دست نگه میداشت. بعد می خندید و میگفت:" چی کنیم استاد جیره بندی کرده ". گاهی هم ما را دراتاقهای جداگانه انتقال میدادند . کوله بار غم بر دوش از این اتاق به آن اتاق ،از این منزل به آن منزل، تبدیل می شدیم تا دلهای پر کینه سادیست های مردم آزار تسلی یابند. بگذاربگویم که من ابدا ً از زندانی شدنم گلایه ندارم که گفته باشم من هیچکاره بودم و از روی سرک پایم تا زنجیر و زندان کشانده شد. حرف برسر برخوردهای غیر انسانی ، کینه توزانه و نامردانه ای است که ارگان آدمخوار "خاد" و جاسوسان خود فروخته زندان در مقابل من انجام دادند.
من در شرایط خیلی ها سخت و آزار دهنده ای به سر می بردم. بزرگترین قوت قلب وتکیه گاهم ، دوست ِ همزنجیر و رفیق راهم نعیم" ازهر" بود که با صحبت های عالمانه ومحبت های بزرگوارانه خود زخم های دلم را مرهم می گذاشت.
نعیم یکی از اعضای رهبری"ساما" بود که تحصیلات عالی خود را ، دررشته اقتصاد و بانکداری در پوهنتون کابل به پایان رسانیده بود. او شاعرمبارز ، نویسنده متعهد و سیاستمدار آگاهی بود. روشن فکری بود مردم گرا که در حوزه ادبیات، جامعه شناسی، اقتصاد، سیاست، تاریخ و فلسفه معلومات فراوانی داشت. آرام و کم حرف بود. تا کسی با او در نمی آمیخت گمان نمی بُرد که در زیر اینهمه شکستگی وسادگی ، دانش و فضیلت عظیمی خوابیده باشد. " ازهر" در زندان آدم گوشه گیر و خاموش بود. چند تن از اعضای کمیته حزبی (خلقی های طرفدار حفیظ الله امین) ولایت هرات در اتاق ما زندانی بودند. بالاثر دعوت مکرر آنها نعیم به چپرکت شان رفت و با آنها در ِصحبت را باز کرد. یکی از آنها در مورد نعیم به من چنین گفت: " ماشاالله ! نعیم جان چه انسان دانائی است. ما هرگز گمان نمی کردیم که او اینقدرعالم و آگاه باشد." وقتی این گفتارهمولایتی نعیم را به خودش بازگو کردم ، نعیم خندید و با لحن آرام و طنز آمیزی گفت:" بسیار نا وقت ما را شناختند."
سال 1362خورشیدی بود . من و نعیم در بلاک دوم منزل سوم اتاق شماره 245 به سر می بردیم .عقربه زمان پنجمین دور خون آلودش را بر محور کودتای ثور می پیمود. دولت دست نشانده، سرگرم تدارک برای برپایی سالگرد "انقلاب برگشت ناپذیر" بود. معمولاً به پیشواز چنین روزهایی دولت " انقلابی " با گرفتن" جشن خون" به طرز دیگری از این" روز پرشکوه" تجلیل بعمل می آورد. تورن ( باشی عمومی بلاک دوم) داخل اتاق شد. از روی استعلام با صدای بُلند نام های ما دو نفر را خواند. از اتاق بیرون شدیم . در کمر زینه باشی ایستاد و استعلام را خاموشانه خواند. من با گوشۀ چشم متن و محتوای استعلام را خواندم. در ستون ِراست استعلام این متن نوشته شده بود" قوماندانی بلاک اول ، دوم و سوم ! از موجودیت اسامیان هر یک محمد نعیم ولدغلام حیدر و محمد نسیم ولد محمد یوسف بصورت عاجل ومستند اطمینان دهید" . سرور( قوماندان بلاک دوم) حین نوشتن جواب استعلام از ما سوالاتی کرد. وقتی برایش گفتیم ، ما از جمله گروه نزده نفری" ساما "می باشیم ، در فکر فرو رفت. وقتی دو باره به اتاق آمدیم ، نعیم از من پرسید: راجع به این استعلام چه فکرمی کنی ؟ به شوخی گفتم : در گوش ما حلقه می اندازند. او نیز باور داشت که این دومین بار کشتن ما میباشد. آری! زنگ خطر به صدا در آمده بود. نعیم گفت: ریش خود رامیخواهم کمی کوتاه کنم. قیچی کوچکِ ماما(. . .) را گرفتم. "ازهر" با آرامش تارهای ریش خود را کوتاه کرد. آخرین شوخی ها، خاطرات و صحبت های زندگی را با هم تقسیم می کردیم. نعیم شعر بلند وحماسی " الادریای خون دریای خون زود" را در همین حالت سرود. نعیم در شعر" الا دریای خون..." تصویر پرشکوه و واقعی از مقاومت دلیرانه مردم قهرمان افغانستان و فرزندان آگاه شان در برابر اشغال افغانستان توسط لشکر زمین سوز شوروی امپریالیستی داده بود. شرارت و نیرنگهای دشمن افشاء و از مقاومت جانبازانه مردم ما حمایت و ستایش زیبا ئی شده بود. شاعر باورمند بود که باید در محراب مقدس دریای خون قهرمانانی که بخاطرآزادی میهن جاری شده است ، سر سجود و احترام نهاده شود. نعیم همیشه به من می گفت که اگر قرارباشد میان زندان و مرگ یکی را انتخاب کنم ، من مرگ را می پذیرم. از همین جهت بود که در پایان این شعر از" دریای خون" می خواهد که زودتر او را با خود ببرد." ازهر" شعر هایش را به من داد تا آنها را نگهدارم. بخاطرممنوعیت شدید اینچنین چیزها در زندان و ترس از آنکه مبادا این اشعار به دست دشمن بیفتد ، آنرا در میله چپرکت که درونش خالی بود انداختم. این تنها جاسازی مطمئنی بود که زندانیان از آن کار می گرفتند. متاسفانه و هزارمتاسفانه که تمامی کوشش هایم در راستای بیرون آوردن دوباره آن بی نتیجه ماند. وبدینگونه شعر" الادریای خون . . ." قربانی استبداد ظالمانه فرهنگ ستیزی – منجمله شعر ستیزی- " حزب دموکراتیک خلق" و سیاستهای استعماری امپریالیسم روس گردید.
" ازهر" شاعر انقلابی و وطندوستی که همه اشعارش از واقعیتهای جاری وملموس جامعه برخاسته است. اشعار اونه تنها بازتابگر دردها و مصیبتهای مردم بینوا و اسیر افغانستان است که از لحاظ هنری نیز جایگاه بُلندی را در ادبیات مقاومت احراز می کند. او شاعری نبود که چون زاغ و زغن دَور ریزه های چَربِ دسترخوان ارتجاع واستعمار غُمبُر بزند و از رنج و اسارت و آزادی بیخبر باشد و یا بد تر ازآن خود را در بیخبری بزند! آنگاهی که سرزمینش زیر چکمه های عساکر روس پایمال گردید ، نعیم بیهراس برای مردم بپا خاسته اش فریاد کشید :
وطن ای که گردید پای وسرت لگد کوب سُم ستوران روس
وطن ای که بَستند دست ترا به زنجیر جبر تزاران روس
. . . .
باز هم او کسی نبود که تنها با حلوا گفتن دهن شیرین کند. چنان نکرد که خود شعار بدهد و دیگران خون! نعیم از زمره صدرنشینان لافوک نبود . مبارز و ستیزه گری بود پیشتاز و پیشمرگ. او همراه با یاران عزیزش در متن مقاومت ملی با قامت رسا ایستاد و تا پای جان به پیش رفت. او عضو رهبری سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) بود .سازمانی که ازهمان شام سیاه کودتای ثور به پیشگاه ما در میهن اینچنین سودگند یادکرد: " مادر! به دامان پاک قهرمان پرورتو، به سینه های گلگون فرزندان شهید تو، به سنگر های سرخ شهرها وروستاهای پامال شده تو وبه فریاد خشم انتقامجوی تو سوگند یاد می کنیم که تا دامن میهن گرامی ما را از لوث استعمار ونجاست رژیم مزدور آن پاک نسازیم سلاح رزم خود را برزمین ننهیم." (شبنامه :" فاجعه است یاحماسه") و بلافاصله پس از لشکرکشی واشغال سرزمین ما توسط ابرقدرت روس ، با به پیش کشیدن شعار" یا مرگ یا ازادی!" به بانگ رسا اعلام داشت :" ما لکه ننگ استعمارروس را ازدامن پاک میهن با خون خود خواهیم شست " (شبنامه :" درسنگراعتصاب ببر انقلاب خفته است") " بریده باد زبانی که در برابرتجاوز امپریالیسم خاموش بماند." (شبنامه :" روس اشغالگر در سراشیب رسوایی و تباهی")
نعیم" ازهر" مرد کارزار و کارآزموده ای که راه دشوار گذار وسنگلاخی مبارزه ومقاومت را از اول حساب کرده بود. وی به خوبی می دانست که میدان آزمایش سختی پیشروست. نامبرده از دام و دانه دشمن تا زندان و چوبه دار بی خبر نبود. از همینرو به مردم افغانستان اطمینان داد :
به ما ننگ و نفرین تاریخ بود اگر راه سازش بگیریم به پیش
نه از بیم زندان وعفریت دار خیانت بورزیم به یاران خویش
و من گواهی میدهم که او شرافتمندانه با آن تعهدی که در پیشگاه سازمان ، یاران و مردمش بسته بود ، وفادار ماند. نعیم در جریان تحقیق درمیدان زورآزمائی گوشت با آهن، در پاسخ سوالی ( در صدارت) که " نظرت راجع به مجید کلکانی چیست؟ "با ایمان و اخلاص به قول و قراری که بسته بود ، می نویسد :" از نظر من مجید کلکانی یک انقلابی به تمام معناست و مرگ او را ضایعه بس بزرگ می شمارم." ( دوسیه ازهر)
نعیم مردی بود فدائی و ایثارگر . از مرگ بیم نداشت . هیچ روزی از زبان او حرفی را نشنیده ام که از آن بوی بی ایمانی ، روحیه ضعیف و یا تسلیم طلبانه بیاید. نعیم مانند قهرمانان دیگر، آرمان مقدس آزادی، دموکراسی وعدالت اجتماعی را در سرلوحه وظایفش قرارداده بود. در جدول آرزو های او فرو رفتن درلاک زندگی شخصی و اندیشه بخود جای اول را احراز نمی کرد. او زن و فرزند خود را دوست می داشت. اما در مقام انتخاب، آزادی و آرمان انسانی اش را با هیچ چیزی معاوضه نمی کرد. در واپسین روز های عمر، ساعت بند دستی خودرا به یکی از همشهری هایش داد تا به عنوان یادگار برای فامیلش برساند. از مال و منال دنیا این یگانه" سرمایه" ای بود که بعد از مرگ به فرزندانش از وی به میراث می ماند.
ساعت حدود سه بعد از ظهر را نشان می داد. عده ای از زندانیان خوابیده بودند که نعیم هم جزء آنها بود. نام او خوانده شد. همه کسانی که خوابیده بودند برخاستند. دلم تپیدن گرفت . این تنها نامی بود که باید کالایش را جمع می کرد. وقتی اثاثیه اش را جمع می کردم ، آیینه روی را که در عقب آن عکس سه تن از فرزندان کوچکش گذاشته شده بود ، به من داد تا آن را بگیرم. وی نمی خواست عکس های فرزندانش به دست دشمن هرزه و نامرد بیفتد. از پذیرفتن این مسوولیت اباء ورزیدم. زیرا ذره ای اطمینان برای زنده ماندم وجود نداشت. بکس لباس ها ی او را برداشته تا دهلیز بُردم. با آنکه نعیم تازه از خواب برخاسته بود، اما روحیه اش آنقدر عالی بود که همگی انگشت حیرت به دندان آفرین گزیدند." ازهر" مایل بود تا بکس او را نزدخود نگهدارم. برایش گفتم که من هم آمدنی استم. او را در آغوش گرفتم و رویش را بوسه باران کردم. او با قدم های استواربه سوی قتلگاه میرفت بدون آنکه کمترین تغییری در سیمایش دیده شود. تا رسیدن به زینه ها دو بار به عقب نگاه کرد و بسویم لبخند ظفرمندانه ای زد. او را از من گرفتند. . .
نمی دانستم دردِ خود را با چه کسی در میان بگذارم؟ کنار"دریای خون" ایستاده بودم و به امواج طوفانی آن خیره خیره می نگریستم. تنها می شد از صبر مدد گرفت. ولی کاسه صبرم گنجایش این ماتم بزرگ را نداشت. در گوشه خلوت آنقدر گریستم که چشمه اشک از زمین وجودم خشکید.
پس از آنکه دست خون آلودِ چاکر ، به فرمان بادار،جان نعیم را گرفت ، اختاپوت خون آشام تصمیم گرفت تا پیکرسوراخ سوراخ او را به خانواده اش تسلیم دهد. و در سلسله بیکران آدمکشی های" حزب دموکراتیک خلق" و اربابان شرمسار آن این یگانه موردی بود که جسد یک مرد مبارز و وطن دوست ، به خانواده ماتمزده اش" تحفه" داده می شد.
* * *
چرخ زمان ناله کُنان، باکُندی به پیش میرفت. و من روی پشتارۀ آتش نشسته بودم. هُوش وحواسم متوجه باز شدن دروازه ، صدای عسکر و یا سرگوشی کارمندان خاد بود. با دیدن هر لستی در دستِ " قاصد مرگ" بصورت غیرارادی آمادگی برای پیوستن با " دریای خون" را می گرفتم. ماه ها سپری شد و طی این مدت ، من شاهد چندین" بُردن ها" ی دیگر بودم.
روزی از روز ها که من هنوز در بلاک دوم بودم، دو تن از همرزمان عزیزم فاروق فارانی و احمد راتب را داخل اتاق ما آوردند. تا آن موقع با همدیگر معرفت حضوری نداشیم . آثار شکنجه و فشار های سیستماتیک روانی هنوز از تن وروح خسته شان نکوچیده بود. فاروق فارانی از نعیم" ازهر" یاد کرد و از آخرین خاطراتش با او سخن ها گفت.
ببین، زمانه چه بوالعجبی هایی نیست که در آستین ندارد ؟ ! فارانی دست خالی نیامده بود. " سوغات" آشنا ایرا بمن نشان داد. روی" شیرینی دانی" نوشته شده بود:" با هر گیلاس چای صرف یکدانه! "
( وای ! واین من بودم که با یاد آوری هرخاطره ، هر لبخند ، هر شوخی ، هر حکایت و هر قدم "آنها" هر روز و هر لحظه ، ذره ذره اعدام گردیدم
" شهیدان زنده میمانند
 
 
نويسنده: نسيم رهرو