افغان موج   

بخش نخست پاسخ دوم، در دامنه‌ی گفت و مان من با ساحل صاحب گرامی:

برای آگاهی بیش‌تر خواننده های گرامی و خودِمان، از جابه‌جایی پشتون ها در شمال چه که در تمام کشور ما، نیاز است تا پیدا کنیم که سرز مین ام‌روزی نام‌ گذاشته‌ی زور به نام افغانستان، به راستی سرزمین کی‌هاست و چه‌گونه از دست‌رس شان خارج شد؟

چرا مردمان بومی و ‌دارای ریشه‌های بنیاد‌گذاری به شهروندان بدون ارزش و دارای سرنوشت غم‌انگیز دگرگون شدند؟ و غاصبان خود را مالک کشور و سرنوشت شان می دانند. توانایی آنان چه شد که تنها دوصد و‌ پنجاه سال در برابر اعراب جنگیدند؟ بهترین کهن‌‌نگاری‌ها در باره‌ی گذشته‌ی کشور ما از موجود اند. آن‌چه را ساحل صاحب تنها برای جاگیر سازی سخنان شان نوشته اند، بسیار پیش‌‌پا افتاده و مویی از یک گاو پشم‌الو است. نه می‌شود ما برای یک توجیه نادرست، یک نادرستی دگری را به میان آوریم. بحث اصلی در این شکافته شود که این خطه و این سرزمین به صورت طبیعی سرزمین کدام بومی ها بوده بوده، چه کسانی اشغال‌گران اند و چه گروهی غاصبان؟ چرا انگلیس یک گروه خاص بی‌وطن را حمایت کرد؟ چرا آنان را آن‌قدر حمایت ‌و پشتی‌بانی نمود که کنون خود شان هم پشیمان اند ‌و از ناچاری به تداوم حمایت حتا از وحشی‌ترین گروه تروریستی آنان در سده‌ی بیست و یک و فراز مدرنیته ناگزیرند. این گروه یا قوم کی‌است و از کجا به سرزمین های مادری مان آورده شده اند؟ من به لحاظ تاریخ شناسی، در این بخش ویژه، همه‌ی تاریخ‌هایی که در دست‌رس بود را تا آن‌جا که توان داشتم مرور کردم. از وام گیری های تاریخ های نوشته شده‌ی تاجیکان و پارسی زبانان و حتا خود پشتون ها گذشتم. به کتابی مراجعه کردم از سیر و پودینه‌ی اشغال سرزمین های ما توسط بی‌گانه‌گان سخن می‌گوید. کتابی که شهروند و مقام صاحب صلاحیت انگلیس خودش نوشته است. کتابی که هیچ کسی را یارای انکار از محتوای آن نیست ‌و کسی هم  آن را رد کرده نه می‌تواند. این کتاب محتوایی را در بردارد که نویسنده‌ی انگلیسی، خودش نوشته و‌ برگردان آن در سال ۲۰۰۸ ترسایی از سوی آقای سبزواری به پارسی روان و آراسته نوشته شده است. من در این نوشته و پژوهش تا آنجا پیش می‌روم که پیش‌گفتار برگردان کننده‌ی گرامی را هم نادیده می‌گیرم تا دارنده‌گان خرد، بدانند که راستی آزمایی های کهنی چه‌گونه پیش‌روی مان سبز می‌شوند. پندار من این شد که اگر تنها به یک مورد انتقال گویا قوم اسحاق زی به کندز کشور ما بسنده کنم، تاریکی های دگر تاریخی از دیده‌ها پنهان می‌‌مانند. در رونوشت از لابلای کتاب « نژادهای افغانستان » همه آن‌چه را بازنویسی می‌کنم که در برگردان آورده شده است. آرزو دارم، محتوای آن رنجش خاطر برخی ها را فراهم نه کند.

جراح، میجر ایچ دبلیو بلییو، ۱۴۵ سال پیش از ام‌روز کتابی را پسا پژوهش خود نوشت که برگردان پارسی آن نژادهای افغانستان می‌شود. او که این کتاب را در سال ۱۸۸۰ نوشته است، درست مانند مرحوم ریاضی هروی بخش‌های چشم‌دید خود را با پژوهش هایی عجین کرده و‌ برآیند آن را کتابی داده است که خواندن آن برای هر یک از ما اعم از تاجیک و اوزبیک و‌ هزاره و همه اقوام دگر شریف کشور ارزش‌مند است. و ‌برای افغانان محترم ساکن شده در سرزمین های مان هم‌چنان. در این کتاب، به خوبی می‌یابید، که مالکان اصلی سرزمین ما کی‌هاستند و غاصبان کی‌هاستند و حامیان غاصبان کی‌هاستند و چرا کشور ما به این ستم تاریخ و قهر خدا گرفتار شد؟ کشوری که هرگز کشور نه شد و نه می‌شود. مردمی که هرگز روی آرامش را نه دیدند و تا این قوم با ایشان است هم نه می‌بینند. در پنج فی‌صدی که مردمان آگاه ‌و پاک نفس و قانع دارند، چاره نه می‌شود. چون دنیا، تنها برای کشور من، سفله پرور و بی‌سواد و بی‌دانش پرور است. به هر رو می رویم به پیش‌ گفتار نویسنده که به پارسی برگردان شده است. پیش‌گفتار را به دلیل کم ‌و کوتاه بودن آن بدون کم و‌ کاست بازنویسی می‌کنم:

((پيشگفتاردستنويس گزارش مختصرنژادها يا اقوام افغانستان درکابل تحريرگرديده بود؛قسمت اعظم آن پس ازوظايف روزمره ودراوقات فراغت ازوظايف رسمی بهدف ارسال ونشردرانگلند تهيه شده بود، اما بعلت بيماری وترک کابل (بطرف هند) نتوانستم به اين هدف خويش نايل گردم. فعلا با رسيدن به هند نيزنميتوانم )طوريکه اميدواربودم( با معرفی مواد بسيارمفيد ودلچسپی که دردسترس است، متن را تجديد وتوسعه دهم. لذا به اين فکرافتادم تااين اثررا بدون معطلی بيشتردراختيارمردم قراردهم، بعوض آنکه نشرآنرا به يک آيندۀ نامعين موکول نمايم. من از نواقص و ناکاملی اين اثرکاملا آگاه ميباشم؛ اما بخاطراينکه حوادث دراين منطقه بسرعت درحال انکشاف ميباشد، لذا لازم ميدانم تاهرچه سريعتردراختيار اشخاص متفکرقرارگيرد. باين ملحوظ ترجيح ميدهم اين اثربشکل ناپختۀ آن نشرگردد، البته باميد توجۀ بهتروپژوهشهای بيشتردربارۀ مشخصات اقوام متعددی که مورد معامله قراردارند. من معتقد به صلح وامنيت در امپراطوری خود ميباشم. اين مردم ميبايست مدتها قبل توسط قوۀ تحميل وايجاد شرايط اجتناب ناپذيردرقطارمطيعان (رعيت)ما قرارمی گرفتند. باين مقصد دانستن تاريخ، منافع وآمال آنها جهت تبديل ايشان به مطيعان وفادار، قانع وآشتی پذير مساوی به بردن نيمی جنگ است، تا آنها بطور طبيعی به افراد با اراده وحافظين فعال امپراطوری ازنقطۀ نظرموقعيت ومنافع شخصی تبديل گردند.

ايچ. دبليو. بی. لاهور29 جنوری1880))

ارزش این دستینه نزد نویسنده چنان زیاد بوده که خودش آن را در پیش‌گفتارش نوشته است.

بخش دوم پاسخ تازه‌ی ساحل صاحب:

این کتاب نه تنها اقرار گویایی بر جنایات انگلیس در سیاست های اشغال فراکشوری شان است، بل‌که بخشی از هژمونی تمام اندیشی انگلیس نسل اندر نسل برای سیطره بر جهان در آن زمان هم است. آن زمان انگلیس در اندیشه‌ی آن نه بود که روزی غروب فراگیر بر امپراتوری آقتاب بی‌غروب خودش چیره می‌شود. ارچند این افول، تنها دگرگونی برنامه‌های راه‌بردی انگلیس از حضور فیزیکی را به نظارت از راه دور و، زیر دیده‌بانی داشتن اراضی‌های اشغالی جهان توسط نیروهای نیابتی عمدتاً مزدور و وطن‌فروش کشور ها خلاصه کرد. مگر دست‌داشتن پیدا و پنهان انگلیس در غارت این سرزمین‌ها هرگز رنگ نه باخت. ایچ دبلیو بی، آشکارا در این پیش‌گفتار کوتاه خود می‌نویسد که امپراتوری شان نیاز به « مطیعان » یا همان فرمان‌برداران مزدور دارد.‌ ویژه‌‌گی ارزشی این کناب در آن است که نگارنده خودش، از گماشته ها و‌ اهالی انگلیس در کشور ما بوده و درست مانند دیگر هم‌کشوری های خود هم در چهره‌ی پزشک جراح و هم در چهره‌ی پنهان یک جاسوس کارکشته به کشور ما فرستاده شده بوده است. پیروزی این جواسیس و این حاکمان ناخوانده‌ی آمده به کشور ما، بیش‌تر ریشه در تردستی انگلیس برای درک جامعه‌ی ما و جامعه‌شناسی کشوری ما داشته و از این ره‌گذر کشور و‌ مردم ما را ضربه زده است. به گونه‌ی نمونه من چند سال پیش از کتاب عین الوقایع مرحوم ریاضی موردی را دریافتم که کم‌تر تاریخ های دگر به آن پرداخته بودند و آن شناساندن یک ملای دگر انگلیسی بود که سال‌ها در کندهار امامت کرده بود. مرحوم ریاضی هروی در صفحه‌ی ۸۱- شرح وقایع  سال‌های ۱۲۸۱ تا ۱۲۸۲ هجری چنین می‌نویسند:

(( [ ورورد جاسوس انگلیس به قندهار ] 

در کندهار یکی از صاحب‌منصبان انگلیس که سواد فارسی و عربی داشت، ورود کرده،از راه خدعه به‌لباس علمای ملت اسلام سنی درآمد و بنای عوام‌فریبی را گذاشت تا خود را جزو قضات ساخت و در مسجد خرقه پیشنماز شد. ))*

*علامه‌‌گذاری «،» توسط نگارنده است که در اصل متن کتاب نیست.

بخش سوم پاسخ دوباره‌ی ساحل صاحب گرامی! ساحل صاحب در بخشی از نوشته های شان، سپردن جای‌دادها و اراضی بومیان شمال، به ویژه کندز را به کوچیده‌های کندهار در شمال کار درست پنداشته و گفته اند که مردم‌ اسحاق‌زی زمین های بایر کندز را به سبزی‌های ثمر دهنده بار آوردند که به آن گونه کندز،‌ نام کندوی کشور را کمایی کرد. هر تازه‌کاری هم که این گویا دلیل آقای ساحل را بخوانند، بی‌درنگ می‌‌دانند که دلیل بسیار بی‌پایه است. چه‌گونه ممکن است که سرزمینی با آن بزرگی در شمال کشور افتاده باشد، مگر اهالی آن در گذر سده‌ها از  زمین‌های شان استفاده نه کرده باشند و در انتظار یک گروه دهقان بی‌گانه باشند که بیایند و زمین های شان را به قول آقای ساحل، حاصل‌خیز بسازند؟ برای یک درنگ گذرا قبول کنیم که چنین بوده، پس این سرزمین‌های بزرگ و گسترده با گستره‌ی صدها هزار هکتار زمین زراعتی شمال را هم همین گروه فرستاده شده‌ی اسحاق‌زایی از خشک بایر به حاصل‌خیز مبدل کردند؟ آقای ساحل باید بدانند که بیش‌‌ترین زراعت گندم در شمال آبی و للمی است. به گونه‌ی نمونه سبزه‌زاران پهن‌دشت آب‌دان در شمال هم همین گروه به میان آوردند؟ یا لاله‌زاران شمال را هم اینان با خود از کندهار آوردند؟ یا مزارع بزرگ برنج بغلان ‌و کندز و همه‌ی شمال را هم اینان به میان آوردند؟ از دیدگاه اتنیکی و سرشماری باشنده‌گان تنها کندز یاد کنیم؟ آیا تنها

اسحاق‌زایی‌ها در آن‌جا فرستاده شدند یا کسان دگر از اقوام پشتون هم‌چنان؟ مثلاً اقوام و‌ کوچی های پشتون،‌ شهرستان های دشت‌ارچی، امام صاحب و قلعه‌ی ذال یا خروټی‌ها، ناشرها ووو…‌اینان از کجا آمدند؟ در بیش از سه هزار و‌پنج‌‌صد سال قدامت کهنی، کندز که یفتلی ها بر آن حکومت داشتند و کندز مرکز تخارستان بود، ناقلین پشتون به قول شما اسحاق‌زایی‌ها کجا بودند؟ ‌و پیشا اشغال این مناطق چه کسانی در آن‌جا زنده‌گی داشتند؟ جناب ساحل صاحب با مراجعه‌ی دوباره به تاریخ کندز یا همان کهن‌دژ تاریخی می‌یابند که کندز، یک ولایت زراعتی بوده و بیشتر مردم آن، به زراعت و مالداری اشتغال دارند؛ این ولایت دارای جنگلات انبوه نیز است. پسته، بادام و خربوزه به خصوص خربوزهٔ عسقلانی و امام صاحب (مشهور به قندک)، از شهرت به سزایی برخورداراست که به کابل و سایر ولایات و خارج از کشور نیز صادر می‌گردد و دهاقین، عواید خوبی از این درک به دست می‌آورند. کنون بگویید که این وفور جنگلات و این حاصلات خربوزه کار چه کسانی بوده است؟ بر علاوه این که کندز یک استان زراعتی با بذر ها و حاصلات گوناگون است، مکان بزرگ صنعتی در گذشته‌ی شمال کشور هم به شمار می آید. به شاه‌نامه‌ی فرودستی مراجعه کنید، که فردوسی طوسی در آن، پنج مورد از کندز یاد کرده:

(جهان پر ز خرگاه و پرده سرای  ز خیمه نبد نیز بر دشت جای 

جهانجوی پر دانش افراسیاب    نشسته به کندز به خورد و به خواب

نشست اندر آن مرز زان کرده بود  که کندز فریدون برآورده بود

برآورده در کندز آتشکده  همه زند و استا به زر آژده

ورا نام کندز بدی پهلوی  اگر پهلوانی سخن بشنوی

کنون نام کندز به بیکند گشت  زمانه پر از بند و ترفند گشت

نبیره فریدون بد افراسیاب  ز کندز به رفتن نکردی شتاب)

شاه‌نامه، خود دلیلی برسابقهٔ تاریخی این شهر و اهمیت آن در آن‌زمان می‌باشد و معلوم می‌شود که شهر بسیار مهم و پررونقی بوده ‌است. شهر تاریخی کندز در ادوار مختلف تاریخ، به حصه‌هایی از این حدود وسیع نقل مکان نموده و چندین بار خراب شده‌است؛ این شهر در قرن هفتم هجری، یکبار دیگر آباد و مرکز تخارستان قرار گرفته و بار دیگر ویران گردیده‌است. از اوراق تاریخ برمی‌آید که چندین خاندان از قبیل سواران بخدی، خاندان کندز، رایت‌های گلگون و پهلوانان رویین‌تن، دراین شهر تاریخی حکومت کرده‌اند. هیوان‌تسانگ زایر چینی، کندز را به شکل هویچ HOWACH ثبت کرده و به قول او صدها روحانی بودایی درآنجا سکونت داشتند. وی از ۱۰ معبد بودایی دراین شهر نیز نام برده‌است. از این بگذریم که درعهد اسکندر مقدونی و بعداز آن، تا آخرین سلالهٔ آنها مناطق کندز یا (اپاسکا) جزئی از مناطق باختر بوده، مرکز مهم و تقاطع راه ابریشم میان دامنه‌های پارا پامیزد و بلخ، مقر فرماندهی آیتیدیوم به‌شمار می‌رفت.)

کنون که من با استفاده از محتوای ویکی‌پدیا، تاریخ کشور و ایران‌زمین و شاه‌نامه و به ویژه گنج‌ور دردانه‌های فرهنگ فارسی این نوشته را به شما اهدا می‌کنم، در آینده‌ی نزدیک، فصل بزرگی از کتاب نژادهای ها کشور من، نوشته‌ی جراج. انگلیسی در باره‌ی شناخت شاخه‌های اقوام پشتون و چرایی فرستاده شدن شان به سرزمین های شمال را بررسی می‌کنم. تا این‌جای سخن دریافته باشید که شمال و کندز هرگز زمین بایر و خارزار نه بوده، به ویژه که دریای خروشان آمو میان کهن‌دژ باستان و تاجیکستان ام‌روز در فوران خروشان و رونده‌گی است.

(ز بیرون دهلیز پرده‌سرای  فراوان درفش بزرگان به پای

زده بر در خیمهٔ هر کسی  که نزدیک او آب بودش بسی)

بخش چهارم پاسخ دوم! ساحل صاحب در بخشی از نوشته‌ی پیشین شان نوشته اند که اگر شاهان پشتون در رأس بودند،‌ تاجیکان در قدرت. سخنی که بیش‌تر یک فکاهه را می‌ماند. ما می‌دانیم که در نهایت، سخن آخر را نفر اول می‌زند.‌ یعنی شاه یا سلطان یا حاکم جابر پشتون. این فرصت تنها در دوران دکترنجیب میسر شد که گروه بزرگ جنرالان و افسران و مقامات غیر پشتون ناگزیر شدند، اداره‌ی امور را به دست بگیرند. مگر در بیست سال پسین، قانونی گونه ها و امرالله گونه ها و خلیلی و محقق و دانش گونه‌ها، داودکلکانی و بصیر سالنگی و الماس و اسماعیل خان هرات  بودند و دگران بودند که قدرت خود را به کرزی و غنی و خلیل‌زاد و آمریکا سپردند و سرنوشت ما کنون چنین است. ما نه می‌توانیم تا گذشته‌ی تاریخی خود را نه دانیم یا نقد نه کنیم یا از آن عبرت نه گیریم به گذار های دگر تاریخی گام برداریم. سه صد سال پسین، از بدترین دوران های تاریخ کشور ماست. آقای ساحل گرامی، از دوصد و نود سال کم و بیش‌حاکمیت پشتون در کشور سخن نه گفته و خوبی‌های نه داشته‌ای آن را بر نه شمرده، از من می‌‌خواهند، سره های ده سال و ده ماه اقتدار تاجیکان را بر شمرم. مدت زمانی که پشتون اقتدارگرا نه گذاشت، شاه یا رؤسای جمهور تاجیک‌ تبار حتا یک ساعت هم راحت باشند.‌ با آن هم هر دوره‌ی حاکمیت تاجیکان یک باروری منحصر به فرد داشت. مثلاً امیر حبیب‌الله کلکانی، نشانه های زیاد از عیاری و کاکه‌گی را در دوره‌ی ۹ ماهه‌ی اقتدار شان به جا گذاشتند. برجسته‌ترین آن آگاه ساختن تاجیکان ‌و پارسی زبانان به عنوان صاحبان اصلی سرزمین ما در گرفتن سرنوشت شان به دست خود شان بود. می‌پذیریم که بارگران مشکلات و‌ کم‌بودی ها و کاستی ره‌بری و‌ مدیریت کشوری وجود داشتند. نظم قایم و‌ دایم برجا نه بود و اداره ناکامی هایش را داشت.‌ مگر بزرگ‌ترین دست‌‌آوردش همانا شکستن طلسم انحصار قدرت توسط یک قوم خاص بود. با آن‌که خودش هرگز در این مورد چیزی نه گفت. همه‌ی مردم را به دیده‌ی هم‌وطن می‌نگریست. با قبول کردن مهر دروغ و شیطانی نادر غدار در حاشیه‌ی قرآن و سر به دار دادن ‌و چنواری شدن شجاعانه‌ی خودش، به مردم فهماند که برای شاهان پشتون قرآن هم در برابر قدرت نعوذبالله ارزش نه دارد. ارچند تاجیکان و‌ پارسی زبانان با قلوب پاکی که دارند، هرگز هوشیاری سیاسی را کسب نه کرده و قربانی خپش‌باپری های شان توسط حکام پشتون می‌شوند، مگر مارشال دوستم ام‌روز ‌و جنرال دوستم دی‌روز، این پند تاریخی در نظر داشته و هرگز به سخن دکتر نجیب خلف اسلافش گوش نه کرد و به کابل بر نه گشت. نتیجه هم فرار و سرنگونی پسا فرار دکتر نجیب شد. که من شخصاً و با تفصیل این جریانات را در دهه‌ی ۹۰ نوشته ام و در بای‌گانی های گوگل موجود اند. بر می‌گردیم به چرایی لشکر فرستی ناقلین به شمال. پشتون های آمده به کشور ما، در عشیره‌ها و قوم‌های مختلف با نشانه های آشکارای دشمنی قبیله‌یی قرار داشته اند و تا در مجادله با تاجیکان و پارسی زبانان مجبور نه شده اند، مدام میان جنگی دارند و کشته می‌شوند یا می‌کشند. پیروز می‌شوند یا ناکام می‌مانند و در برخی حالات مانند ام‌روز طالبانی برای منافع مشترک شان بر علیه دگران قرار می‌گیرند. جراح انگلیسی در کتابش قوم های پشتون کندهار ‌و حومه‌ی آن را به بخش‌های مختلف تقسیم کرده و پیش‌از آن در صفحه‌ی ۱۴ کتاب برگردان شده، چنین می‌نویسد:

«…افغانها بهنگام پيشروی بسوی کندهار، که با تمام احتمالات منحيث استعمارگران نظامی وبا معيارهای خلافت  عربی اقدام نمودند، دراول خود را با زورسلاح تحميل نمودند؛ اما بتدريج بعلت اينکه ازنگاه کميت دراقليت بودند با مردمان مناطق اشغالی مخلوط گرديده ودرنفوس عمومی کشورجذب گرديدند. بآنهم، آنها منحيث اشغال گران بهنگام مخلوط شدن با مردمان محلی )دراثرازدواجها( عنوان قومی خود را حفظ نموده وتوسط آن خود را مشخص ميساختند. اين نظريه می تواند توسط شواهد ارائه شده درجداول نسب نامۀ آنها که فقط دراين اواخرو پس ازقرنهای طولانی غلبۀ اعراب براين مناطق جعل گرديده، تقويه واثبات گردد. افسانه ها وتصورات مورخين وشجره نويسان )نسب سازان( افغان باندازۀ کافی بيمعنی ومزخرف بوده ودلايل آنها بطورشگفت آوری درهم وبرهم است؛ اما برای کاوشگران محتاط، دارای ارزش بسزائی منحيث رهنما، برای يک نتيجه گيری درست وصحيح ميباشند. لذا نسب سازان افغان از يک قيس که قبيلۀ آن اصلا ازنگاه کميت وقدرت نيززياد مهم نبوده، تمام مردمان پشتوزبان افغانستان را، قسما ازطريق توارث مستقيم وقسما از طريق تطابق )اداپتيشن يا فرزندخواندگی( با درنظرداشت مشابهت زبان و سلوک اجتماعی، استخراج کرده اند.آنها ميگويند که قيس با دخترخالد بن وليد ازدواج ميکند وازاين ازدواج، سه پسربه نامهای سربن، بتن وغرغشت بدنيا ميآيد. اين نامها بخودی خود بسيارقابل ملاحظه ونشاندهندۀ ترکيب وساختاراين قوم ازنقطۀ نظرقوميت ميباشد که درجريان اين رساله بآن خواهيم پرداخت. افغانهای اصيل يا ( بنی اسرائيل )طوريکه آنها خودرا با امتيازخاص ودر مقايسه با تمام اقوام ديگرباين نام ياد ميکنند( خودرا ازنسل سربن از طريق دو پسرموصوف بنامهای شرجون وخريشون ميدانند. ازشرجون پنج طايفه يا قبيله بوجود ميآيد که اساسی ترين آنها بنام شيورانی ياد می شود. ازخريشون سه طايفه بنامهای کند، زمند و کنسی بوجود ميآيد. کند به خاخی وغوری تقسيم شده ودربرگيرندۀ طوايف مندرو يوسفزی است. تمام اينها فعلا دروادی پشاورسکونت دارند… ). آقای جراح، در این اثر خود، قبایل افغان اصلاً از سرزمین های ما نه‌دانسته و نه می‌داند. البته که تاریخ های دگری هم از این موارد زیاد دارند. خدمات خود احمدشاه درانی در لشکر  نادر افشار‌گواه آن است که اینان  تا آن زمان  در این سرزمین ها بی‌گانه بوده اند. جراح در کتاب خود به صفحه‌ی  ۱۵ و ۱۶ می‌نویسد:

(  يکی ازقبايل خاص افغان  که بنام ابدالی ياد ميشود پس ازاحمدشاه )اولين بنيانگذارحکومت مستقل اين قوم( بنام درانی ناميده ميشود. درانی شامل طوايف سدوزی، پوپلزی، بارکزی، الکوزی، اچکزی، نورزی، اسحاق زی و خاگوانی است. خانه ومسکن ثابت آنهاولايت کندهارياايالت قبلی گندهارا دراوايل قرون ميلادی بشمول منطقۀ هزارۀ فعلی بامتداد درياهای هلمند و ارغنداب ميباشد. بآنهم اعضای هرطايفه، بتعدادکوچکتر، درتمام منطقه، الی کابل وجلال آباد پراگنده هستند؛ اما آنها اکثرا بحيث زمينداران بزرگ ويا سرداران نظامی دراين مناطق مسکن گزين ساخته شده و مردمان بومی اين مناطق و بخصوص جوامع زراعتی آنها تا هنوز، اجاره داران يا خدمۀ )سرف( آنها ميباشند. طايفۀ سدوزی اولين شاهان سلسلۀ درانی وطايفۀ بارکزی اولين سلسلۀ اميران يا ديکتاتوران را ايجاد نمودند. سلسلۀ شاهان درنسل سوم پس ازدوران طولانی انارشی ومجادله که فورا پس ازمرگ اولين شاه آنها ظهورنمود، خاتمه يافت. سلسلۀ اميران کاملا بکمک مستقيم حکومت برتانيه تا به جانشين چهارم آن يعنی يعقوب خان بدنام و رسوا رسيده است.

حالا به جد بزرگ افغانها يعنی سربن مراجعه ميکنيم. اين نام بصورت آشکار، يک تقلب ويا شايد يک نسخۀ بدل سوريابنز)قوم خورشيدی يا شاهی( باشد که حالا درهند توسط راجپوت نمايندگی ميشود. بعين ترتيب، نامهای پسرانش خريشون وشرجون ونواسه اش شيورانی بطورواضح، اشکال متغييرنام های راجپوتی وبرهمنی کريشن، سورجن و شيورام هستند. اگرما بتاريخ قديم اين مناطق مراجعه کنيم خواهيم ديد که چطورنسب سازان افغان نام سربن را اختراع کرده اند. )

آقای ساحل، پسا نگاشتن بخش اول و‌دوم پاسخ دوم من، نوشته‌یی را این‌گونه همه‌گانی فیس‌بوکی ساختند:

(سلام بجناب نجیب:

ممنون بعداز مدت مدید بجواب  نامه پرداختی

اولا باید  توجه تانرا بیک مطلب معطوف نمایم ان اینکه درزمان شیرعلی خان مردم اسحق زایی به کندز نه بلکه به میمنه مرکز ولایت فاریاب نقل داده شده اند.

-اتفاقا من هم کتاب  نژاد های افغانستان نوشته جراح انگلیسی راخونده ام قرار که خودتان نوشتید کتاب مذکور یک پژوهش علمی وتحقیقی نبوده چیزی راکه ان نویسنده نوشته بیشتر بیک راپور استخبارتی می ماند موصوف از جمله چهارده پانزده فصل کتابش همه را بجز دو فصل که بسیار گذرا از ملیتهای تاجیک وهزاره یاداوری کرده همه کتابش به قابیل پشتون میچرخد چون پشتونها دران موقع در سر راه شان برای رسیدن به هندوکش بوده بنا فوکس شان بلای قابیل ورهبران آنها بوده است واگر متوجه شده باشید درخلال همه  نوشته هایش درحالیکه حاکمان انزمان را بخصوص شاه شجاع ویعقوب خان که دست نشانده خودشان بودند بازهم ازانها ومخالفت پیدا وپنهان شان ناراض است .

اگر دستان وگفتمان من وشما اینطور ادامه داشته بنظرم به جنگ دوزن همسایه میماند که هرکدام انها دروقت جنگ ومناقشه آشیاه وظروف خودرا نشان میداند ومیگفتند اگر سیال استی از این چیز داری…..

بنا از طویل شدن زیاد بحث که موضوع اصلی ومطروحه شما را در ابهامات فرو برد وهم برای خواننده خسته کن وبی مفهوم تلقی میشود بیا بر موضوع اصلی فوکس کنیم بهتر خواهد.

بناً خواهشمندم دلایل علمی وعملی تانرا برای طرح موضوع تان ارایه کنید

تامورد قناعت قرار گیرد ویا جواب مقنع برایتان ارایه شود.

چون تاریخ گذشته رانمی توان برگردند نمی شود آنهایی که امروز جز تاریخ اند آنهاست زنده کرد ومورد پرس وجو قرار داد بیاید از برداشت که شما از تاریخ گذشته این جغرافیا برداشت نموده اید مفادات تجزیه  رامستند بیان دارید تا عامه مردم از ان مستفید شوند .

اگر من را قناعت داده توانستید یقین بدان که دراین راه همراهت خواهم بود، ولی قرار که کمنتهای نوشته شده درمورد موضوعات مطروحه شمارا میخواهم نود فیصد کمنت دهنده ها بشما موافق نیستند که اکثریت کامل شان از رفقای پرچمدار تان واغلب از ملیت معزز تاجیک اند .وها راستی یک مشوره دوستانه :یا یک چپی که برایش قوم وملیت تفاوت ندارد باش ویا هم یک تاجیک که بجز از تاجیک بودن هیچ ایدلوژی برایش مطرح نباشد تا من بدانم با کی طرف هستم . بادرود)

پاسخ کوتاه من تا درود دیگر!

درودها ساحل. من دگر هرگز چپی نیستم. کنون ایدیالوژی من و سیاست من هویت من شناسه و تاجیکی بودن و پارسی زبان بودنم است. پاسخ را به منطق باید نوشت. من باور دارم که پس از نوشته‌ی من، کتاب نژادها را خوانده اید و پیش از آن حتا نام آن را هم نه شنیده اید.  چون آن کتاب چیزهایی دارد که من پیشاپیش گفتم شما تحمل خواندن آن را نه دارید. حالا کمی به شاه‌نامه بروید… تا آن زمان من چیزهای زیادی به شما خواهم نوشت. من  دیدگاه را می‌خوانم، به صاحبان و شخصیت نوشته کننده های شان احترام دارم. موافقت و مخالفت من با دیدگاه شان نزد خودم است. بحث من هم با شما، همان بحثی است که به همه‌ی پشتون های گرامی مرتبط نیست و  به مشران خاین شان است. ارچند ایشان از اعمال شان منفعت می‌برند.  مگر بیش‌ترین ره‌بر نماهای خاین و گروهی خاص ازخاینان ما همه چیز را به پای سه پشتون یعنی خلیل‌زاد، کرزی و غنی ریختند.

 

دنباله دارد…

محمدعثمان نجیب 



 

 

 

Sent from my iPad