افغان موج   

هوا سرد شده می رفت، خشکه خنک اثرش را مثل هر سال بر هر جا و بر هر کس داشت. ترس از فصل چهارم سال مثل زمستانهای دیگر به دلها رخنه کرده بود. گپ از چله کلان و درازای تاریکی شب بود.

درازای شب خوشی های هوس بار سرخی لب یار، نوازش شراره گل روی عاشق و معشوق در دل دلداده گان را در پی داشت. دلها شب را همراه با تاریکی هایش مهمان آرزوهای عاشقانه می نمودند. اما هر سال درازای تاریکی شب غصه می آورد. نفرت از تاریکی اوج می گرفت. اینکار کار هر ساله بود. اما با آنهم عمق دید و نظر های دور اندیشانه ترجیح روشنی بر تاریکی را گرامی می شمردند. روشنایی را به فال نیک علیه تاریکی و دفع ترس از سیاهی های شب می گرفتند. نحس بودن سیاهی و تاریکی، صحنه جنگ میان روشنایی و تاریکی بود. تاریکی را روشنایی می زدود. آدمها هر کدام به انتظار کار و حاصل زود دمیدن شفق صبح وغلبه بر تاریکی شب، به زدودن نحس تاریکی و سیاهی شب دل تسلی می دادند.

آن شام صفورا دستر خوان سرخ رنگ پلاستیکی را روی صندلی هموار کرد. لحاف صندلی را جمع و جور نمود، چهار پله یی صندلی را با بالشت ها و دوشکهای پوش قالینی مزین ساخت. رنگ سرخ دستر خوان با رنگ سبز و فیرو زه یی گلدار لحاف دلکش بود. هر وجب وجب را با دستانش مرتب و نگاه آخری اشرا خریدارانه نثار صندلی و دوشکها کرد و با تبسم ملیح رفت جانب آشپز خانه و پطنوس های خوارکه باب را یکی پی دیگر با هم آوردیم صفورا یکه یکه روی صندلی را با انار، تربوز قاش شده، شیرینی های رقم رقم، شمع، شربت، دیوان حافظ و میوه های خشک زینت داد.
اینبار رفت، دیر کرد مگر با لباس اتو کرده نارنجی رنگ که با گلک های اناری رنگ مزین بود باز گشت. عمیق نگاهش کردم، او با آرایش لبان و رخساره هایش دل می ربود. سفیدی رویش در لای موهایش مهتاب گونه جلایش داشت. شب شعر و شب عشق بود گفتمش خانم، کلام حافظ است "بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد -- بهارعارضش خطی به خون ارغوان دارد". واه چه زیبا شدی امشب. دل آرا شدی امشب. آرام خندید و گفت "چشمانت مقبول است". هر دو یکدیگر را بوسیدیم، گرمی نفسها و تنش برایم مستی آور بود. به چشمانش عمیق نگاه کردم، صفورا با عشوه بازووانش را از دستانم رها ساخت و چشم به راه آمدن مهمانها کنار در وازه ایستاد. آنشب قرار بود همه اعضای خانواده دور صندلی و سفره جمع و یاد رسم شب یلدا کنیم.
با صفورا چند بار دزدانه نگاههای رد و بدل کردیم. او برای آماده گی چای و ترتیبات لازمه برای پذیرایی مهمانها با تبسم مزه دار از اتاق بیرون رفت. تنها شدم، در نور کمرنگ اتاق به نظرم آمد، روشنی های تابناک درون تاریکی ها سریعآ نفوذ داشت. خیالم با آن روشنی ها از آنجا در دور دست ها خزید، پیش چشمانم آب زلال با غرش، میان آب گل آلود دریا راه باز می نمود. مگر آب گل آلود دریا، هی شفافیت آب زلال را از هر جهت برهم می زد. آب صاف چون روشنایی در تاریکی راهش را در دل آب گل آلود به سرعت باز و به پیش می تاخت. مبارزه ضدیت ها و اضداد بود. جدال تاریکی شب و شفق صبح، کهنه و نو، جریان داشت. مگرخیالات من در عمق جدال آب زلال و گل آلود سرگردان بود. در آنهمه خیالات شفق دمید و خیلی زود سیاهی شب شرمنده و شکست خورده از سر راه روشنی صبح دور شد.
می دیدم روشنی آفتاب شعاع طلایی رنگ پخش می کرد، شعاع طلایی رنگ آفتاب در تماس با آب زلال روشنی خیره کننده انعکاس می داد. در آن روشنی ها من در میان سرخی های انار و زیبایی تربوز لذت روی و رخساره های یار می دیدم. چند باری صفورا را دیدم، لباس شهزاده بر تن داشتم، اسپهای سفید با زین ها برجسته و آرایش شده در چمنهای سبز و تپه های پر از گلهای رنگ رنگ از چشمه ها آب برفهای کوهای اطراف تپه ها را می نوشیدند. اسپ ها سُم میزدند و با ناز سر و کله های شانرا می خواستند از بند تسمه ها رها کنند. اسپها مغرورانه شیهه می کشیدند و من و صفورا شاد و شادتر می شدیم. آنسو مردمان با لباسهای رنگ رنگی شان و زنها با پوشش های پُر زرق و برق دایره ها می نواختند، مرد ها کف می زدند. کودکان کودکانه پیش پیش همه مستی کنان قدم می برداشتند، میله بوداما مثل جشن. همه مثل اعضای یک خانواده با هم خوش بودند. ناجیه که دختر نیمچه جوان بود بر سنگ کلان ایستاد، با حرکت دستانش همه را به خاموشی دعوت کرد. صدای رسایش را هر قدر تواست بلند تر از گلویش کشید:
- "درس و مشقم را مگیر، مُلک و مسجد مال تو. از آب زلال می گذرم با ماهی هایش مال تو. درس و مشقم را مگیر. درس و مشقم را مگیر، درس و مشقم را مگیر."
همه کف زدند، با دستان شان پُر قدرت تر بر چند دایره زدند. صدا های پشتیبانی، تمجید و تحسین از ناجیه چون نعره های به هوا پیچید. همهآنهای که آنجا بودند با هم متحد چون دوستان صمیمی سابقه دار حلقه زدند دست های شانرا با هم دادند. روشنی آفتاب، سبزه های تپه، گلهای رنگارنگ و حلقه آدمها با لباس های رنگ رنگی شان نمودی جشن داشت. صفو را هم دوید، من هم دویدم دستان خود را به دستان آنان حلقه زدیم بلند و بلندتر صدا برآوردم:
- آهای مردم، من هم جز شما هستم، ما با هم ایم. می رویم به سوی روشنایی ها. "درس و مشقم را مگیر، درس و مشقم را مگیر". دیدم مادرم همراه با برادر و کاکایم دویده دویده آمدند به حلقه پیوستند همه صدا بر آوردیم درس و مشقم را مگیر، درس و مشقم را مگیر.
ولی، به صدای صفورا و مادرم که از دهلیز به گوشم رسید، رشته های خیالات من به هم خوردند. آندو نفس سوخته به دادم رسیده بودند. هر دو همصدا پرسیدند:
- کی درس و مشق ات را گرفت؟ کی؟ گپ از چه قرار است؟
نفسم بند بند می شد، فکر می کردم آنجا نیستم،عرق کرده بودم،جریان را به آندو توضیح دادم. آرام، آرام کنار صندلی نشستند، هر دو به تاکید و دید پُر از سوال به من می دیدند. تعداد مهمانان رسیدند رنگ پریده گی و پریشانی مادرم و صفورا برای هر یک از مهمانان سوال بر اگیز بود.من رنگ خود را نمی دیدم! یکی پشت دیگر مهمانان دیگر هم رسیدند. آنچه را که بر من، مادرم و صفورا گذشته بود کوتاه یاد آوری کردم. سهیلا بی صبرانه لب به سخن گشود:
- یلدا مبارک باد. پیروزی روشنی بر تاریکی جاودانه باد. مکتب ها را که به روی دختران بسته بودند، اینک سر از امروز دختر ها اجازه رفتن به پوهنتون را هم ندارند. از این تاریکی کدام یلدا طولانی تر و سیاه تر است؟ به من اشاره کنان گفت خیالات تو واهی نبوده، روشنی پیروزی است، کدام روشنی دیگری جز اتحاد روشنی بوده می تواند؟ همبسته گی مردم در مقابل سیاهی روشنیست. روشنی زوال تاریکی است. قرار شنیده گی ها در ماه حمل همه زنگ های مکاتب پسرانه و دخترانه به صدا در می آید.
همه آرام شدیم کا کایم دیوان حافظ را با تبرک باز کرد و خواند:
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشگافیم و طرح نو در اندازیم
 
نویسنده: عبدالصمد ثبات
قوس: 1402 م