روزی شراف الدین بعد از یک سفر دور و دراز از کابل به طرف خانه اش میرفت. در راه به یک مهمانخانه برخورد از خستگی راه تصمیم گرفت که شب را در مهمانخانه بسر ببرد و صبح وقت با بس بعدی بسوی خانه حرکت کند. به پیش خدمت مهمانخانه با لحن آمرانه صدا زد: او بچه یک پیاله چای بیار و بدون تشکر پیاله چای را از بیش خدمت گرفت و نوشید. چند لحظه بعد دوباره پیش خدمت را صدا کرد: او بچه بیا این جا! فردا صبح وقت ساعت شش مرا بیدار کن که از سرویس نمانم. شاگرد مهمانخانه با لحن مودب گفت: به چشم صاحب.
بچه که از مهمان بی ادب خوشش نیامده بود شب وقتی که در خواب بود با تیغ ریشش را پاک زد و سرش را هم اصلاح کرد. صبح وقت ساعت شش او را بیدار کرد و گفت: ساعت شش است سرویس در حال حرکت است عجله کنید.
شرف الدین با عجله مندیلش را بر سر کرده و به طرف خانه روان شد. بعد از سفر دور و دراز به خانه رسیده قطی نصوارش را بیرون کرد تا یک دهن نصوار بیندازد پشت قوطی نصوار در آئینه آن خود را دید با تعجب فریاد زد: شاگرد حرامزاده یک نفر دیگر را از خواب بیدار کرده