قحط رجالی
رسید ایام سخــت بی کمالی
تو گویی کله ها گـــردیده خالی
جنایتـــکار ها گــردیده رهبــر
فغان از دست این قحط رجالی
انسانیت
فنا گـــردیده احساس ترحُـــم
ز دست یک دو تا حیوان بی دُم
همه دم میزنند از فصل احساس!
ولی انسانیت را کرده اند گُم
مفسدین
بود این قاضی و این شیخ و ملا
به وحشت آفریدن چون گوریلا
خرد در صد تبار شان نه بینی
همگی فاسد اند و ضد مولا
زبان
به این اسلام ما صد ها سلام است
که هر شیخ اش به امریکا غلام است
مسلمان دشمن است با هــم تبار اش
تمــام آرزو اش قتـــل عـام است
شب پرستان
شب است تاریک و خیل شب پرستان
بهــــــم پیوند گــردیدند چه آسان
چـــو خفاشان به هر سو میزنند پر
به هـــر چیزی شبه اند غیر انسان
نعمت الله ترکانی