پاسخ به تاریخ
دکتر صبورالله سیاه سنگ، از یک سو، به جای یک نسل پژوهشگران، به تاریخ پاسخ داده است و از جانب دیگر، به ژورنالیزم معاصر افغانستان "نقشه راه" ترسیم کرده است
چهار شنبه 26 اوت 2009, نويسنده: رزاق مأمون
آنگاه که ایام پرهول اسارت در زندان پلچرخی را به یاد می آورم، احساس می کنم که گردهای سنگین و مترسب یک دوره سپری شده، در روان من وهزاران دگر، هنوز هم زندگی باقی مانده و شاید گه گاه، شب ها و روز های دوره میان سالی ما را به شیوه مسخ، اما متهورانه مدیریت می کند.
یک برش آن دوره، سال 1361 خورشیدی است. درآن سال ها، به هر سو که می نگریستی، مستی و گم گشتگی "انقلابی" یک نسل لبریز از هیجان و حقانیت های عجیب که به باور های سنگی مبدل شده بودند، پایانی نبود. دریکی از روزها، "باشی" های زندان از روی ورق پاره ای، نام های شماری از همزنجیران را با صدای بلند خواندند و دستور دادند که "کالاهای خود را جمع کنید!"
کوله بارها را بستیم و دریک صف طولانی، درمعیت چند سرباز و افسر، به سوی بلاک سوم روانه گشتیم. چهره های ناشناسی هم از دیگر بلاک های زندان به کاروان ما پیوسته بودند. افسری که کاغذ نامنویس شده زندانیان را در دست داشت، درآستانه در منزل پایانی بلاک سوم به افسر دیگر گفت: "این ها به منزل چهارم وینگ غربی جا به جا می شوند."
منزل چهارم " وینگ غربی" بلاک سوم گویا تازه برای اسکان نخستین گروه زندانیان در نظرگرفته شده بود. وینگ غربی درواقع دهلیز مطولی بود که بیست وچهار اتاق کوچک ومشبک، در سمت چپ آن، پیوست باهم، اعمارشده بود. با ورود دسته های زندانیان، این دهلیز از همان دقایق اول، از صداهای درهم ساکنان جدید و فریاد باشی های جدید انباشته شده بود. من وقتی به آن جمع امیدوار، مصمم و چسپیده به ریسمان سرنوشت نگاه کردم، دلم گرفت. پیش چشمانم محشرگاه صد ها زندانیی درست شده بود که سرنوشت شان، با "تنظیم ها"، "سازمان ها" و"احزاب" به نحوی گره خورده و شاید هم گره زده شده بود. زندانیان بار و بسته های خورد و کوچک و نامنظم شان را همچون ضمیمه های سرنوشت، کنار سلول ها گذاشته بودند. تقریباً نیمی از زندانیان، ظاهراً درانتظار ورود باشی هایی بودند که هریکی را براساس لزوم دید خود شان، دراتاق ها "تقسیمات" کنند و تا رسیدن آنان، در مسیر باریک دهلیز، دو نفری وسه نفری قدم می زدند.
"بصیر بدروز" که به دلیل ریش سیاه ولباس سیاه فرد شناخته تر از دیگران بود، درکنارم ایستاده بود و با کسی حرف می زد. او شکایت ازآن داشت که سربازان به هنگام انتقال بار و بندیل، کتاب هایش را از وی گرفته اند تا در "شعبه اطلاعات" کنترول شود. در جمع دو نفری زندانی ها، نگاهم به جوانی افتاد که از حیث بلندی و باریکی اندام، مشخص تر از دیگران به نظر می آمد. اما به زودی احساس کردم که ویژه گی یک جفت نگاه های مات و آمیخته با حیرت زده گی او، نسبت به قد و اندامش، پررنگ تر بود.
از بدروز پرسیدم: "این کیست؟ او را می شناسی؟"
بدروز بی درنگ جواب داد: "دکتر صبورالله سیاه سنگ است."
پس ازآن، شناخت من با سیاه سنگ عجالتاً نه به طور حضوری و رابطه از نزدیک، بل ازطریق خواندن یادداشت ها و دست خط های ظریف او که به طور معمول در حاشیه کدام کتاب، یا کاغذ پاره ای، مشاهده کرده بودم، آغاز شد. دیدن خط و قلم سیاه سنگ، با آن زیبایی و ملاحت غیرعادی، برای من که از نظرخودم و دیگران، تا اندازه ای به یک چهره "خوش خط" شهرت یافته بودم، هیجان آور و حتی باور نکردنی بود. از روی جستجو و یا هم تصادف، برخی از اشعار و گفتارهای قصار از ادبا، فیلسوفان و مشاهیر عرصه هنر وادبیات را که به قلم سیاه سنگ مرقوم شده بود، از طریق شماری از دوستان به دست می آوردم. دست نوشته های سیاه سنگ از همان زمان تا کنون با انواع خط های کمپیوتری رقابت می کند. بعد ها که در سال های 1371 - 1374خورشیدی مدیر مسئول "هفته نامه کابل" بودم، سیاه سنگ مقالاتی را برای نشر در اختیارم قرار می داد که با شفافیت و دقت خاصی نوشته شده بودند و دلم می شد به همان شکل دست نوشته چاپش کنم؛ اما سخت گیری سیاه سنگ مانع کارم می شد . مدتی بعد، در همان دهلیز منزل چهارم بلاک سوم، کس دیگری که او را از نزدیک می شناخت، به من گفت: " سیاه سنگ استعداد غیرعادی دارد."
هنوز پیوند آشنایی حضوری ما شکل نگرفته بود که بار دیگر "تغییر و تبدیل" زندانیان شروع شد و سیاه سنگ به وینگ شرقی منزل سوم انتقال یافت.
سال ها سپری گشت و آشنایی من با سیاه سنگ در بیرون از زندان درمحیط مطبوعات دوره مرحوم دکترنجیب الله (اواخرسال های دهه شصت) به شناخت و نزدیکی عمیق بدل شد. درهمان آوان نوشته های ادبی و روزنامه ای سیاه سنگ در نشریات آن زمان به ویژه در مجله پرخواننده "سباوون" جمیعت با سواد و روشنفکر را به حیرت می افگند. بی تردید، بسیاری از اهل ادبیات وپژوهش که با آفریده ها و پرداخته های سیاه سنگ آشنایی دارند، دربیان و تشخیص ویژگی کار او در حوزه نوشته و اندیشه، دستکم در یک نکته با من هم صدا خواهند بود که دکتر سیاه سنگ از انبوهه مسایل به ظاهر همشکل که در دید دیگران، تکراری و توضیح شده می نماید، هماره نکاتی را بالا می کشد که یا تازه اند و یا هم به حد کافی عجیب ومتفاوت.
در آن سال ها بنا به دریافت های خودم، یک نکته را درمورد سیاه سنگ می توانم فتوا بدهم؛ وآن این که اگر دکتر سیاه سنگ در زمینه آفرینش یک اثر خارق العاده ادبی و پژوهشی، یا نوع دیگر نگارش، عزم جزم کند، درعالم ادبیات افغانستان یک معجزه روی خواهد داد. گویا بیست سال پیش نیز چنین نظری را رو در رو برای سیاه سنگ مطرح کرده بودم.
این نکته را هم قید کنم که سیاه سنگ را هیچ کس، به هیچ کاری نمی تواند ملزم و یا مجبور کند. خودش به آرامی، بدون رکلام و تبلیغات قبلی، مانند سایه، ازگوشه ای به حرکت درمی آید و برای کشف چیزهایی می رود که هیچ گاه کشف نشده اند یا نوعی کشف در کشف انجام می دهد. هیچکسی هم قادر نیست زمان و رنگ و بوی احساسات وی را تشخیص دهد که ایستگاه آخر سفر بی تاریخ و جغرافیه ادبی سیاه سنگ در کدام حوزه خواهد بود.
در حوزه ترجمه (که این فن در افغانستان پا نگرفته است)، سیاه سنگ از زبان های هندی و انگلیسی نمونه های رشک انگیزی ارائه داده است که هماره حسرت به دل می نشاند.
شاید نیروی وسواس، ملاحظات و صیقل کاری مفهوم و واژه در روح سیاه سنگ، قدرتمندتراز نیروی آفرینشی در روح اوست. او حتی در یک نگارش کوتاه، از خط اصول تغییرناپذیر دقت، وسواس و امانت کاری خارج نمی شود. این روش را تا آن جا رعایت می کند که کیفیت پروزن و ظرافت های نهفته درهمان نبشته کوتاه، متجلی شود.
نیازی نیست برای تصدیق نظراتم، به نمونه هایی درین سرآغاز اشارتی کنم. اکنون شما کتابی را در دست دارید که حاصل کار دکتر صبورالله سیاه سنگ در زمینه پژوهش پیرامون یکی از حوادث تکان دهنده و کثیرالابعاد تاریخ معاصر کشور ماست.
سرانجام دکترسیاه سنگ پرونده نوشته ناشده حادثه "هفتم ثور" را که جمعاً بیست وچهار ساعت خونین و دراماتیک را دربر گرفت، حلاجی و تدوین کرده است. اما دکترسیاه سنگ با تواضع جا افتاده اش، این اثر را به زبان خودش، " پژوهش فشرده" نامیده و نقش خود را در حد "جایگاه نه برتر از تایپست" به قلم داده است. اما هر خواننده ای که کتاب را در دست می گیرد، به زودی پی می برد که این اثر الگوی درخشانی در زمینه به کارگیری روش های نوین روزنامه نگاری و پژوهش در تاریخ افغانستان است. با تولد این اثر، فن روزنامه نگاری از چهارچوب های خشک دانشگاهی خارج شده و با امواج ظرایف ادبی و روش تحقیقات، هم سرنوشت شده است.
من بنا به برداشت خود، یاد آور می شوم که بازتاب مجموعه ای از رویدادهایی که تاریخ افغانستان را شکل داده اند، چهره اصلی خود را در حوزه تاریخ مکتوب به طور لازم متبلور نساخته اند. اگرچه در ظاهر امر، تاریخ نگاری (هرچند رسمی و درباری مانند تاریخ احمدشاهی، تاریخ فیض محمد کاتب، نوای معارک، گلشن امارت، پادشاهان متاخر و جمعی دیگر) یکجا با تحولات عینی تاریخ افغانستان در مسیر موازی پیش رفته اند؛ با آن هم سرعت و ماهیت تحولات با تاریخ نوشته شده، یکسان نبوده و به همین علت، انعکاس مقرون به حقیقت رویدادها درمکاتیب تاریخی، تا اندازه زیادی ناقص، تحریف شده، بیش ازحد کلی (ازلحاظ ادبی فوق العاده متکلف) و تابع طبع سلاطین بوده است. حتی تاریخ نگاری شماری از روشنفکران ضد استبداد (مانند تاریخ غبار، تاریخ فرهنگ و تاریخ های حبیبی وحقیقت التواریخ) که ظاهراً به دور از ملاحظات دربارها تحریرشده اند؛ اما فی المجموع در بستر کلان تر، از داشتن ماهیت متوازن (تشریح علت ومعلول) تا اندازه زیادی بی بهره اند و درهرحالت، نوعی ناسیونالیزم روشنفکری بر آنان حاکم است. با آن هم، آثار تاریخی از قلم تاریخ نگاران افغان که عمدتاً از آغاز جنبش مشروطیت به بعد، به نوشت آمده اند، چهره کامل تر رویدادهای تاریخ افغانستان را نمایش می دهند.
علت برخی ناروشنی ها و کوتاهی در توضیح متن و ماهیت رخدادهای تاریخ در آثار قدما، تسلط استبداد دیرپا از یک سو و تأثیر افکار سیاسی، موقعیت اجتماعی و دسترسی نامکمل نگارندگان به مدارک اصلی، از سوی دیگر بوده است. نویسندگان به شیوه روایت نوع کلاسیک تاریخ، آثاری را خلق کردند که امروز از آن به حیث خشت های اولیه بنای تاریخ نگاری افغانستان یاد می شود. اگرامروز بر بنیاد یافته ها وداشته های بایگانی های هند و لندن و ماسکو و تهران، تاریخ افغانستان سر از نو تدوین گردد، ای چه بسا که آثار تاریخی نوشته شده در کشور، با اما و اگرهای فراوانی رو به رو خواهد شد. ذکر این مساله اهمیت دارد که تاریخ افغانستان، نیاز دارد تا در پرتو رویکرد به اسناد و مدارک استفاده ناشده در آرشیف های معتبرجهانی، مورد تحلیل و مداقه قرار گیرد. چنان که در یک دهه پسین، روش تاریخ نگاری تحلیلی و پژوهش از زبان بازیگران زنده، در خصوص حوادث خاص تاریخی مورد توجه قرار گرفته است که کتاب "وآن گلوله باران بامداد بهار" یکی از نمونه های بی همتای آن به حساب می آید.
درکتاب حاضر، برای نخستین بار اسلوب نوین مطالعات علمی و معیاری تاریخ در افغانستان به کار گرفته شده است که با این ویژگی و ریزنگاری، هیچ گاه درافغانستان مورد استعمال نبوده است. هربخش این کتاب، انباشته از وسواس و تامل و نقب زنی درمتن مفقوده جریانات است. در تصویر حوادث، علاقه مندی به کشف، رشته بندی و پیوند زنی قطعات پراکنده رویدادهای پس پرده و حضور ذهنی شگفت انگیزی قابل تشخیص است که قبل ازهمه، شخصیت، کنش های انسانی و خصوصی قهرمانان حوادث به طور منطقی، بی طرفانه وعمیق مورد بررسی و تبیین قرار گرفته اند.
مراجعه به بازیگران زنده حوادث تاریخ درافغانستان، درگذشته نیز کم و بیش از سوی برخی نویسندگان و روزنامه نگاران شناخته شده، انجام گرفته است. پیش ازین، تلاش هایی از سوی دکتر ظاهر طنین (افغانستان در قرن بیستم) و آقای صفا اخوان (تاریخ شفاهی افغانستان) انجام یافته اند. اما نحوه تمرکزروی یک حادثه کلیدی قرن بیستم افغانستان، لایه برداری ازحوادث، انصاف، تعمق وتخلیه اطلاعاتی بازیگران در کتاب "وآن گلوله باران بامداد بهار" که در حد اعلای امانت داری انجام گرفته است، به آقای سیاه سنگ این امتیاز را داده است تا خودش را به عنوان بانی یک شگرد نوین در پیگیری حوادث گذشته، حال وآینده به اثبات برساند.
"وآن گلوله باران بامداد بهار" به عنوان خشت پایه ریشه یابی علت العلل زلزله مرگبار"هفتم ثورسال 1357خورشیدی" که چندین نسل را از گذشته شان دورساخت و به دامن طولانی ترین جنگ قرن پرتاب کرد؛ نخستین اثر تحلیلی در زمینه آسیب شناسی سیاسی درافغانستان نیز به حساب می آید.
این اثر از رهگذر هنر استخراج حقایق و پرتو افکنی برلایه های ناگفته موقعیت سردار محمد داود به حیث آخرین حلقه تسلط سرداران خاندانی درافغانستان، شبکه ارتباطی افسران طرفدار شوروی در داخل ارتش، که شروع جنگ خانمان برانداز و رویارویی چندین قدرت منطقه ای و جهانی درین چهارراه قاره آسیا را درپی داشت، منحصر به فرد است.
گذشته ازین، عمق تراژدی مدیریت و بی کفایتی تشکیلات در حال محاصره ارتش سردار محمد داود خان رد یابی شده است. برای نخستین بار این واقعیت فاش می شود که نظامیان قیام گر در هفتم ثور 1357 از لحاظ ظرفیت برای پیروزی، به مراتب کوچک ترو آسیب پذیرتر از نیروهای طرفدار داودخان بودند. اما دولت حاکم علیرغم برخورداری از طول و عرض نظامی، اجرایی و ابهت تبلیغاتی، زمان زده، پراکنده و بی تحرک بود و درمقابله با عصبیت های سازمان یافته یک هسته کوچک اما به هم پیوسته نظامیان سرکش، روی پاهای چوبین محافظه کاری سنتی راه می رفت.
کشف و نمایش رگه های پنهان در شخصیت دو بازیگر کلیدی – سردار محمد داود و حفیظ الله امین- درقیام نظامی هفتم ثور 1357 خورشیدی، ارزش این اثر را از حیث روانشناسی شخصیت های سیاسی افغان از دیگر آثاری که تا کنون به نگارش درآمده اند، ممتاز می گرداند.
برخی ها هنوز هم به این باور اند که قتل وکشتار بیرحمانه داود خان و اعضای خانوادش، ثمره طبیعی خشونت ذاتی کودتاچیان و هدف اصلی آنان بوده است. اما درین رابطه کتاب حاضر، از موقعیت حفیظ الله امین و سردار محمد داود در حساس ترین ساعات برنده شدن یا باخت کامل، دومنظره روشن به دست می دهد که درهیچ یک ازتحلیل های حادثه نگاران قیام هفت ثور با چنین وضاحتی مشاهده نشده است.
رشته اصلی کودتا، (صدورقومانده برای شروع عملیات، تصمیم انفرادی) تا بیست وچهارساعت بازی خونین به طور انحصاری در اختیار حفیظ الله امین قرار داشت. حتی در ساعات اولیه قیام وقتی یک افسر وفادار به جناح خلق، نور محمد تره کی، ببرک کارمل و دیگر رهبران حزب دموکراتیک خلق را از نظارت گاه ولایت کابل آزاد می کرد، تره کی دربرابر خبر پیروزی "انقلاب" که از زبان افسر مذکور می شنود، شگفت زده می پرسد: "انقلاب؟ کدام انقلاب؟"
در سوی دیگر ماجرا، رهبران حکومت و حتی وزیر دفاع داود خان اگر چه از تحرکات مشکوک نظامیان مظنون و سپس حرکت شتابزده تانک ها به سوی شهر کاملاً بی اطلاع نبودند؛ اتفاقات به گونه ای بودند که عملیات تانک ها بیش از حد انتظار همه را غافلگیرکرد. چنان که در ساعات اول شروع بی نظمی، شخص داود خان به وزیردفاع، غلام حیدررسولی از طریق تلفن سوال می کند: "حرکت تانک ها به سوی شهر به امر کی صورت گرفته؟"
اما زمان دیگر امان نمی دهد و رهبران به سردرگمی می افتند. محاصره برق آسای ارگ ریاست جمهوری، صرفاً محصول سوق واداره تانک ها و حمله به "برج ساعت" کاخ و ساختمان وزارت دفاع نبود؛ بل، خاموشی دستگاه رادیو و قطع ارتباط مخابرات عمومی، در اضمحلال ثبات روانی رهبران نظامی و سیاسی دولت، تاثیری مخرب وقاطع داشت. با وجود سرعت عمل وشدت درگیری کودتاچیان با واحد های محافظت کاخ جمهوری، درهشت ساعت اول، نگرانی ازین که ممکن است عملیات کودتا با شکست رو برو شود، در حال افزایش بود.
حفیظ الله امین دقیقاً احساس کرده بود که پیروزی کودتا، به یک تار موی تصادف وابسته است. این نگرانی زمانی افزایش یافته بود که ازیک سو، ازپیروزی کامل کودتا و تسلیمی داود خان خبری نمی رسید؛ از جانب دیگر، بحث و جدال میان برخی رهبران رده اول حزب دموکراتیک خلق، درباره این که آیا باید داود خان کشته شود و یا زنده بازداشت شود، به جاهای باریک کشانیده شده بود. این وضع، درساعات بعدی، می توانست به نوعی انشقاق وصف شکنی درمیان رهبران عمده کودتا بیانجامد. علاوه برآن، هر لحظه احتمال این که برخی قطعات نیرومند ازجنوب شهر (که به سردار داود وفادار بودند) به سوی ارگ مارش کنند، قوت می گرفت.
با توجه به این مخاطره ها واحتمال ها، تصمیم یک جانبه برای کشتن هرچه زودتر داود خان دقیقاً به وسیله حفیظ الله امین، بالخصوص حلقه رهبری جناح خلق، گرفته شده بود.
در سوی دیگر ماجرا، در درون کاخ ریاست جمهوری، رایزنی های اضطراری آمیخته با تصامیم متغیر و التهابی از سوی داود خان و وزرایی که از حیث ابتکار و خونسردی کاملاً خلع شده بودند، جریان داشت. موقعیت رهبران حکومت که کاملا در دام افتاده بودند، از رهگذرحالت روانی و دسترسی به امکانات مقابله، دردناک بود و هرلحظه علایم بن بست ترس از دشمنان همه جا حاضر وبه ظاهرنا مشهود، شبح ترس و اسارت را در یک قدمی شان مجسم می کرد. سردارداود در ساعات سرنوشت ساز به دو چیز فکرمی کرد:
یک: باید به هرقیمت ممکن، دستگاه رادیو کابل دوباره مسخر شود.
دو: قطعات کمکی از بیست کیلومتری جنوب پایتخت، ننگرهار و قندهار، دیر یا زود برای نجات حکومت وارد عمل می شوند.
دریک چنین احوال، مشوره های پراکنده به منظور فرار شخص داود خان به خارج از کاخ (پناهنده شدن به سفارت فرانسه و یا رسیدن به یکی از قطعات نظامی وفادار به حکومت) مطرح می شود. سردارداود راضی می شود که لااقل یک بار دست به آزمایش می زند؛ اما نتیجه نمی دهد. سرعت حوادث به گونه ای بودکه هرگونه ابتکارسالم را از رهبران حکومت سلب کرده بود. درین گیرودار همه چیز درگرو نقطه غلیان عاطفی تاریخ درمی آید.
وقتی داود خان با عزم جزم تصمیم به خروج ازکاخ درحال محاصره می گیرد، کودکان خانواده و نواسه های او پاهایش را در آغوش می گیرند و به زاری والحاح می گویند: "بابا، ما را تنها نگدار!"
سردارداود خان با آن که در ذهنیت عمومی به یک شخصیت عصبانی، یک دنده و قاطع شهرت داشت، در برابر امواج عواطف تاب مقاومت از دست می دهد و از تصمیم خویش انصراف می جوید. او که در دوازده ساعت اول جنگ، ناظر و شاهد مرگ دو تن از پسرانش (عمر و خالد) و نواسه هایش بود، از لحاظ توان فکری کاملا درهم شکسته بود. شاید استغاثه های کودکان، آخرین ضربه ای بود که مسیر تاریخ افغانستان را در بستر دیگری انداخت. او سرانجام در آخرین مرز تنهایی و نا امیدی، تن به تقدیر داد و به افسران وفادار گارد چنین گفت: " بروید خود را تسلیم کنید. من تصمیم خود را گرفته ام. من درارگ می مانم!"
بدین ترتیب، باقی قضایا را درلابلای "وآن گلوله باران بامداد بهـار" خواهید دانست. من به رسم حسن ختام این مجمل، فقط می گویم: دکتر صبورالله سیاه سنگ، از یک سو، به جای یک نسل پژوهشگران، به تاریخ پاسخ داده است و از جانب دیگر، به ژورنالیزم معاصر افغانستان "نقشه راه" ترسیم کرده است. این را هم گفته باشم که کتاب "وآن گلوله باران بامداد بهـار" درواقع سناریوی عالی و بارور برای تهیه یک فیلم جهانی نیز به حساب می آید.
منبع: کابل پرس.