جایی که یک بهانه برای ترانه نیست
نگاهی به مجموعه ی از تلخی ترانه، سروده راحله ی یار
اسکندر احمدنیا
از «تلخی ترانه» مجموعه ی سرشاری است، از شاعری که همزبان من است، و معتقدم ـ خیلی هم سخت ـ که این همزبان، هموطن من هم هست! لورکا همزبان من است، «ماریا ریلکه» همزبان من است، «آنا آخماتو آ» همزبان است، اسپانیایی بودن، اسپانیولی صحبت کردن و سرودن، آلمانی، روسی، سرودن و حرف زدن مانع همزبانی یک فارسی گوی با آن ها نیست، دلیلش شاید توضیح نخواهد اما اگر امثال «لورکا» همزبان با من باشند ـ به دلیل شاعر بودنشان ـ راحله یار، هموطنِ من است، مرزبندی دو کشور افغان و ایران هیچگاه عاطفه و پیوند یک وطن بودن را از دل شاعران نخواهد زدود، اگر چه در وطن گرایی « راحله» پا را فراتر از این گذاشته است؛ در غزلی به نام «فریاد بشر» سروده است که: ترک می گوید که عشق ما جلال الدین ماست/ رهنمای عاشقی و پیشوای دین ماست/ روم می گوید که مولانای رومی مال ماست/ با تمامی وجودش واقف احوال ماست/ دوست می گوید که آن آزاده از ایران ماست/ گوهری از سرزمین پرگهر دامان ماست/ و همین گونه ملیت های گوناگون به نوعی «مولانا» را به خود نسبت می دهند تا نوبت به شاعر ـ سراینده ی ابیات فوق ـ می رسد: باور من این بود ای همدل صاحب نظر / نعره ی جانسوز مولاناست فریاد بشر/ (صفحات 195 ـ 196). شاعر هموطن بودن و همزبان بودن ـ وطن جهانی را ـ تا اینجای کار تلقی می کند، و باز اگرچه «ام البلاد» او در همین شعر، جایی است که «بوی جوی مولیان» برخاسته است و «خاوران» مهد «عاشقانه های» اوست و در آخر نیز همه را دعوت می کند به : جای آن دارد که «اصل خویش» را پیدا کنیم / عشق را با شور و مستی هدیه ی فردا کنیم (ص 200)، از هر جهت که با این شاعر به ظاهر افغانی در هجرت همصدا شویم، من ایرانی ساکن در اقلیم خود، او را در هر کجا که باشد هموطن خود می دانم، شاعر در صفحه ی 79 «از تلخی ترانه» می گوید: عجب دنیای ننگین و عجایب ادعای تلخ/ رسالت رفته از یاد و سر «جغرافیا» جنگ است/ شاعر در این بیت جهان را وطن انسان ها می داند، ولی امثال او را من علیرغم مرزبندی جغرافیایی، همزبانِ هموطن تلقی می کنم، شاعر بیتی از «طرح تاره» در صفحه ی 15 کتاب دارد: آهوی سرکشم، به دل دشت می دوم/ انگار آرشی به کمانم کشیده است/ گرایش و نگاه شاعران و حتی هنرمندان زمینه های دیگر از افغانستان و ایران به اقلیم خط کشیده شده ی خویش، به عنوان یک سرزمین واحد شاید به مذاق تقسیم کنندگان جهان خوش نباشد، اما می بینیم که حافظ بزرگ، سمرقند و بخارا و شیراز و ملک سلیمان و خیلی آن سوتر، شکر را به سرمین شکرخیز «بنگاله» روانه می سازد. و یکسره آن ها را در قلمرو نگاه خود می پذیرد.
در شعر «راحله» اگرچه به عنوان یک شاعر مهاجر ـ سراینده ی در هجرت ـ تصاویری از آنچه امروز در غرب می گذرد نیست و شعر او شعری است که هنوز «انگار آرش به کمانش کشیده است» ، اما به نوعی «سوگ سروده» هایی است که از درد «در وطن نتوانم گفت» را حکایت می کند: رنگ غروب، رنگ سفر، رنگِ خواهش است / طرحی که نقشبند خزانم کشیده است / (ص 15) شاعر در عین اینکه غربت دور از شرق و حال و هوای حتی بهار در تابستان و زمستان این وطن را برای زندگی (از هر جهت به اجبار ) برای خود انتخاب کرده است، دردمندانه می سراید: بانگم به آسمان خدا می رسد ز درد/ دردی که این چنین به تکانم کشیده است (ادامه همان). فرار از این غربت و شاید هجرت ناخواسته در بند بندِ هر غزل شاعر را رها نمی کند: پیوسته یاد دوست به دل کوفت تا سحر / تا سر هوای دامن صحرا گرفته بود/ (ص 18) اعتراض و نمایان ساختن مظلومیت زن (نیمه ی دیگر انسان) او در این گذر، گاهی فروغ فرخزاد می شود، و گاهی به شدت «رابعه» در قرن چهارم که سیم های خاردار را می برد و از خاکریزهای ممنوعه بی مهابا عبور می کند: طلسم جاده ی بن بست سد من نشود/ که عشق سرکش و چابکسوار و چالاک است/ هجوم عشق ز کف برده اختیار مرا/ اگر چه کاخ ستم گردنش بر افلاک است/ (ص 25)، از بن بستی که او می گذرد و حق مسلم همنوع اوست که در هر کجای این جهان که باشد چنین کند، سخن گفتن، شاید در وطن، ضربه مغزی پر از فاجعه ای را در پی داشته باشد و از قصه ی «رگ زدن» دست، هولناک تر چهره نمایی کند: ای قمری ماتم زده ای همسفر درد/ ماتمکده ی عشق سرافراز نکردی / تدبیر نکردی خطر دامن صحرا/ مرغان چمن را خبر از باز نکردی/ آهوبره ها، گوش به آواز تو بودند/ ای قامت سبز غزل آواز نکردی/ سازی نزدی بر سر تابوت شهیدان/ جز در گذر حادثه پرواز نکردی/ (صفحات 92 ـ 93) مرگ نادیا انجمن، شاعر شهید افغانی را که مرگی کاملاً طالبانی و سفاکانه توسط شوهرش اتفاق افتاده است ،این گونه شاعر را، معترض و متلاطم نموده است، اندوه و خشم شاعر در بیتی از همین غزل، تصویری از یأس او از همه ی مدعیان حقوق بشر در دنیاست دنیایی که فقط محکوم می کند و اُف می کشد و گاهی پیف می گوید و دیگر هیچ ...: در پاسخ آن مشت که آزرد دهانت / مشتی نزدی درب قفس بازنکردی/ و بیت ناتمام او در آخر همین غزل برماندگاری آن و دامنه ی وسیع اعتراضش افزوده است: داغ دگری بر دل تنگ غزل افتاده.../ نوآوری راحله یار در این غزل، یکی مصراع: سازی نزدی بر سر تابوت شهیدان/ و دیگری تشبیه زنان در بند جهل متحجرین سرزمین اشان به «آهوبره» است: آهو بره ها، گوش به آواز تو بودند/ و شاعر با اینکه می داند آواز خواندن «آهوبره» در آن سرزمین سیاه (سیاه دلان) یعنی ملحق شدن وواصل گردیدن به «تابوت شهیدان» است، گله مندانه خطاب به «شهید غزل» یعنی «نادیا» می گوید چرا: جز در گذر حادثه پرواز نکردی/
شاعر مشخص است که از درد غربت، ناله های جانسوزتری از بودن در وطن مألوف خودارد، اگرچه قربانی شود و آهوبره وار، به تابوت شهیدان بپیوندد: افتاده ام به کوی غریبی که خانه نیست/ جایی که یک بهانه برای ترانه نیست/ و در ادامه ی همین غزل (صفحات 110 و 111 ) دارد که: اینجا کسی به دلشدگان دل نمی دهد/ پای وفا به عشق کسی در میانه نیست/ اینجا به قدرِ عشق، کسی پی نمی برد/ اینجا کسی به فکر غمِ بیکرانه نیست/ از جنس باده، هر چه بیایی، ولی دریغ / کسی را قبولِ یک خطرِ عاشقانه نیست. این مجموعه علاوه بر غزل، شامل چند مثنوی و رباعی و دو بیتی نیز هست. راستش را بخواهید، من در کارهای این شاعر ظرافت هایی دیدم که اگرچه اعتراض ها و دغدغه هایش مرا هم به سمت خود کشیدند و نتوانستم آن ها را به اشاره، حتی بیاورم، ولی دلم نیامد آنگونه که حتی روش خودم نیز هست بیت بیت آن را زیرو رو کرده و به نقد بکشم، ولی قلباً مطمئنم که کارهای شاعری ماندگار و پر اصالت را بررسی اجمالی نموده ام!