مروری بر یکی از مهمترین کتابهای سال ۲۰۱۸
لیبرالیسمبه گمان بسیاری از استادان دانشگاهها و نویسندگان، کتاب چرایی شکست لیبرالیسم مهمترین کتاب منتشرشده در ابتدای سال ۲۰۱۸ است. بسیاری از مدافعان لیبرالیسم و درعینحال ناراضیان وضع موجود، همچنان معتقدند که «هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست» وگرنه خود لیبرالیسم مشکل فلسفی ندارد. این دقیقاً همان توهمی است که پاتریک دنین بدان هشدار میدهد و بیان میکند که تنها راهحل «آزادی از لیبرالیسم است».
این روزها شکاف عمیقی بین لیبرالها و «محافظهکاران» در آمریکا وجود دارد، با انتخاب دانلد ترامپ بهعنوان رئیسجمهور، این شکاف حتی عمیقتر هم شده است. هر دو گروه داعیۀ دفاع از ارزشهای لیبرال آمریکا را دارند. هر دو گروه معتقدند مشکل در تفسیر و اجرای ارزشهای لیبرال است؛ اما پاتریک دنین، دانشیار کرسی دیوید پُتِنزیانی دربارۀ Constitutional Studies و استاد نظریۀ سیاسی در دانشکدۀ علم سیاست دانشگاه نوتردام، در کتاب اخیرش معتقد است مشکل در خود لیبرالیسم قرار دارد. دنین کوشیده است محل نزاع سیاسی جاری در آمریکا را با بنیادهای علم و فلسفۀ سیاست توضیح دهد. کتاب او با عنوان چرایی شکست لیبرالیسم با مشخصات زیر در ژانویه ۲۰۱۸ وارد بازار کتاب شد و از آن زمان بحث بسیار داغی را میان همۀ گروهای سیاسی آمریکا ایجاد کرده است:
Deneen, Patrick J. Why Liberalism Failed. New Haven: Yale University Press, ۲۰۱۸. ۲۴۸ pages.
لیبرالیسم قدیمیترین نظریه در فلسفۀ سیاسی نیست، اما بیشک فراگیرترین آن است. امروزه لیبرالیسم را به نوشتههای تامس هابز ارجاع میدهند که نطفۀ مفاهیم مدرن دولت و فرد لیبرال در آن بسته شد؛ اما لیبرالیسم از همان آغاز تدوین آن بدون منتقد نبود. نویسندگان متعلق به «مشرب جمهوریخواهی» (republicanism) همواره منتقد فهم لیبرالیستی از سیاست بودند. در حوزۀ اندیشۀ سیاسی امروز، کسانی چون فلیپ پتیت، کوئنتین اسکینر و جان پُکاک از جمهوریخواهان مهم نقاد لیبرالیسم هستند؛ اما قبل از ایشان، کارل اشمیت، لئو اشتراوس و هانا آرنت نیز نقدهای مهمی بر لیبرالیسم وارد کرده بودند. هیچیک از این نویسندگان مدعی نشدند که لیبرالیسم شکست خورده است؛ برای نمونه، کوئنیتن اسکینر در آخرین جملات کتاب خود با عنوان هابز و آزادی جمهوریخواهانه (Hobbes and Republican Liberty) اعتراف میکند که در قرن هفدهم، نویسندگان جمهوریخواه نزاع میان دو برداشت ریپابلیکی و لیبرالی از آزادی را به هابز باختند. اما پاتریک دنین معتقد است برداشت لیبرالی از آزادی، امروزه تبدیل به عامل تناقض درونی لیبرالیسم شده است. از نظر او، هرچند از میان سه ایدئولوژی سیاسی قرن بیستم، یعنی فاشیسم، کمونیسم و لیبرالیسم، فقط آخری دوام آورده و باقی مانده، بااینحال، پیروزی لیبرالیسم در واقع دلیل شکست آن نیز بوده است.
کتاب چرایی شکست لیبرالیسم متشکل از درآمد، هفت فصل و نتیجهگیری است. رویکرد کلی کتاب، تاریخی و تحلیلی است. نویسنده در هر فصل مسائل روز آمریکا و دنیا را برمیشمارد و ارتباط آنان با لیبرالیسم را نشان میدهد. پیش از این، کتابهای اُدیسه نظریه سیاسی (۲۰۰۰) و ایمان دموکراتیک (۲۰۰۵) نیز از دنین منتشر شده است. آنچه در ادامه میآید فرازهایی از مباحث نویسنده در کتاب محل بحث است.
پیروزی و شکست لیبرالیسم
مبنای اصلی لیبرالیسم در نام آن مشخص است: آزادی. اما مفهوم «آزادی» ابتدا در فلسفۀ یونان ظاهر شد، فیلسوفان یونانی در پی این بودند که چگونه میتوان تمایل به استبداد را محدود کرد (نگاه کنید به دفاتر هشتم و نهم از پُلیتِئیای افلاطون و دفتر پنجم پُلیتیکای ارسطو). خودآیینی (self-governance) در یونان نوعی فضیلت تلقی میشد که فقط با زندگی در پلیس ممکن بود. آموزش فضیلت یکی از راههای پیشگیری از استبداد به شمار میآمد؛ اما این موارد همزمان با توجیه برخی بیعدالتیها، حکمرانی طبقۀ مرفه و حفظ و تداوم بردهداری همراه بود. رومیان یک گام به جلو برداشتند و راهکار یونانی حفاظت از آزادی را با تأسیس نهادهای نظارت بر قدرت (مانند tribunes of the plebs، نگاه کنید به گفتارهای ماکیاوللی، کتاب اول، فصول ۱-۳) ادامه دادند که بعضاً صدای مردم عادی هم در آن به گوش میرسید.
بسیاری از آموزهها و نهادهایی که امروزه آنها را به لیبرالیسم نسبت میدهیم در واقع ریشه در دوران پیشامدرن دارند، از جملۀ آنها میتوان به آموزۀ قانون اساسی، تفکیک قوا، جدایی بین دولت و کلیسا، حکومت قانون و حمایت از آزادیهای فردی اشاره کرد. بهعبارتدیگر، اگر نه بهعنوان نهاد، مبحث آزادی همواره بهصورت مباحث فلسفی در دوران پیشامدرن وجود داشته است، این بدان معنا نیست که لیبرالیسم ادامۀ مفاهیم و نهادهای پیشامدرن است، زیرا قائل شدن به گسست در تاریخ اندیشه، چنانکه از ماحصل نزاع اشتراوس و بلومنبرگ از یک سو و اشمیت و لُویت از سوی دیگر میتوان دریافت، مبنای فلسفی محکمی دارد؛ ازاینرو، لیبرالیسم ماحصل تغییر در مضمون مفاهیم قدیم و ایجاد نوع جدیدی از انسانشناسی است.
اولین گسست با ماکیاوللی ایجاد شد. او معتقد بود که سیاست باید بر مبنای واقعیت موجود بنا شود و نه بر مبنای آنچه انسان باید باشد؛ بهعبارتدیگر، سیاست نمیتواند بر مبنای فضیلتی باشد که انسان جویای آن است، بلکه باید بر مبنای خصایل واقعاً موجود انسان، مانند خودمحوری و نیازهای مادی تأسیس شود. دومین گسست با هابز و دکارت آغاز شد. سنت کلاسیک رومی و مسیحی برای تحصیل فضیلت به تقویت سنتها و خصایل اخلاقی اجتماع از طریق اقتصاد، دین، سیاست و هنر معتقد بود، در مقابل، هابز و دکارت مدعی شدند سنتها و رسوم میتوانند عامل استبداد و خشونت باشند، ازاینرو پیشنهاد کردند سنتها باید به محک عقلانیت/عُقَلاییت (rationality) زده شوند. این عقل سلیم مبنای آزادی فردی است که باید توسط دولت جدید حمایت گردد. سومین گسست با تلاش برای تسلط بر طبیعت ممکن شد. این تسلط بر طبیعت نیازمند نوعی علوم طبیعی جدید بود که فرانسیس بیکن آغازگر و مؤسس آن شد. بیکن فلسفۀ طبیعتی بنیان نهاد که مبنای علم تجربی جدید شد تا امکان گسترش دانش بشر و تسلط بر طبیعت فراهم گردد. بهعبارتدیگر، اگر هابز و دکارت آزادی از سنتها و رسوم را ممکن کردند، بیکن آزادی از طبیعت را پایهریزی کرد.
درحالیکه هیچیک از فیلسوفان مذکور به معنای امروزی «لیبرال» نبودند و همگی نسبت به حکومت مردم نیز بدبین بودند، اما با تغییراتی که در مضمون مفاهیم ایجاد کردند، سنگ بنای لیبرالیسم را گذاشتند. فیلسوفان و متفکرین بعدی بر مبنای همین سه تحول فکری، لیبرالیسم را بنا نهادند. لیبرالیسم منادی آزادی فردی، آزادی دینی، مدارا، برابری، ثروت، حقوق فردی و حکومت مردم بوده است. بهعبارتدیگر، لیبرالیسم، سنتی متداوم در تاریخ اندیشه را بنا نهاد و سرانجام نیز با سقوط رقیب سرسختی چون اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۸۹، فرانسیس فوکویاما در مقالۀ «پایان تاریخ» پیروزی قطعی و نهایی لیبرالیسم را اعلام کرد.
از نظر دنین، این پیروزی لیبرالیسم نقطهضعف آن شده است. در سیاست امروز هیچ مسئلهای نیست که برای حل آن رویکردی لیبرال ارائه نشود، بهعبارتدیگر، در برخورد با هر مسئلۀ جدید فرض بر این است که کمی لیبرالیسم «بیشتر» و «بهتر» کفایت میکند؛ این باعث شده است که لیبرالیسم توانایی تأمل در بیماریهای درونیاش را از دست بدهد.
دنین نشان میدهد که در چهار حوزۀ زندگی اجتماعی، بیماریهای لیبرالیسم قابل تشخیص است: نخست، در سیاست ما شاهد اعتراضات و نارضایتیهای روزافزون شهروندان علیه دولتهایشان هستیم. لیبرالیسم وعدۀ از بین بردن آریستوکراسی و جانشین کردن آن با آزادی را داده بود؛ اما در لیبرالدموکراسیهای قرن بیستم و بیستویکم، حکومت اکثریت باعث تولید نوع جدیدی از آریستوکراسی شده است. لیبرالیسم وعدۀ «حکومت محدود» (limited government) را داده بود؛ اما آزادی لیبرال، نیازمند دولتی لیبرالی است که تقریباً در تمام عرصههای زندگی فردی و اجتماعی با قانونگذاری دخالت کند. دوم، اقتصاد لیبرال، شهروندان را تبدیل به «مصرفکننده» کرده است، نابرابری اقتصادی با توهم افزایش قدرت خرید مسامحه شده است. گلوبالیسم و تجارت جهانی نیز شهروندان را به مهرههایی در فرایند بازار کاهش دادهاند. نظم اقتصادی کنونی همزمان خدمتگزار لیبرالیسم و نیروی محرک آن است. اقتصادِ لیبرالی، زندگی مستقل خودش را ایجاد و آزادی را به خود وابسته کرده است.
سوم، آموزش عالی دیگر محلی برای تربیت دانشجو نیست، دانشگاهها تبدیل به کارخانۀ تولید فارغالتحصیلانی شدهاند که فقط جویای کار هستند. پراگماتیسم بر روح دانشگاهها حکمرانی میکند. رشتههای تحصیلیای اولویت دارند که «فایده» داشته باشند. برای دانشگاهها و دانشجویان، «خروجی» روند آموزشی برای یافتن شغل از هر چیز دیگری مهمتر است. همۀ اینها به قیمت از دست رفتن آموزش «هنرهای لیبرال» شده است. هدف از آموزش هنرهای لیبرال این بود که انسان یاد بگیرد که چگونه آزاد باشد، این یادگیری متکی به خواندن متون مهمی بود که حاوی آموزههای فضیلت و اخلاق بودند؛ اما یادگیری فضیلت و اخلاق جای خود را به یادگیری چگونگی کسب پول داده است. چهارم و آخر، حوزۀ علم و تکنولوژی تبدیل به حوزۀ جنگ علیه طبیعت و خود انسان شده است. امروزه بیشتر ما این احساس را داریم که بشر توانایی کنترل تکنولوژی را از دست داده است. علم و تکنولوژی عامل تصرف و دستاندازی غالباً غیرضروی در طبیعت شده است. لیبرالها اذعان میکنند که باید دنبالهرو علم بود و تغییرات اقلیمی (climate change) را به رسمیت شناخت، اما به این اذعان نمیکنند که همین منطق دنبالکردن علم عامل بحرانهای زیستمحیطی بوده است.
پیروزی لیبرالیسم از روی شکست آن قابل تشخیص است. هدف لیبرالیسم دستیابی به آزادی و استقلال فردی در چهار حوزۀ ذکرشده بود، اما عدم توانایی لیبرالیسم در تشخیص بیماریهایی که این توفیقات ایجاد کرده، نشانۀ شکست لیبرالیسم است. ادعای لیبرالیسم این بوده منفعتی که تولید میکند از هزینۀ آن بیشتر است؛ اما انسان لیبرال فراموش کرده انباشت منافع به همراه خود کوهی از هزینه ایجاد کرده است؛ آن عدم توانایی و این فراموشی بهوضوح در پیشنهاد درمان لیبرالیسم با لیبرالیسم قابل مشاهده است. گرچه گذشته میتواند راهنما باشد، اما لیبرالیسم راه بازگشت ندارد. پیروزی لیبرالیسم مبتنی بر از بین بردن منابع طبیعی و اخلاقی گذشته بود، لیبرالیسم توانایی بازسازی آنها را ندارد، بهعبارتدیگر، لیبرالیسم بر سر شاخهای نشسته بود که آن را از بُن میبرید.
تناقض درونی و ناپایداری لیبرالیسم
همانطور که اشاره شد، در سنتهای یونانی، رومی و مسیحی، فرد همواره درون نظامی تربیتی و در طبیعت فهمیده میشد؛ همچنین، نظم سیاسی و حقوقی قانون اساسی مدرن، یک رژیم لیبرال را پیشفرض نگرفته بود. بااینحال، محرک رژیمهای لیبرال دو باور انسانشناختی بنیادین است: نخست، فردگرایی و مفهوم انتخاب داوطلبانه؛ دوم، جدایی انسان و تضاد او با طبیعت. این دو باور در قیاس با سنتهای پیشالیبرال، انقلابهایی در فهم انسان و جامعه ایجاد کردند که شکلدهندۀ لیبرالیسم و آزادی شدهاند.
اولین انقلاب و متمایزترین باور لیبرالیسم، ابتنای سیاست بر انتخاب فردی و رضایت (consent) است که هابز نخستین نظریهپرداز آن بود. از این منظر، دولت و قانون برای حمایت از انتخاب فرد تأسیس شدهاند. از آغاز، لیبرالیسم پروژهای را به راه میاندازد که در آن مشروعیت روابط انسانی منوط به این است که آیا آن روابط ماحصل انتخاب و رضایت بوده است یا خیر. جان لاک نخستین فیلسوف لیبرالیسم، نظریۀ رضایت را جلوتر برد و حتی نهاد خانواده و ازدواج را به قرارداد و رضایت کاهش داد؛ بهعبارتدیگر، لیبرالیسم تمام جنبههای اجتماعی زندگی انسان را به توافق، رضایت و قرارداد کاهش میدهد. لیبرالیسم با این ادعا آغاز کرد که نسبت به انتخاب فرد بیطرف است، اما از همان ابتدا دربارۀ اینکه فرد چگونه باید تصمیم بگیرد بیطرف نبود. لیبرالیسم میآموزد که تصمیم باید مبتنی بر منافع فردی باشد؛ ازاینرو، هر جا که روابط انسانی مبتنی بر تصمیمگیری است، یعنی در تمام جنبههای فردی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، لیبرالیسم هم حضور دارد. با ابتنای روابط انسانی بر رضایت و منافع فردی، لیبرالیسم روابط سست را تشویق میکند، چراکه بیرون آمدن از روابط سست آسان است.
دومین انقلاب لیبرالیسم و دومین فرض انسانشناسانه، انقلابی علیه اندیشۀ سیاسی باستان و مسیحی بود. ارسطو و توماس قدیس، هر دو انسان را داری غایت (telos) و بخشی از نظم طبیعت تعریف میکردند، در نگاه آنان، انسان محدود به قانون/حقوق طبیعی بود؛ ازاینرو، اندیشۀ سیاسی پیشامدرن سعی در تربیت انسان در حدود قانون/حقوق طبیعی داشت که تنها از طریق تحصیل و ارتقای فضیلت ممکن بود. لیبرالیسم این مبنا را رد کرد. لیبرالیسم با تعریفی جدید از طبیعت انسان، علوم طبیعیای را ترویج کرد که به تسلط انسان بر طبیعت منجر میشد. همچنین، در ادامۀ این تحولات فکری، قائلین به تحول تاریخی ذاتیات مدعی شدند که طبیعت/ذات انسان ثابت نیست و توانایی تغییر و پیشرفت دارد.
دو جریان لیبرالیسم، «محافظهکار» و مترقی (progressive) که امروزه علیه یکدیگر هستند، در واقع ریشهای یکسان دارند. قهرمان جریان اول فرانسیس بیکن بود که بهشدت مشرب ارسطویی را نقد کرد و معتقد بود که انسان توانایی تسلط بر طبیعت را دارد. قهرمانان جریان دوم، از روسو تا مارکس و از جان استوارت میل تا جان دیویی و ریچارد رورتی، ایدۀ طبیعت تغییرناپذیر انسان یا ذات انسانی را رد کردند. ایشان نظریۀ جریان اول را به محک طبیعت انسان زدند و مدعی شدند که حتی طبیعت انسان نیز تابعی از توانایی انسان برای ایجاد تغییر است. جریان اول لیبرالها امروزه با «محافظهکارانی» نمایندگی میشود که موافق هرگونه تسلط انسان بر طبیعت، اما مخالف پیشرفتهای بیولوژیکی در دستکاری ژنتیکی هستند. جریان دوم لیبرالها امروزه کسانی هستند که موافق هرگونه پیشرفت تکنولوژیکی هستند که انسان را از قید بدن رها میکند. انقلاب جنسیای که امروزه شاهد آن هستیم ریشه در این فهم از آزادی دارد: آزادی انسان از بدنش. سیاست امروز محل دعوای این دو گروه لیبرال است؛ اما هر دو مخالف فهم پیشالیبرالی ربط انسان با طبیعت هستند؛ بهعبارتدیگر، لیبرالیسم تنها یک پروژۀ سیاسی مبتنی بر قانون اساسی یا حمایت از آزادی فردی نیست، لیبرالیسم پروژهای همهجانبه است که هدفش تغییر همۀ ابعاد طبیعت، زندگی انسانی و دنیا است.
این فهم لیبرالیستی از آزادی، یعنی آزادی از طبیعت بیرونی و درونی، توسط قانونهای وضعشده توسط دولت لیبرال حمایت میشود؛ ازاینرو هرچه انسان بیشتر به سمت پیشبرد این فهم از آزادی گام برمیدارد، حدود دولت لیبرال گستردهتر میشود، هرچه انسان بیشتر تلاش میکند تا خود را از بندهای خانوادگی، سیاسی، دینی و اجتماعی رها کند، دولت مجبور به وضع قانونهای بیشتری میشود تا رفتار انسان را کنترل کند؛ بنابراین، لیبرالیسم بر دو رکن جدید استوار شده است: فرد آزادشده و دولت کنترلکننده. لویاتان هابز، تصویرگر این وضع است. دولت متشکل از افراد خودمحور است و این افراد توسط دولت محدود شدهاند؛ این دو رکن شکلدهندۀ لیبرالیسم بر هر عنصر دیگری ارجحیت دارند: احترام به گذشته و اهتمام به آینده فدای لذتجویی در اکنون شده است؛ ازدواج جای خود را به شکلهای گوناگون روابط داده است تا آزادی فردی خدشهدار نشود؛ داشتن فرزند بهعنوان محدودیت آزادی و رشد فردی فهمیده شده که نتیجۀ آن افزایش سقط جنین و سقوط آمار زاد و ولد در تمام جوامع پیشرفته است؛ اقتصاد نیز محل دستیابی هرچه سریعتر به منفعت و به هر قیمتی شده است.
در نتیجه، لیبرالیسم دچار یک تناقض درونی است که باعث ناپایداری آن میشود: از یک سو، آزادی فردی هیچ محدودیتی را نمیپذیرد، از سوی دیگر، دولت لیبرال مجبور به وضع بیشتر قوانین برای حفظ آزادی فردی است. منابع طبیعی نیز در حال اتمام است و دولت نمیتواند همیشه رشد اقتصادی و تولید ثروت را که مبنای زندگی لیبرال است، تضمین کند. پاسخ به این بحرانها نمیتواند تدابیر لیبرالی «بهتر» باشد. برخلاف مردمان روم که به ابدیت شهرشان -Urbs Aeterna- مطمئن بودند و هرگز نتوانستند به بعد از روم فکر کنند، بربریت کنونی ما را مجبور میکند در نظر بگیریم که شکل دیگری از زندگی ممکن است.
اتحاد فردگرایی و دولتگرایی لیبرال
طیف سیاسی چپ و راست در سمت نشستن انقلابیون و سلطنتطلبان در مجلس ملی فرانسه بعد از انقلاب کبیر ریشه دارد: چپ خواستار تغییر و اصلاحات، برابری و آزادی بود؛ راست نگهبان سنت و خواستار ثبات. امروزه القاب لیبرال و محافظهکار میتوانند در ادامۀ چپ و راست دیده شوند: لیبرالها خواستار برابری با افزایش نظارت و دخالت دولت هستند؛ محافظهکاران در پی آزادی فردی و بازار هستند. ریشۀ لیبرالها به مدافعان ترقی، جان استورات میل و جان دیویی و ریشۀ محافظهکاران به لیبرالیسم کلاسیک جان لاک و پدران بنیانگذار آمریکا میرسد. لیبرالها دولتگرا و «محافظهکاران» فردگرا هستند.
پاتریک دنین معتقد است که اصالت دولت (statism) و اصالت فرد (individualism) و متعاقباً چپ و راست، لیبرال و محافظهکار، با وسایل و به طرق مختلف همواره با یکدیگر همکاری داشته و به هم وابسته بودهاند و هستند. لیبرالهای کلاسیک و لیبرالهای مترقی هر دو در نهایت لیبرال هستند، زیرا هر دو آزادی فردی و رهایی انسان از هرگونه قیدوبند را تعقیب میکنند؛ هر دو علیه وابستگی انسان به طبیعت، چه درونی و چه بیرونی، مبارزه میکنند. این همبستگی و وابستگی بین این دو سنت لیبرالی، دو منبع فلسفی و سیاسی دارد.
از یک سو، لیبرالهای کلاسیک مدعی هستند که فرد دولت را از طریق قرارداد ایجاد میکند. نزد آنان، فرد اصل است و دولت فرع، اما در واقع این دولت است که با وضع قانون فردیت را ممکن میکند. برای آزادی بیشتر نیاز به قانون بیشتر است و قانون بیشتر یعنی دولت بزرگتر و مداخلهجوتر؛ در اقتصاد هم این موضوع قابل مشاهده است. اگرچه لیبرالهای کلاسیک بازار آزاد را برآمده از آزادی فردی میدانند و دخالت دولت را تحمل نمیکنند، اما این دولت است که با دخالتش در طبیعت، سنت و بازار، آزادی فردی در معاملات را ممکن میکند. بدون حمایت دولت از پیشرفت علوم و دخالت علوم در طبیعت، بازار آزاد ممکن نخواهد بود.
از سویی دیگر، لیبرالهای مترقی با دولت آغاز میکنند و معتقدند که آزادی و شکوفایی فرد تنها با حمایتهای دولت ممکن خواهد بود؛ اما فردی که لیبرال مترقی از او صحبت میکند با نظریهپردازیهای لیبرالیسم کلاسیک ممکن شده است. لیبرالهای مترقی جامعهای را تصویر میکنند که در آن فقط فرد و دولت -در انزوا از هر چیز دیگر- وجود دارند و این دو به یکدیگر وابسته هستند. لیبرالهای مترقی اگرچه شکوفایی فرد را تنها با کمک همهجانبۀ دولت ممکن میدانند، اما هنگامی که به مسائل خانوادگی، هویت جنسی، مرگ و حیات و اخلاق میرسند، فرد را کاملاً خودمختار میدانند و مخالف هرگونه دخالت دولت هستند.
فلسفۀ فردگرایی محافظهکاران لیبرال و فلسفۀ دولتگرایی لیبرالهای مترقی یکدیگر را تقویت میکنند و به یکدیگر وابسته هستند؛ درحالیکه اولی داعیۀ حمایت از بازار آزاد و ارزشهای خانوادگی را دارد، فقط در پیشبرد بازار آزاد موفق بوده و بر آن تمرکز کرده که متعاقباً منجر به نابرابری اقتصادی شده است و دومی، درحالیکه مدعی است تلاش میکند با تأکید بر هویت ملی و اجتماعی از فردگرایی و نابرابری بکاهد، اما فقط در پیشبرد هویت فردی و جنسی موفق بوده است. ازقضا، محافظهکاران که مخالف دولتگرایی هستند، با تولید نابرابری، محرک دولتگرایی هستند. ترقیخواهان که مخالف فردگرایی هستند، با اصرار بر هویت، محرک فردگرایی هستند.
لیبرالیسم بهمثابه فرهنگ رقیب (anticulture)
ماحصل نزاع بین دولت و خودآیینی، از بین رفتن فرهنگ مسلط و جایگزینی آن با فرهنگ متقابلاً رقیب است. لیبرالیسم علیه فرهنگ مسلط است و فرهنگ رقیب را ترویج میکند. لیبرالیسمِ مروج فرهنگ رقیب بر سه ستون استوار است: تصرف کامل طبیعت، تجربهای جدید از زمان -بهمثابه اکنونی بدون گذشته و با آیندهای متغایر- و تصویر کردن «مکان» بهعنوان مفهومی تهی از معنا که میتوان آن را با هر چیزی پر کرد. لیبرالیسم، طبیعت، زمان و مکان را از ریشه قطع و با جعلیات جایگزین میکند.
فرهنگ همواره به طبیعت وصل بوده است. در یونان باستان فرهنگ توسط طبیعت تعریف میشد. افلاطون در نظام سیاسی (موسوم به جمهوری) و ارسطو در سیاسات هر دو فصولی را به طبیعت اختصاص دادهاند. طبیعت راهنمای فرهنگ تلقی میشد. اما لیبرالیسم طبیعت را مانع آزادی فردی پنداشت و توسط بیکن به دنبال علمی بود که بر طبیعت چیره شود. در نظر بیکن، قوانین علمی ریشه در طبیعت ندارند، بلکه در طبیعت نهفته هستند و باید آنها را از دل طبیعت بیرون کشید. جان دیویی (یکی از قهرمانان لیبرالیسم و پدر پراگماتیسم آمریکایی) در دموکراسی و تربیت (۱۹۱۶) معتقد بود که فرایند آزادی مبتنی بر مهار و ادارۀ فعال طبیعت است، او اقوامی را که با طبیعت نسبت محکمی دارند و با محدودیتهای طبیعی سازگار میشوند «وحشی» میخواند و اقوامی که طبیعت را مهار و اداره میکنند، متمدن. بعد از قطع ارتباط فرهنگ با طبیعت، لیبرالیسم فرهنگ را به مجموعهای از رسوم کاهش داد که میبایست یا اصلاح شوند یا از بین بروند.
لیبرالیسم تغییر تجربۀ انسان از زمان و بهعبارتدیگر، استحالۀ رابطۀ گذشته، آینده و حال نیز هست؛ نظریۀ قرارداد اجتماعی نمونهای از این استحاله است. نظریهپردازان قرارداد اجتماعی آن را بهگونهای تعریف میکنند که فارغ از زمان و مکان است، از نظر ایشان قرارداد اجتماعی در هر زمان و هر مکانی قابل ایجاد است. هابز بهوضوح گفت که انسان در زمان حال دائمی زندگی میکند. این «اصالت زمان حال» (presentism) که لیبرالهای کلاسیک بدان قائل بودند، توسط لیبرالهای مترقی تشدید شد؛ مانند لیبرالیسم کلاسیک، مترقیان نیز با گذشته و به خصوص با سنت و رسوم دشمنی دارند. برای مترقیان راهحلهای «کنونی» باید از جوابهای گذشته قطع شود، در عوض، ایمان به آیندهای متفاوت برایشان مهم میگردد. لیبرالیسم هر نسلی را به زندگی برای خودش تشویق میکند و معتقد است هر نسلی راهحل خودش را پیدا میکند. زمان در دورۀ پیشامدرن بهصورت ادواری فهمیده میشد، در مسیحیت و مدرنیته این فهم بهصورت خطی در آمد، اما همچنان نسبت بین گذشته، حال و آینده بنیادین بود. لیبرالیسم زمان را بهصورت خُردشده میفهمد و هر فردی را به تجربۀ زمان خاص خود تشویق میکند. توکویل این موضوع را تشخیص داد و تشریح کرد که لیبرالدموکراسی مبتنی بر اکنونیت است. با از بین بردن نظم طبیعی، لیبرالدموکراسی نه تنها فرد را تشویق به فراموش کردن اجدادش میکند، بلکه نسبت میان حال و گذشته را مخدوش میسازد. توکویل مینویسد که لیبرالدموکراسی گرایش شدید به اَعمال کوتاهمدت دارد.
لیبرالیسم همچنین مکانی را تصویر میکند که همزمان هیچجا و همهجا است. نظریۀ وضع طبیعی در هیچ مکان مشخصی نیست، اما همزمان همهجا میتواند باشد. هابز اذعان داشت که انسان مانند قارچ از زمین میروید و هیچ تابعیتی نسبت به هیچکس ندارد. هرقدر فضای اطراف ما از فرهنگ و سنت خالیتر میشود، لیبرالیسم جای آنها را پر میکند و گستردهتر میشود.
لیبرالیسم علیه هنرهای لیبرال (Liberal Arts)
قبل از لیبرالیسم، آموزش و هنر بهعنوان تربیت فرد در فرهنگ تلقی میشد، این فرهنگ به معنای آموزش فرد با خواندن متون بنیادین اندیشۀ یونانی، رومی و مسیحی صورت میگرفت؛ اما لیبرالیسم بهعنوان مروج فرهنگ رقیب، این تربیت را با آموزش چگونگی غلبه بر فرهنگ و طبیعت جایگزین کرد.
نظریۀ قرارداد اجتماعی به روایت هابز و لاک، فرض میگیرد که انسان آزاد به دنیا آمده است و این آزادی باید با دولت لیبرال حفظ شود؛ اما مفروض هنرهای لیبرال چنین است که انسان از طریق تربیت توسط سنتهای یونانی، رومی و مسیحی میتواند آزاد باشد، بهعبارتدیگر، آزادی ماحصل تربیت است.
لیبرالیسم (به خصوص لیبرالهای مترقی) علیه خواندن متون اصلی تاریخ اندیشه و ادبیات شوریدند، کسانی هم که اعتراضی نداشتند، نمیدانستند و مطمئن نبودند که چرا خواندن این متون مهم است. پساساختارگرایی و سپس پستمدرنیسم بر تردیدها افزودند؛ در نتیجه، اساتید دانشگاه به کتابهایی حمله میکردند که مبنای دانش خودشان بود. «هرمنوتیک» ابزاری شد برای خواندن کتب گذشته، ولی برای یافتن اینکه کدام کتاب و نویسنده مغرض، ظالم یا سرکوبگر بوده است. این حقیقت که متون گذشته حاوی «آموزه» هستند دیگر پذیرفته نبود. کشف خرد و فضیلت در متون گذشته با «تفکر انتقادی» (Critical Thinking) جایگزین شد.
بااینحال، پاتریک دنین همچنان یکی از راههای مقابله با لیبرالیسم لجامگسیخته را تربیت از طریق تحصیل هنرهای «آزاد» میداند. خواندن متون اصلی در تاریخ اندیشه و فراگیری زبانهای باستانی -خصوصاً لاتین و یونانی- میتواند به دانشجویان بیاموزاند که هدف، یادگیری آزادی است و نه آزاد شدن از هر چیزی؛ بهعبارتدیگر، آنچه ضروری است آزاد کردن هنرهای لیبرال از لیبرالیسم است.
آزادی بعد از لیبرالیسم
لیبرالیسم به این سبب شکست خورده که موفق بوده است. لیبرالیسم موفق شده تا بهطور کامل تجلی پیدا کند، اما همین تجلی، تناقض درونی آن را آشکار کرد. لیبرالیسم تبدیل به حقیقتی برای خودش شد. فلسفۀ سیاسیای که هدفش ترویج برابری، حمایت از آزادی فردی و دفاع از تکثر فرهنگی بود، در عمل، نابرابری، محدودیت، هویتگرایی و تجانس فرهنگی ایجاد کرده است. آزادیای که در دوران پیشالیبرال مرتبط با خیر عمومی بود، توسط لیبرالیسم به دستیابی به علایق نامحدود شخصی نزول پیدا کرده است. لیبرالیسم به جای اساس قرار دادن «امر عمومی» (res publica)، «امر فردی» را (res idiotica) اساس تأسیسات مدنی قرار داده است. از نظر دنین، لیبرالیسم یک «دروغ مصلحتی» (noble lie؛ اشاره به رسالۀ نظام سیاسی افلاطون کتاب سوم، ۴۱۴b-c) است. لیبرالیسم از سوی کسانی دفاع میشود که از آن بهرهمند میشوند درحالیکه هرچه بیشتر دروغ بودن آن آشکارتر میشود.
از نظر نویسنده، پایان لیبرالیسم در افق پیداست و دو پردۀ آخر برای لیبرالیسم پیشبینی میکند: نخست، ادامۀ لیبرالیسم فعلی که متکی به افزایش نفوذ «دولت پنهان» خواهد بود، دولتی که ابزارهایش کنترل، قانون، پلیس و نظارت است. این روشها در حالی ادامه مییابد که وعدۀ لیبرالیسم مشروعیت عمومی و رضایت بود. دوم، جایگزینی با رژیمی دیگر. اما بسیاری هشدار میدهند که جایگزین دولت لیبرال وایمار، فاشیسم بود. گزینههای دیگر دولتهای ملیگرای مردممحور (populism) و یا دولتهای خودمختار نظامی است. تا زمانی که مدافعان لیبرالیسم پذیرای شکست آن نباشند و مخالفان را به نژادپرستی، تحجر و غیره متهم کنند، احتمال جایگزینی لیبرالیسم با یک رژیم توتالیتر محتملتر است.
اما دنین معتقد است راهحلی برای گریز از دو سناریوی بالا وجود دارد، راهحلی که نیازمند فلسفۀ سیاسیای است که با کتاب نظام سیاسی افلاطون آغاز شد: گفتوگو میان ناکجاآباد (utopia) و واقعیت (realism). با این ملاحظه، پاتریک دنین سه مرحله پیشنهاد میکند: نخست، باید به دستاوردهای لیبرالیسم اذعان داشت، نمیتوان به عقب بازگشت و باید رو به جلو حرکت کرد. دوم، باید بر ایدئولوژی لیبرالیسم غلبه کرد. شکاف میان آنچه لیبرالیسم ادعا میکند و آنچه در واقع هست، عمیقتر از آن است که بتوان با دروغی مصلحتی پوشاند، در عوض باید شکل جدیدی از خانواده، اقتصاد و زندگی شهری را تمرین کرد. سوم، از درون این شکل از زندگی جدید میتواند نظریۀ جدیدی برای سیاست برآید، این نظریه میتواند متکی بر آموزههای پیشالیبرال باشد.
به گمان بسیاری از استادان دانشگاهها و نویسندگان، کتاب چرایی شکست لیبرالیسم مهمترین کتاب منتشرشده در ابتدای سال ۲۰۱۸ است. بسیاری از مدافعان لیبرالیسم و درعینحال ناراضیان وضع موجود، همچنان معتقدند که «هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست» وگرنه خود لیبرالیسم مشکل فلسفی ندارد. این دقیقاً همان توهمی است که پاتریک دنین بدان هشدار میدهد و بیان میکند که تنها راهحل «آزادی از لیبرالیسم است».
نویسنده : محمد مرادی
منبع: آینده نگر