ننگ افغانی
بخش دوم
(عروسی لیلا)
بهمان سرعت و عجله ایکه مراسم خواستگاری لیلا را تدارک دیده بودند ، بهمان سرعت در صدد طوی و عروسی اش برامده و بدینترتیب هنوز یکماه از خواستگاری نگذشته بود که، مراسم عروسی را با تمام کش و فش آن سر براه کردند.
بلی! سلطان احمد خان عجله داشت ، پسرش در برج میزان باید بخدمت عسکری سوق میشد. واکنون آخر سرطان و بعقیده ی او وقت خیلی کم مانده بود.
مراسم عروسی در منطقه نظیر نداشت ، تعداد مهمانان از هردو طرف ، زن ومرد از دو سه هزار نفر تجاوز میکرد. موضوع ننگ و غیرت و ناموس و همه و همه از هردو طرف در یک پله ترازو قرار گرفته بودند.
ده ها گاو و گوسفند ذبح و صدها سیر برنج و آرد پخته و بمصرف رسید. سه روز مکمل صدای دهل و اتن در منطقه خاموشی نداشت ، تمام پشتونهاییکه حتی از جاهای دیگر و مناطق دیگر دعوت شده بودند ، عروسی پسر سلطان احمد خان را تایید و آنرا نه علامه ی دوستی با هزاره ها بلکه نمونه ی پیروزی بر هزاره ها خواندند.
بعقیده ی پشتونها زن گرفتن از ملیت هزاره و آنهم دختر خان هزاره بزرگتری موفقیت و کامیابی مورالی و روانی بود که بدون جنگ و خونریزی نصیب آنها شده بود. بهمین مناسبت ، صدای شلیک و آتش تفنگهای یازده تیره و پنج تیره وموشکش وبرناو خاموشی نداشتند و پشتونهای تا کمر غرق در حمایل کارتوسهای پخته و اسبها و موتر ها در منطقه جای نمیشدند.
مراسم عروسی لیلا و شیراحمد ، تفاوت زیادی بمقایسه عروسی برادر کلانش گل احمد خان داشت . در این عروسی ، تعداد مهمانان مسلحیکه از درون و بیرون منطقه جمع شده بودند و سخاوتمندانه در آتش کردن تفنگها و شلیک مرمی های هوایی مبادرت میورزیدند ، در حقیقت نمایش قدرت بود که در مقابل هزاره ها که بمشکل ده میل اسلحه تاجدار و موشکش داشتند ، بنمایش گذاشته شده بودند.
چنان تصور میشد که سلطان احمد خان به فرجام موفقانه ی این عروسی و دوستی با هزاره ها هنوز هم شک وتردید داشته و تا توانسته بود از دور واطراف منطقه از کوچی گرفته تا جایی افراد مسلح وغیر مسلح از قومش را جمع آوری کرده بود که در صورت بروز واقعه ی غیر مترقبه از ایشان منحیث لشکر وسیاهی لشکر استفاده نماید.
در مسابقه ی نشان زنی هاییکه در عروسی ها براه انداخته میشود ، مهمانان پشتون باتفنگهای یازده تیره و کارتوسهای پخته نشان میزدند ، و جانب هزاره با همان تفنگ های تاجدار ومرمی های سربی ، بناءٌ نتیجه نهایی مسابقه طبعاٌ به نفع نشان زنان پشتون بود.
خلاصه در آنروز بخت یار سلطان احمد خان و چرخ فلک هم بکام قوم وتبارش میگردید.
در آن هنگامیکه عروس را از خانه بیرون نموده و با رسم ورواج مختلط افغانی و هزارگی بر اسب از قبل مزین شده و مقبولی سوار نمودند ، سلطان احمد خان برسم تشکری و یاهم شاید برسم خدا حافظی ، در مقابل هزاران نفر هزاره و پشتون ، همتای هزارگی اش علی احمد خان را در بغل گرفته و با او مسامحه و روبوسی نمود . او با این عملش میخواست بهمه نشان دهد که ، در منطقه ی آنها دوران مقابله و رو در رویی پشتون ها با هزاره ها گذشته است و سر ازاین روز دوران جدید دوستی و همکاری بسطح وسویه جدید آغاز میگردد.
پشتونها هم با یک ژست و حرکت ، همزمان چندین صد مرمی چنانچه آخرین کارتوس های شان باشد را آتش و شلیک هوایی نموده و باین ترتیب حسن نیت شانرا که گویا آنها بهدف خویش رسیده ودیگر ضرورتی به مرمی و کارتوسی که بر ضد هزاره ها استفاده گردد ، نیست ، نشان دادند.
برای لحظه های بعدی بجز صدای دهل ها که توسط چندین نفر دهلزن برسم و آهنگهای آتن ملی نواخته شده و پرده های گوشها را رعدگونه باهتزاز می آوردند ، چیزی دیگری شنیده نمیشد.
فاصله راه بین قلعه های علی احمد خان و سلطان احمد خان که اضافه تر از ده دقیقه نبود ، از طریق بازار و قریه های دوردست دیگر و تعمیر ولسوالی در مدت بیشتر از سه ساعت که مراسم عقد ونکاح رسمی در محکمه ی شرعی را نیز در بر میگرفت ، طی گردیده و بالاخره کارتیژ عروس بخانه و یا بهتر بگوییم به قلعه ی سلطان احمد خان رسید.
به دروازه ی زنانه نارسیده از فاصله های چندصدمتری که قلمرو امپراطوری زنها شروع میگردید در هردو طرف راه ، زنان و دختران جوان صف کشیده بودند.
زنان و دختران که آراسته بلباس های قشنگ محلی و با ذخیره های دسته های گل و شیرینی ، چاکلت و نان های مخصوص کلچه مانند و پولهای سیاه و نوتهای ده افغانگی و بیست افغانگی در دستها و درجیبها و کاسه هاکه بیصبرانه منتطر رسیدن عروس و داماد بودند ، بادیدن ورسیدن اسبهای عروس و داماد ، که بمجرد رسیدن به سرحد خانم ها از اسب ها پایین شده بودند ، شروع به تیت کردن و پاش دادن دست داشتهای شان بالای سر عروس و داماد نمودند و آنقدر گل و نان و کلچه و شیرینی و چاکلت و پول سیاه و سفید بهوا انداختند که کسی قادر بجمع کردن آنها نبود.
داماد یک قدم جلوتر و عروس به تعقیبش ، همچون شاهزاده و شاهدخت و یا شاه و ملکه با آهستگی و گام های میده میده ، در حالیکه دختران آواز خوان با آواز خواندن و دهل و دایره نواختن ، آنها را از چهارسمت همراهی میکردند ، از بین جمع زنان گذر نموده و بدروازه ی قلعه نزدیک میشدند.
درجریان تمام راه همان ایثار کردنها و پاش دادنها ادامه داشته و هرکس بمجردیکه داماد و عروس درمقابلش میرسیدند ، داشتنی های شان را که از قبل آماده کرده بودند ، بالای سر عروس وداماد ایثار و نثار میکردند.
***
قلعه ی سلطان احمد خان دو دروازه داشت . دروازه ی عمومی که در سمت شرقی قلعه موقعیت اخذ کرده بود، بیشتر برای عبور ومرور مهمانان مردانه ازان استفاده گردیده و شکل و حیثیت دروازه ی رسمی قلعه را داشت.
دروازه ی غربی که بسمت باغ باز گردیده و از دروازه ی شرقی قلعه نسبتاٌ خورد تر بود ، مخصوص فامیل سلطان احمد خان و مهمانان زنانه بود. زنان و دختران سلطان احمد خان و گل احمد خان عموماٌ ازهمین دروازه جهت رفت وآمدشان استفاده میکردند . این دروازه بمفهوم دروازه ی خصوصی و فامیلی بود که مهمانان مردانه و افراد بیگانه در آنطرف راه نداشتند.
لیلا یک دو دفعه ایکه با ملالی در خانه شان آمده بود هم از همین دروازه ی فامیلی داخل و خارج گردیده و از این قاعده که زنان ومردان از دروازه های مختلف رفت وآمد میکردند ، خوشش نیامده و آنرا یکنوع تبعیض در مقابل زنان و توهین آمیز دانسته بود ، چون قلعه ی پدرش یک دروازه و تمام مردم از زن ومرد وبیگانه و ازخود از همان دروازه رفت و آمد میکردند. داخل قلعه ی سلطان احمد خان نیز بدو حصه غیرمساوی تقسیم شده و از بین شان توسط دیوار و دروازه درونی جدا میگردید .نیم بزرگتر قلعه مربوط بمردان یعنی دو مهمانخانه ی بزرگ و طبیله اسبها و میدانهای برای پارک کردن موترهای جیپ روسی و داتسن بود . یکی دو اتاق دیگر نیز احتیاطاٌ در همین حصه ساخته شده و از آنها برای اتاق خواب مهمانان استفاده میگردید . از چهار برجی که در چهار کنج قلعه قرار داشت ، دو برج آن مربوط به حصه اول بخش مردانه و مخصوص مهمانهای خیلی عالیقدر بودند .
در قسمت زنانه ی قلعه دو برج و هفت اتاق خواب و نشیمن فامیلی ساخته شده بود که در دو اتاق آن فامیل گل احمد خان که شامل زن و دو دختر خوردسالش نازو و رنا بود ، زندگی میکردند. در دو اتاق دیگرش خانم سلطان احمد خان با دو دخترش ملالی و زرغونه ، د ر یک اتاق نواب شاه و در دواتاق دیگر آن که توسط دهلیزی کوچکی ازهم جدا میشدند ، شیر احمد زندگی میکرد .
آن دو اتاقی که خانم سلطان احمد خان با دخترانش زندگی میکردند ، نظر به حجم و مساحت بزرگی که داشتند، درعین زمان بحکم مهمانخانه ی زنانه نیز بشمار می آمدند.
تمام بلاک های فامیلی راه های علیحده و دروازه های جداگانه داشتند.
خود سلطان احمد خان هنگامیکه مهمان مردانه نمیداشت ، عموماٌ در برج جنوب غربی زندگی میکرد. برج شمال غربی را گاهگاهی نواب شاه با رادیو و تیپ ریکاردرش بند انداخته و خب خب موسیقی گوش کرده و دزدانه دزدانه زمانیکه پدرش در خانه و یا قسمت زنانه نمیبود ، یک دو نفر ازدوستان و همصنفی هایش را نیز از همین راه زنانه ، روزانه دعوت میکرد. بدینترتیب جای خواب و بودوباش هرکس جدا و مشخص بود.
بغیر از خانه های نشیمن و طبیله ی اسبها و گاراژ موتر ها در داخل قلعه ، چند دانه درخت پیرناک و چارمغز و سیب و توت نیز جلب توجه میکرد . این درختها که سالها قبل غرس و اکنون با شاخها وپنجه های زیاد صرف سایه انداخته و سال در میان کم کم میوه میدادند، چنان تصوررا بار می آوردند که ازآنها بیشتر برای هدف سایه انداختن استفاده میگردید تا برای میوه دادن و میوه گرفتن .
در مقابل کلکین ها و اورسیها ، در کرد های گل ، بوته های مرسل و گلاب همچنان با تمام قشنگی و ظرافت قد کشیده و خودنمایی میکردند. این کردها در بخش زنانه ی قلعه بیشتر بچشم خورده و ملالی و زرغونه از آنها مواظبت و غمخواری میکردند.
***
اکنون لیلا جان با آهسته آهسته نزدیک شدن به دروازه ی زنانه ی قلعه همان جاهایرا که قبلاٌ دیده بود شناخت و در دل از اولین آمدنش که روزی با ملالی یکجا قدم قدم زنان آمده بودند سخت حسرت خورد. او باین واقعیت که اکنون باید تابع قوانین و مقررات فامیلی سلطان احمد خان و پسرش بوده و حتی دروازه های ورودی و خروجی شان با مردان جدا باشند ، بهیچوجه باین زودی و سادگی تن درداده نمیتوانست. برای لیلا مفهوم حریم و حرم و امثال آن رنج آور و زجر دهنده بود. او به آزادی و تساوی حقوق زنان با مردان عقیده مند بوده و روی آن پاه فشاری میکرد.
بلی ! لیلا اگر قبلاٌ از دیدن فقدان این آزادی و حقوق زنان که در جامعه در هر گام میشد به آن برخورد نمود ، سخت رنج میبرد ، حالا او خود این کمبود را با پوست و گوشتش داشت لمس میکرد.
اکنون کارتیژ عروس و داماد از سمت همین دروازه غربی یا بهتر بگوییم دروازه ی زنانه ، نزدیک قلعه میگردید.
در میدانی پیشروی دروازه ی زنانه ، با آمدن و رسیدن عروس وداماد ، آنها را برای چند لحظه توقف داده و بخیر مقدمشان یکرأس گاو و چند دانه مرغ را ذبح کرده و سرهای مرغها را نیز از بالای سر عروس و داماد بهوا انداختند.
با خون مرغ راه را رنگین و چوکات زیرین دروازه را نیز سرخ ساختند. شیر احمد و لیلا در میان امواج صداهای مبارک باد زنان و دختران و صدای موسیقی دهل و دایره ی که توسط زنان و دختران اجرا میشد و آواز دختران جوان آواز خوان ،با اجرای آهنگهای محلی بلسان پشتو، از بالای لکه های خون که راه آبپاشی شده را رنگین ساخته بودند ، گذشته و به قلعه داخل گردیدند.
داخل قلعه بخش زنانه ، طبعاٌ گنجایش تمام زنان ، دختران و اطفال را که پسران زیر هشتسال هم در بین آنها کم نبودند ، نداشت . بناءٌ هرکس تلاش میکرد که از همه زود تر و سریع تر داخل قلعه گردد. سر بام ها و دیوارها تماماٌ از اطفال قد ونیم قد پرشده بودند.
ملالی و یک گروپی از دختران همصنفی اش که همزمان همصنفی های لیلا نیز بودند ، از جمله فعال ترین کسان در اجرای هنر رقص و آواز بودند. اکنون با داخل شدن عروس و داماد به قلعه ، ملالی که از خوشی بپوست نمی گنجید با عده دیگری از دوستان دختری اش در پیش روی لیلا به هنر نمایی پرداختند. آنها در همان هوای گرم ، حلقه ی را ایجاد و آنقدر رقصیدند و آواز خواندند و پای کوبیدند که تمام زنان و دختران را به وجد وشعف آوردند. بوضاحت بمشاهده میرسید که تمام مردم از خورد و کلان احساس خوشی و خوشبختی میکردند و ملالی از همه کرده خوشبخت تر بود. لیلا که در جریان روز باندازه کافی خسته گردیده و احساس سخت گرسنگی و تشنگی میکرد ، از زیر چادر بهمه میدید و در دل بحال خودش افسوس و ازینکه اقلاٌ باعث خوشی دیگران شده بود از خوداحساس رضایت نسبی میکرد.
روز تابستان با تمام گرمی ، طول وعرض آن بازهم به آخرش نزدیک شده میرفت . در سمت مردانه نیزتا حال دهل نواختن و رقصیدن فردی و دسته جمعی بشکل اتن ملی ادامه داشت. صرف نیم ساعت برای نمازها کفایت میکرد که مردم دوباره باطراف میدانی بیرون قلعه جمع و به نواختن رنگارنگ دهل ، توسط دهلی ها گوش داده و چشم بدوزند.
شب اول عروسی با تمام احساس ترس و بیم وامیدش برای همه خصوصاٌ برای لیلای نازدانه نزدیک میشد. لیلا که تا اکنون یک کلمه با شیراحمد سخن نگفته بود ، هیچ نمیدانست از کدام در و بکدام لسان با او سخن بگوید . او خودرا همچون غزالی در چنگال پلنگی احساس می کرد.
بالاخره زمانیکه زمینه ی خلوت مساعد شد و هیچ کسی دیگری بغیر از لیلا و شیر احمد در خانه نماند ، لیلا با صد دل بیدلی از همان موضوع اساسی که تمام زندگیش را باو فکر میکرد یعنی ادامه ی تحصیل شروع بسخن نموده و بعنوان پیش شرط زندگی مشترک و خوشبخت فامیلی ، ادامه تحصیلش در لیسه و پوهنتون را به شیر احمد پیشنهاد کرد. شیر احمد بدون درنگ و فکرکردن این پیش شرط را پذیرفت و قول مردانه داد که مانع مکتب رفتن یعنی خلاص کردن صنف دوازدهم و شامل شدنش در پوهنتون ، نمیگردد. صرف شیراحمد اضافه نمود که امتحان کانکور وشمولیت به پوهنتون را بعد از عسکریش وهردو یکجای تصمیم گرفته و یکجایی شامل میگردند. لیلا هم بعد از اندک فکری با او موافقه نمود.
شبهای اول ودوم و سوم عروسی با تمام کم وکیف آن سپری گردیده و تمام جوانب از همدیگر کاملاٌ خوش و راضی بنظر میرسیدند. لیلا که دختر خان بود نه تنها نام داشت ، بلکه ننگ ، غیرت ، غرور ، عفت ، عصمت و تمام صفات یک دختر خوب و پاک هزارگی را نیز با خود همراه داشت. او نمونه ی عالی یک دختر با تربیه ی وطنی بود.
بعد از یکهفته از عروسی لیلا ، وضع خانه و قریه و منطقه دوباره بحالت اولی اش باز میگشت . تنها خویشاوندان خیلی دور دور سلطان احمد خان که هنوزهم کوچی وار زندگی میکردند ، به دیدار و تبریکی می آمدند و با لیلا به لسان پشتوی غلیظ سخن میگفتند و لیلا هم مجبوراٌ با آنها به لسان پشتوی خودش جواب میداد.
لیلا بگوش خود می شنید که زنان پشتون که شنیده بودند که سلطان احمد خان از ملیت هزاره برای پسرش زن گرفته است ، با کنجکاوی تمام بسوی لیلا دیده و بعد آهسته با یکدیگرش میگفتند : (به پشتو)
ـ تو ببین این هزاره بینی هم دارد.
دیگری در جواب میگفت:
ـ نه تنها بینی که چشم هم دارد.
سومی میگفت:
ـ دهن و دندان هم دارد.
زن دیگری گفته بود:
ـ من هیچ فکر نمی کنم که او هزاره باشد این زن عیناٌ مانند زنهای ما است ، همه چیز را دارد.
لیلا با شنیدن چنین کلمات اکثراٌ چنان وانمود میکرد که گویا سخنان ایشان را نمی شنود و یا نمی فهمد. در بعضی موارد ملالی و یا زرغونه مداخله کرده و مبحث سخن را تغییر میدادند. بلی!
اوایل ماه اسد بود و از چانس نیک لیلا و ملالی رخصتی تابستانی مکتبها شروع شده بود . بناءٌ ، ملالی و زرغونه ، روزانه در صورت امکان همیشه با لیلا میبودند.
آزاد صحبت کردن و آزاد خندیدن و شوخی کردن ملالی ، لیلا را به این فکر وا میداشت که ملالی نسبت باو امتیاز و افتخار بیشتر دارد که تا هنوز بصفت یک دختر است نه مانند اوکه با تمام خورد سنی یعنی صرف نوزده سالش اکنون درجمع زنان و خانمها بشمار می آمد . کلمه ی دختر برای لیلا بیشتر قابل قدر و احترام بوده و مایه ی افتخار و مباهات بود. بهمین سبب لیلا با وجودیکه در دل احساس محبت نسبت به ملالی میکرد ، همزمان در همانجاها در اعماقهای قلبش از او که علت اینهمه ماجراهای زندگی لیلا گردیده بود، آزرده خاطرنیز بود.
از طرف دیگر ، لیلا فکر میکرد که با تمام مسایل دیگریکه تا حال چندان بطبع او موافق نبوده و یا مانع عملی شدن پلانهایش گردیده بودند ، میشود صرف بخاطر دوستی با ملالی ، سازش کرد . بهمین خاطر در حال حاضر دوستی با ملالی بیشتر برای او اهمیت و ارزش داشت تا با برادرش شیر احمدی که تازه بعد از عروسی اش اورا ازنزدیک دیده و با اوآشنا شده بود.
اگرچه شیراحمد نیز جوانی بلند قد با اندام زیبا از هرنگاه رسیده ،با ادب ، شجاع ، سخی ، صادق ، رفیق دوست خوش مشرب ، نوع پرور وآزاد از قیودات سختگیرانه ملی ومذهبی بود. او در جریان سالهای دوران لیسه صفات نیک و پسندیده اش را بهمه باثبات رسانیده و دوستان زیادی در بین همصنفی هایش ازملیتهای هزاره و پشتون داشت. ولی با آنهم برای لیلا زمان کافی لازم بود تا اورا منحیث همسرش دوست داشته باشد چون تربیه ی فامیلی لیلا روحاٌ برایش اجازه نمیداد که اواز نگاه اول عاشق مرد جوانی گردد. لیلا در ابتداء ، بتمام خواهشات شیر احمد صرف بپاس مکلفیت دینی و مذهبی اش یعنی اطاعت بیچون وچرا از شوهر ، وحفظ آبروی پدر و قوم وملیتش جواب مثبت میداد.
زمان بسرعت تمام میگذشت و شبها و روزها یکدیگر را پاس و پهره میدادند. لیلا با وجود قیودات فامیلی سلطان احمد خان ، توسط اصرار ملالی و موافقه ی شیراحمد که درعین زمان وفا بوعده اش نیز بود بعد از رخصتی های تابستانی بمکتب رفتن را شروع و درسها را یکجای با ملالی آمادگی و تیاری میگرفتند.
هردو دختران یا بهتر است بگوییم ایور وزن برادر بغیر از شب تقریباٌ تمام اوقات دیگر را یکجا بسربرده چه در کارهای خانه و چه درسهای مکتب همدیگر را کمک فعال میکردند. لیلا آهسته آهسته با شرایط خانه ی سلطان احمد خان خو گرفته و شیراحمد راهم روز بروز بیشترپسندیده میرفت.