خاطرات حمید نیلوفر ( بخش یک تا چهار)
http://www.jahaname2n2.blogfa.com/
اگر تعصبات جنسی دارید از خواندن خاطرات صرفنظر کنید.
بخش یک
جهنم بابه نداره
تابستان ۱۳۶۲
نه سال داشتم و روزهای گرم تابستان بود. در محله خيرخانه کابل پيرمرد بینوای را ديدم، که جامه کهنه و فرسوده خاکستری رنگ افغانی بر تن، کلاه قرمز مهره دوزی شده قندهاری بر سر و کفشهای کهنه و لهیده چرمی بر پا داشت و پيش روی دکانی که از خشت خام ساخته شده بود، تيرهای چوبی و کنارههای سقف گِلی آن در پيش رو به اندازه دو - سه وجب بصورت حاشيه به بيرون آمده بود و پيش در آن دو تا پله میخورد، پيرمرد روی پلهها نشسته بود و خودش را در سايه ديوار قرار داده بود تا دمی بیآسايد. در نزديک او هفت - هشت تا بچههای کوچک و بزرگ شر و آشوبگرخميده خميده و کج کج که آماده فرار بودند، پاهای شان را به زمين کوبيده کوبيده، با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» خودشان را به پيرمرد نزديک میکردند و بسویش سنگ پرتاب میکردند. مرد آرام و صبوری بود و بسی بردبار، تا هنگامی که سنگ بر خودش نمیخورد، از جا بر نمیخواست، در فاصلههای نزديک او سنگهای زياد میافتاد، اما زمانيکه سنگ بر خودش میخورد، از جا بر میخواست و چند قدم به طرف بچهها میدويد و بچهها شتابان فرار میکردند و به هرسو پراکنده میشدند. پیرمرد دوباره روی پلهها مینشست و بچهها باز هم خمیده خمیده و کج کج، پاهای شان را به زمین کوبیده کوبیده، با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» خودشان را به او نزدیک میکردند و بسویش سنگ پرتاب میکردند و به همین شکل ماجرا دوام مییافت. به همین صورت درگیری پیرمرد با بچهها به یک عادت روزمره تبدیل شده بود و هر رهگذری از آن گذر گهگاهی این ماجرا را مشاهده میکرد. در اول من خیال کردم که نام این پیرمرد بابه ندارهست.
* * *
چند روز پس از آن هنگام عصر روز بود و در محله پانصد فامیلی کابل که محل سکونت افسران بلندپایه دولت بود در امتداد خیابان خاکیای قدم میزدم. در طول آن خیابان در بستر راه فاضلاب تودههای زباله و نخاله یکی پشت سر دیگر قرار داشت و هر کدام از آن تودهها سدی بر سر راه فاضلاب ایجاد شده بود. البته اینجا یکی از نادر مناطقی در شمال غرب کابل بود که به سیستم لوله کشی آب مجهز بود و فاضلاب در آنجا جاری میشد. در آنجا پیرمرد دیگری را دیدم که از یکی از کوچههای دست چپم وارد این خیابان شد. این یکی با پیرمرد اولی کاملاً فرق داشت، با رنگ پوست قهوهای و تاریک، قد بلند و جوانتر از اولی بود. از کنار ردیف تودههای زباله و نخاله در امتداد خیابان به جهت مخالف من راهش را ادامه داد. در پی او ده - دوازده تا بچههای کوچک و بزرگ چرکین با سر و صورتهای پر از لکههای چرک و عرق و لباسهای چرکین و پاره پینه و بعضی هم پا برهنه او را دنبال میکردند و با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» سنگ بارانش میکردند. پیرمرد کاملاً شتابزده و آشفته به نظر میرسید و در هر بار که با سراسیمگی میایستاد و به پشتش مینگریست، بچهها فوراً در جا میایستادند و به مجردی که راه میافتاد به مانند گله زنبور هجوم میبردند. پیرمرد هراسان با قد بلند و پاهای دراز تند تند راه میرفت، اما بچهها تندتر از او انگار که با بال و پر میرفتند. من خیال کردم که نام این پیرمرد هم بابه نداره ست. کمی برایم عجیب بود که آن پیرمرد که نامش بابه نداره ست، بچهها او را میآزارند و این هم که نامش بابه نداره ست، بچهها میآزارندش.
* * *
چند هفته بعد از آن با دختر داییام، رخشانه که از من کوچکتر اما باهوشتر بود، از خانه خودمان بسوی خانه آنها قدم میزدم. از خانه ما تا خانه آنها بین یک تا دو کیلومتر فاصله داشت. این بار که با رخشانه بودم در میانههای راه به غیر آن دو تا پیرمرد اولی پیرمرد دیگری را دیدم که هم جهت ما در امتداد خیابان روان بود، پنج - شش تا بچههای کوچک و بزرگ دنبالش میکردند و با صدا زدن «بابه نداره بابه نداره» بسویش سنگ پرتاب میکردند. با پیمودن راه بیشتر به شمار بچهها افزوده میشد. ما هم که در فاصله نزدیک او قرار داشتیم، رخشانه با چشمان آبی، رنگ پوست سفید که داغ بزرگ سالدانه بر صورت داشت، موهای زرد و بهمریخته و ابروهای زرد بسویش دوید و صدا زد «بابه نداره بابه نداره.» این بار برای من خیلی عجیب بود که هرکه که نامش بابه ندارهست چرا بچهها میآزارندش. از رخشانه پرسیدم «چند تا بابه ندارهس؟ یک تا پیش خانه شماس هر وخت، یک تای دیگه ره ده پنصدفامیلی دیدم یک روز که بابه نداره میگفتندش، حالا ایره میگن، کدامش بابه ندارهس؟»
«هیچ کدامش نداره.»
«چی نداره؟»
رخشانه بسویم نگاه کرد، قیافه خجالتی را به خود گرفت، از خجالت دور چشمانش چین خورد، چشمانش تنگ شد و صورتش قرمز. با قیافه خجالتی دهنش را به گوشم نزدیک کرد و در جواب اینکه گفتم چی نداره، با صدای آهسته گفت «چول نداره (دودول ندارد.)»
«وی! مه فکر کدم که نامش بابه نداره س.»
رخشانه از کنار من بسویش نگاه کرد و خنده کنان صدا زد «بابه نداره بابه نداره.»
«چرا ایطوری میگن؟»
«بخاطری که زن نگرفته.»
«که نداره نداره دیگه! چرا آزارش میدن؟»
«بیه بریم از پشتش صدا کنیم.»
«چرا صدا کنیم؟»
«سات ما تیر شوه (وقتمان خوش بگذرد.)»
از این حرفش ناراحت شدم و با ناراحتی گفتم «نی مه ایچ ساتم تیر نمیشه ایطوری. (نه این طوری اصلاً وقت من خوش نمیگذرد.)»
رخشانه که ناراحتیام را فهمید خجالت کشید و دیگر چیزی نگفت. همین بود که هم معنی بابه نداره را فهمیدم و هم هدف بچهها را، که میخواستند خودشان را سرگرم کنند. به بچهها نگاه کردم، دیدم که واقعاً خودشان را سرگرم میکردند، اکثر آنها خنده کنان صدا میزدند «بابه نداره بابه نداره» و بسویش سنگ پرتاب میکردند، اما دو تا از آن بچهها قیافههای عصبانی و مهاجم را به خود گرفته بودند، خودشان را به او نزدیک میکردند و مستقیماً با سنگ به بدنش میزدند. ما هم از دنبال او در راه خودمان روان بودیم که اولین سنگ به پشت پایش خورد، با عصبانیت برگشت و چند قدم به عقب دوید. تمام بچهها که آماده گریز بودند فوراً گریختند، اما ما که قصد آزارش را نداشتیم آماده گریز هم نبودیم و زمانی که برگشت و چند قدم به عقب دوید، بچهها به فاصلههای دور گریختند و ما در فاصله یک متری او باقی ماندیم. برای دفاع از خودش چند تا سنگ هم در دست داشت. من در فاصله نزدیک که دیدم سنگ به دست داشت ترسیدم و خیال کردم که این پیرمرد دیوانهست و هرکه را اگر ببیند شاید بزند. در حالیکه سنگ در دستش بود دستش را بلند کرد، اما به چشمان ما که نگاه کرد از طرز نگاه ما فهمید که ما قصد آزارش را نداشتیم و به طرف بچههای دوید که داشتند فرار میکردند. در هر بار که سنگ به بدنش میخورد با عصبانیت بر میگشت و چند قدم به طرف بچهها میدوید و بچهها به سرعت زیاد فرار میکردند.
در اول دیدن این ماجرا و خاطره «بابه نداره» برای من آنچنان مهم و وحشتناک نبود، تا اینکه آهسته آهسته در وجود خودم تغیرات شگفتی را متوجه شدم و دیگر خاطره «بابه نداره» به تدریج در ذهن من به یک وحشت و کابوس همیشگی تبدیل شد.
بخش دو
جهنم نوجوانی
من از زمان کودکی عادتهای دخترانه زیادی را در خودم میدیدم، اما به علت کم بودن سنم دیگران متوجه من نبودند. مثلاً من همیشه دوست داشتم که در جمع دختران باشم و به بازیهای دخترانه از قبیل عروسکبازی، خانهتکانی، پنجاق، جزبازی، چشم بندکان، جادوگر و امثال اینها علاقه داشتم. همیشه دوست داشتم که داخل خانه یا نزدیک خانه با دختران باشم و از رفتن به جاهای دور و بازیهای خشن پسرانه میترسیدم. به غیر از چند تا پسران همسایه که همسن و سال خودم بودند دیگر هیچ کسی متوجه این عادتهایم نبود. پسران همسایه مرا برای بازی کردن به بیرون صدا میزدند، من در حیاط را باز میکردم، خودم بیرون نمیشدم، فقط سرم را از در بیرون میکردم و به آنها میگفتم «من بازی نمیکنم»
آنها میگفتند «چرا مثل دخترا از دروازه سرته بیرون میکنی؟ بیه از بیرون گپ بزن او زنچه! (او زن صفت!)، چرا دایم مثل دخترا ده خانه میشینی؟»
اما بیرون رفتن از خانه با پسران، تنهایی و بدون دختران برای من بیمناک بود. بعضی از پسران همسایه مرا «حمید زنچه» صدا میزدند. من علاوه بر این همه عادتهای دخترانهای که داشتم احساس پسر بودن را هم نمیکردم. آلتم را در بدنم یک چیزی اضافی احساس میکردم و از بودن آن خجالت میکشیدم. حسرت دختران را میخوردم و با خود میگفتم خوش به حال اینها که هیچ چیزی اضافیای در لای پاشان نیست که از بودن آن خجالت بکشند. پسران را میدیدم که کلمات از قبیل کیرم، میگایم و امثال اینها را به زبان میآوردند من تعجب میکردم و با خود میگفتم «چه عجب! خجالت هم نمیکشند که کیر دارند و اسمش را هم میآورند!»
با بالا رفتن سنم آهسته آهسته تمام اطرافیانم متوجه عادتها و حرکاتی دخترانهام شدند. هر وقت که حرف میزدم بچههای همسایه، خوشاوندان و همصنفانم فوراً حرفم را با ادای دخترانه تکرار میکردند و با صدای کشیده و نازک میگفتند «الا تو چه بلاستی.»
من از زمان بچگی و نوجوانی بهترین خاطراتم را با دخترهای دارم که خواهر خوانده هایم بودند و همیشه با آنها بازی میکردم و هرگاه هر یکی از آنها را که میدیدم از خوشحالی پر میکشیدم. همیشه با همدیگر یا جز بازی میکردیم که روی زمین را خانه خانه خط میکشیدیم و با یک پا از یک خانه به خانه دیگر و از خانه دیگر به خانه دیگر از روی خطها میپریدیم و یک سنگ دایرهای شکل را با پا از یک خانه به خانه دیگر میزدیم. یا اینکه پنجاق بازی میکردیم، که با پنچ تا سنگ کوچک و کرهای شکل بازی میکردیم. طوری که یک سنگ را با یک دست بالا انداخته دوباره میقاپیدیم و همزمان با بالا انداختن آن سنگ سنگهای دیگر را با یک دست از روی زمین جمع میکردیم. هر کدام از ما که برنده میشدیم با بالا انداختن سنگ با یک دست پشت دست دیگران را با گاز گرفتن، چنگال زدن، سیلی زدن و مشت زدن میکوبیدیم و پیش از اینکه سنگ به زمین بیافتد آنرا دوباره میقاپیدیم. بازی پنجاق برای من یک بازی هیجانانگیزی بود. اکثراً یک خواهر خواندهام به نام فرزانه که دختر دایی مادرم بود برنده میشد و پشت دست ما را با گاز گرفتن، چنگال زدن، سیلی زدن و مشت زدن میکوبید. در هر بار که سنگ را بالا میانداخت و پشت دستم را میکوبید، من آنچنان میترسیدم که انگار با چنگالش میزند و جگرم را میکند.
بعضی وقتها بازی چشم بندکان را میکردیم، طوری که چند نفر داخل یک اطاق میرفتیم، در اطاق را میبستیم، چشم یک نفر را با روسری میبستیم و دیگران از پیش او به دور و بر اطاق فرار میکردیم. او با چشمان بسته خودش را این بر و آن بر میزد تا یک نفر را دستگیر کند. وقتی که دستگیر میکرد نوبت چشم بستن کسی میرسید که دستگیر شده بود. هر وقت که نفر چشم بسته خودش را بسوی من نزدیک میکرد من جیغ میزدم و آنچنان وحشت میکردم که انگار مرا میگیرد و میخورد.
من در بازی با دختران همیشه اشتراک میکردم، اما با پسران به ندرت اشتراک میکردم. بعضی وقتها غلغلکبازی میکردیم و همدیگر را غلغلک میدادیم. بعضی از پسران که میدیدند من با دختران غلغلکبازی میکردم به من میگفتند «تو خیلی زرنگی حمید! به بهانه با دختران غلغلکبازی میکنی که عشقت تازه شود و داری حال میکنی!» من به حرف آنها تعجب میکردم و میگفتم «تو چی میگویی؟ من هیچ نمیدانم که تو از چی حرف میزنی!» دختران با این حرف آنها تکان میخوردند و از من فاصله میگرفتند، اما به زودی دوباره به من اعتماد میکردند و میدانستند که من هیچ حسی نسبت به آنها نداشتم. آنطوری که من خودم را جزئی از آنها میدانستم، آنها نیز مرا جزء خودشان میدانستند و در جواب به پسران میگفتند «برو گم شو خاک بر سرت! به تو چه ربطی دارد که ما چی میکنیم؟» من با این جواب دندانشکن دختران خوشحال میشدم و با خود میگفتم خوب است که اینها نیز مرا جزء خودشان میدانند. بعضی از پسران نیز میخواستند که در غلغلکبازی با ما اشتراک کنند، دختران از اشتراک آنها به شدت ناراحت میشدند و به آنها اجازه نمیدادند که نزدیک شوند و حتی بازی را به پایان میرساندند. من از ناراحتی دختران چنین برداشت میکردم که شاید بخاطری که پسران در بازیهای دیگر اشتراک نمیکنند و فقط در غلغلکبازی میخواهند اشتراک کنند آنها ناراحت میشوند.
من همیشه با دختران زیادی دوستی تنگاتنگ داشتم. در سالهای بعد و در سنین بلوغ هر کدام از آنها که یکی یکی ازدواج میکردند و یا از خانوادههای مذهبی بودند دیگر پنهان میشدند، دوری گرفتن هر کدام از آنها برای من غیر قابل تحمل بود.
* * *
در زمان بچگی بچهها مرا به نامهای حمیده، دختر، زنچه و ایزک صدا میزدند. کلمه «ایزک» در ذهن اکثر افغانها یک کلمه بیاندازه مسخره و مضحک و همچنان منفور و بیرغبت است. این کلمه را بچهها به منظور سرگرمی، شوخی و مسخره کردن خطاب میکنند و بزرگان به منظور تحقیر کردن، پست شمردن، رزل کردن، مسخره کردن و به منظور سرگرمی نیز خطاب میکنند. کلمه «ایزک» در زبان عامیانه افغانی در اصل معنی خنثی را میدهد، یعنی کسی که نه زن باشد و نه مرد. و در عین حال این کلمه را به چند معنی دیگر نیز بکار میبرند، از قبیل مردان و زنان نازا، پسران دخترنما، دختران پسرنما، آدم ابتر و دمبریده و همچنان به معنی آدم بیغیرت و بیعرضه نیز بکار میبرند. اما در هر صورت کلمه ایزک و تمام مترادفهای آن از قبیل ابتر، دمبریده، بیغیرت وغیره در فرهنگ افغانستان توهینآمیز و فحشآمیز دانسته میشوند.
من هر وقت که در محافل میرقصیدم، تمام مردم کوچک و بزرگ به من میخندیدند و میگفتند «وای! ای عیناً دختر واری رقص میکنه! (وای! این عیناً مثل دختر میرقصد!)» من از خنده آنها ناراحت و غمگین میشدم، در یک گوشهای مینشستم و دیگر نمیرقصیدم. مردم که به حرف زدن، حرکات و عادتهایم میخندیدند و مرا همیشه حمیده، دختر، زنچه و ایزک صدا میزدند، من بیاندازه رنج میبردم، روز بروز روحیهام ضعیف میشد و اعتماد به نفسم را از دست میدادم. آهسته آهسته کاملاً به یک آدم کم جرأت و گوشهنشین تبدیل شدم. بعضیها در مورد من تبصره میکردند و نظریات مختلف میدادند. بعضیها میگفتند «ایزک است.» بعضیها میگفتند «نه ایزک نیست سسول است.» و بعضیها میگفتند «نه ایزک است و نه سسول، در اول در شکم مادرش قرار بوده که دختر به دنیا بیآید، اما خدا بعداً تصمیمش را عوض کرده و این را به پسر تبدیل کرده است، خدا بعداً لازم دانسته است که این باید پسر به دنیا بیآید.»
* * *
زمانی که در سال هشتم مکتب (مدرسه) بودم مزدک شوهر خواهرم سی سالش بود. مزدک از رشته راه و کانال سازی از دانشسرای پولی تکنیک کابل به درجه ماستر (فوق لسانس) فارغ التحصیل شده بود. یک روزی در خانه نشسته بودم و داشتم حرف میزدم، که مزدک با نفرت و عصبانیت شدید به من نگاه کرد و با لحن تندی گفت «حمید تو دیگه طفل نیستی که نازک نازک مثل دخترکا گپ میزنی، تو دیگه مثل مرد باید گپ بزنی...» از طرز نگاه نفرت بار و لحن تند سخنش بیاندازه غمگین شدم. خلاصه اینکه در هر طرف روز بروز روحیهام ضعیف میشد و جرأت و اعتماد به نفسم را از دست میدادم.
نادانیهای زمانه داشت بیداد میکرد، زمانه هرگز با من سازگار نبود و بالاخره بیداد زمان مرا بر آن داشت تا من خودم را با زمانه بسازم تا اینکه از نادانیها و درد سرها در امان بمانم. برای رسیدن به آرامش البته نه بصورت غریز
ی، بلکه بصورت شرطی سرانجام در صدد تغیرپذیری شدم. به منظور تغیرپذیری همواره ترجیح میدادم که اولاً حرف نزنم و اگر حرف میزدم به خودم فشار میآوردم که از ته گلو و با صدای کلفت حرف بزنم تا کسی ادایم را در نیآورد. در عادتها و حرکاتم سعی میکردم که خودم را جسور و نترس جلوه بدهم تا کسی به من دختر و ایزک نگوید. در نتیجهی مدتها نقش بازی کردن و تحمیل نقشبازی بر خودم، بتدریج یاد گرفتم که خودم را نقش بسازم، اما در پشت نقش اصل آن هرگز شکل نمیگیرد و بالاخره تمام نقشها نقشی بر آب است. البته مشکلات طولانی مدت روزگار و انجام دادن کارهای سخت فزیکی نیز باعث شد تا به یک نقش کوره دیده تبدیل شوم. از نظر مالی و اقتصادی بسی روزگاری بدی داشتیم. در زمان حکومت حفیظالله امین در سال ۱۳۵۸ خورشیدی که من پنج سال داشتم، پدرم به جرم مخالفت با رژیم توسط دولت دستگیر شد و سپس به قتل رسید. پدرم در گذشته افسر نظامی دولت بود و بعد از به قتل رساندنش بر عکس دیگر افسران که کشته میشدند و یا به مرگ طبیعی خود میمردند، دولت حقوق بازنشستگی او را بطور کامل برای ما نداد. دولت افغانستان در آن زمان بعد از مرگ افسرانش حقوق آنها را بطور کامل و علاوه بر آن یک کالابرگی که حاوی اجناس زیادی بود به بازماندگان آنها میداد. اما بعد از به قتل رساندن پدرم فقط نیمی از حقوق یک اجیر دولت را برای ما میداد، که امتیاز آنرا هم مادرم با هزار اصرار از دولت گرفت. با آن پول قسمت کمی از زندگی بخور و نمیر ما هم تعمین نمیشد. مادرم در دهکده کار پرورش زنبور عسل را میکرد و لنگ لنگان خرچ لباس و غذامان را در میآورد. من هم از روزی که دست چپ و راستم را شناختم شروع به کارهای شاقه و فزیکی کردم. هر روز بعد از تعطیلی از مدرسه با فرغون دستی تکچرخ کار حمالی را میکردم. علاوه بر آن همه نقش بازیهای که سعی میکردم با صدای کلفت حرف بزنم و در رفتار و حرکاتم خودم را نترس و جسور جلوه میدادم، انجام دادن کارهای سخت و مشکلات طولانی مدت روزگار نیز باعث شد که زودتر ظاهر و عادتهای تقریباً پسرانه را به خود گرفتم. با وجودی که بعدها در ظاهر درست شدم و کسی به حرف زدن و حرکاتم ایرادی نمیگرفت، اما باز هم مثل گذشته در باطن احساس مرد بودن را نداشتم. اگر کسی به من میگفت که تو مرد هستی يا میگفت که در آینده زن میگیری و بچهدار میشوی، من احساس ناراحتی میکردم، به مثل اینکه کسی به یک دختر به جدیت بگوید که تو در آینده زن میگیری و پدر میشوی.
بخش سه
احساسات جنسی
پیش از گفتن در مورد احساسات جنسی، اولاً به شما دوست عزیز که میخواهید در مورد من بدانید درود و خوشآمد میگویم. ممکن است که بعضیها نسبت به بر خوردن به این موضوع احساس تنفر بکنند و نخواهند که در مورد من چیزی بدانند. علت اینکه چرا ممکن است احساس تنفر بکنند، بعضیها هستند که ویژگیهای خودشان را دوست دارند، اما با ویژگیهای به غیر از مثل خود در جنگ هستند. آنانی که خفیفاً فطرت تبعیضگری دارند، نمیخواهند که در مورد کسانی به غیر از مثل خود چیزی بدانند؛ اما آنانی که شدیداً فطرت تبعیضگری دارند، دست به خشونت میزنند. من در اینجا خاطرات خودم را نوشتهام، با هیچ کسی در جنگ نیستم و در تبعیضگری هیچ کسی را مقصر نمیدانم؛ چون ما همه جزء طبیعت هستیم و این طبیعت است که خشن و وحشی است و با گوناگونیهای خودش همیشه در جنگ است. احساسات جنسی من احساسات متفاوت است و به عزیزانی که با این موضوع حساسیت دارند از همین جا میگویم خدا حافظ!
در سال هشتم مکتب (مدرسه) بودم، همصنفانم (همکلاسانم) و دیگر پسران همسن و سالم را میدیدم که از علاقهمندی شان به دختران میگفتند، اما من هیچ انگیزهای نسبت به دختران نداشتم. من خیال میکردم که شاید تا چند ماه دیگر من هم مثل پسران به دختران علاقه بگیرم. تا چند ماه دیگر متوجه شدم که بر عکس دیگر پسران که به دختران علاقهمند بودند، من به مردان سن بالا علاقه گرفتم. البته از مدتها قبل بعضی از مردان سن بالا به نظرم جذاب میرسیدند؛ اما در گذشته فقط یک جذابیت بصری در چشم من داشتند، نه اینکه جذابیت جنسی. در این دوره من از نظر جنسی به مردان سن بالا گرایش پیدا کردم و مخصوصاً به آنانیکه حد اقل ده سال از خودم بزرگ بودند. مردان سن بالا با هیکل درشت و بدن پر مو بیشتر به نظرم جذاب میرسیدند. هر وقت که گرمابه عمومی میرفتم یا در منطقه غوربند، شهرستان زادگاهم کنار رودخانه برای شنا میرفتم، مردان سن بالا را میدیدم که شورتشان خیس شده و آلتشان مشخص میشد، من به آلت آنها خیره میشدم. و مخصوصاً بعضی از آنها که شورتشان را نیز در میآوردند و مستقیماً آلتشان را میدیدم، قلبم به تپش میافتاد و سر تا پا میلرزیدم.
در اول خیال میکردم که شاید این یک تمایل مؤقتی و برگشت پذیر باشد و در آینده دیگر به مردان علاقهمند نمانم؛ و بر عکس به زنان علاقه بگیرم. سعی میکردم که خودم را کمک کنم تا زودتر گرایشم از مرد به زن تغیر کند. به این منظور سعی میکردم که خودم را به دختران نزدیک کنم تا به آنها علاقه بگیرم؛ اما با این کار احساس حماقت میکردم؛ چون من هیچ انگیزهای نسبت به آنها نداشتم و خودم را جزء از آنها احساس میکردم. اگر میخواستم که به مردان هیچ توجهی نکنم تا دیگر این انگیزه از فکرم پاک شود، بصورت غیر ارادی انگار به مثل آهنربا یک جاذبهای مرا به آنها میکشاند، چشمانم از دیدن آنها لذت میبرد و احساس نیازمندی میکردم که با آنها بیآمیزم. زمانی که به سالهای دهم و یازدهم مکتب رسیدم، گرایشم به مردان سن بالا شدیداً افزایش یافت و هر طرف که میرفتم به آلت مردان سن بالا خیره میشدم. در خواب اگر رویا میدیدم همیشه رویای مرد را میدیدم. در خواب میدیدم که یک مرد با من آمیزش جنسی دارد؛ اما هیچ وقت خواب زن را ندیدم. در خواب خودم را به مثل یک زن میدیدم، که یک مرد از پیش رو با من عمل جنسی را انجام میدهد و در همان حالت ارضاء میشدم. وقتی که بیدار میشدم میدیدم که نه مردی در آنجا هست و نه خودم زن هستم.
در بیداری هم بسیاری از وقتها احساس زن بودن را داشتهام. شبها که به بستر میروم در بیداری احساس میکنم که سینههای نرم و بزرگ دارم که آرام آرام درد میکند و بیقراری درونی دارد. در این حالت فقط به دستان یک مرد احساس نیازمندی میکنم که سینههایم را در میان انگشتان و کف دستش فشار بدهد تا درد آن فرو بنشیند. از ناراحتی و بیقراری زیاد رو به زمین میچرخم و سینهام را به توشک فشار میدهم تا دیگر آن سینههای دردناک خیالی را احساس نکنم. به تدریج سینههای خیالی را فراموش کرده، اما شانههایم را خمیده و لطیف و کمرم را نازک و ظریف احساس میکنم که آرام آرام درد میکند. باز هم به دستان یک مرد احساس نیازمندی میکنم که شانهها و کمرم را فشار بدهد تا احساس آرامش بکنم. در بیقراری از ناچاری بالا و پایین میچرخم، اما دیگر بیقراری به اوج میرسد. در اوج بیقراری دقیقاً در قسمت بیضهها یک فرورفتگیای را احساس میکنم که به اثر فشار ورم جدار محیط تنگ شده است. در این حالت به یک مرد احساس نیازمندی میکنم که آلتش را به آن فرو کند تا بیقراریم برطرف گردد. در این حالت بیضهام را که با دستم فشار میدهم، پوست بیرون بیضهام عیناً جدار داخلی همان فرورفتگی خیالی است که در خودم احساس میکنم.
زمانی که در کنار یک مرد قرار میگیرم، باز هم عین همان احساسات زنانگی را دارم. یک مرد که مرا بغل میگیرد و لبانم را میمکد، به زودی احساسات درونیام درجه بدرجه تغیر میکند. بعد از اندکی در تماس بودن سینههای خیالی را احساس میکنم که آرام آرام به درد میآید. دستش را روی سینهام قرار میدهم تا سینهام را فشار بدهد. به سینه اصلی خودم مشغول میشود، اما دستش به آن سینههای خیالیای که من در خودم احساس میکنم نمیرود. میخواهم بدانم که آن سینههای که درد آن مرا رنج میدهد در کجاست تا دستش را روی آنها قرار بدهم. در خودم تمرکز میکنم تا آنها را دریابم. بعد از کمی تمرکز با خودم قبول میکنم که آن سینههای بزرگ در زیری قفس سینهام... اما بعد از تمرکز بیشتر میگویم نه در داخل قلبم... و بالاخره میگویم نه آن سینهها در جسم من نه، بلکه در روح من است. مرد به سینههای اصلی خودم مشغول شده است. با مشغولیت او دلم شوق میدهد؛ به مثل اینکه از کارهای که یک بچه میکند دل والدینش شوق میدهد. مشغولیت او مرا به اوج احساسات جنسی میرساند. در اوج احساسات جنسی در عوض بیضهها در آن قسمت فرورفتگیای را احساس میکنم که به اثر فشار ورم جدار محیط تنگ شده است. میخواهم که مرد آلتش را به آن فرو کند. اول خودم کمی با آلتش بازی میکنم. میبینم که از من توقع دارد که پشتم را بسویش بچرخانم. اول به چشمان او نگاه میکنم و بعد به پایین تنه خودم، متوجه میشوم که آن طوری که من خودم را احساس میکنم نیستم و در عوض فرورفتگی در آنجا برآمدگی وجود دارد. از خودم نومید میشوم، اما مرد که میخواهد از پشت با من عمل جنسی را انجام بدهد دوباره به خودم امیدوار میشوم؛ چون حالا ارضأ شدن او از هر چیز دیگری برای من مهمتر است. مرد که از پشت با من عمل جنسی را انجام میدهد برای من لذت بخش است. من لذت میبرم که مرد عمل جنسی را با من انجام بدهد و آلتش را در بدنم حس کنم و مخصوصاً اگر همزمان با دستش بیضهام را آهسته آهسته فشار و مالش بدهد، من لذت کامل را احساس میکنم. زیرا من پوست بیضهام را جدار داخلی محبل رویاییام احساس میکنم و اگر همزمان هم آلت مرد را در بدنم حس کنم و هم توسط همان مرد به جدار داخلی محبل رویاییام یعنی به پوست بیضهام فشار وارد شود دیگر تمام خواستههای من بر آورده میشود. حتی بعضی وقتها احساساتم آنقدر شدید میشود که دلم میخواهد مرد آلتش را روی بیضهام فشار بدهد و آنرا به داخل ببرد.
متأسفانه که از دید جامعه افغانستان عمل جنسی بین دو فرد همجنس یک عمل ناپسند و غیر انسانی دانسته میشود و در صورت دستگیری هر دو طرف را به مرگ محکوم میکنند.
در سال دوازدهم مدرسهام نیازمندی و گرایش جنسیم به مردان سن بالا بیاندازه شدید شد و به یک امر اجتناب ناپذیر تبدیل شد. در این حال طرز نگاه عاشقانهام باعث میشد که بعضی از آنها بصورت غیر مستقیم به من پیشنهاد سکس میدادند، اما متأسفانه که با وجود نیاز شدیدی که من به آنها احساس میکردم به علت فرهنگ نادانی در افغانستان نمیتوانستم که به پیشنهاد آنها پاسخ مثبت بدهم. به خود میگفتم چقدر سخت میگذرد که من برای آنها آب میشوم و آنها هم به من مایل هستند، اما من نمیتوانم آنها را بپذیرم تا راحتم کنند. در آتشی که میسوختم ناگزیر بودم که بسوزم و بسازم، اما بالاخره سوختن و ساختن هم حدی دارد.
* * *
زمانی که از مکتب فارغ شدم برای چند روز رفتم اسلامآباد خانه خواهرم. خواهرم یک روزی از خانه در دامنه کوه سبزی گردشگاهی را به من نشان دادند که شاید دو - سه کیلومتری از خانه فاصله داشت. من تنهایی و با پای پیاده رفتم به گردشگاه. وقتی که به گردشگاه رسیدم دیدم که چند تا مردان آهسته آهسته قدم زنان از روبرویم گذشتند. در میان آنها چشمم به یک مرد هیکلی و جذابی افتاد که شاید ۳۴ - ۳۵ سالش بود. من هنگام عبور از روبرو به او خیره شدم و زمانی که یکدیگر را پشت سر گذاشتیم من کمی سرم را چرخاندم تا بیشتر نگاهش کنم. در حالیکه من به او خیره شدم او نیز متوجه من بود و او نیز سرش را بسوی من چرخاند. من دیگر نگاهش نکردم و آهسته آهسته در امتداد پیادهرو به راه خودم ادامه دادم. در امتداد پیادهرو داشتم قدم میزدم متوجه شدم که همان مرد با لبخند به سویم میآید. سلام داد و بسیار عادی احوالم را پرسید، بگونهای که انگار از قبل مرا میشناخت. یک نفر در آنجا با کمره عکاسی کار میکرد و به مردم عکس میگرفت. من میخواستم که در آن گردشگاه عکس یادگاری بگیرم و از آن مرد پرسیدم «آن عکاس از یک عکس چقدر پول میگیرد؟»
او به حرفم توجه نکرد و طوری وانمود کرد که انگار حرفم را متوجه نشده است. من با تأکید چند بار گفتم عکس، تصویر، پکچر... و خلاصه هرچه که گفتم و به عکاس اشاره کردم، او باز هم به حرفم هیچ توجهی نکرد و فقط حرف خودش را میزد. من کمی اردو میدانستم و او کمی پشتو میدانست و هر دوی مان نیمه اردو و نیمه پشتو با یکدیگر شروع به حرف زدن کردیم. دم غروب بود و هوا کمکم تاریک میشد. با من آهسته آهسته قدم زد و مرا به یک گوشه خلوت برد. در لب صفهای به مثل صندلی کنار هم نشستیم. از من پرسید «پدرت چی کار میکند؟»
«پدرم مرده است.»
به سرم دست کشید، دهنش را به صورتم گذاشت و صورتم را همزمان با بوسیدن کمی مکید. من خیال کردم که از دلسوزی این کار را کرد.
باز پرسید «پدرت که مرده است، پس خرچ تان چی میشود؟»
«روزگار بد است و زندگی سخت میگذرد.»
درحالیکه دستش روی شانهام بود، دوباره دهنش را به صورتم گذاشت و این بار همزمان با بوسیدن عمیقتر و طولانیتر مکید. درحالیکه من از کارش لذت بردم با خود گفتم چه دلسوزی عجیبی! این طوری میبوسد! کاش هرکس مثل این دلسوز باشد! من که به او نگاه کردم و خودم را با او مقایسه کردم اصلاً انتظار نداشتم که او به من علاقهای داشته باشد. زیرا که من یک دهاتی افغانی بودم، اما او یک پاکستانی و آنهم اهل اسلامآباد! و با آن جذابیتی که من در او میدیدم! خلاصه از هر نظری من و او زمین تا آسمان با یکدیگر فرق داشتیم و من اصلاً انتظاری نداشتم که او بخواهد یا بتواند که از بدن من لذت ببرد. چند تا سؤال دیگر را نیز از من پرسید و بعد از پاسخ هر سؤال که دیگر هیچ دلسوزیای هم در کار نبود، سریع یک بوسه عجیب و غریب میکرد و صورت و لبانم را میمکید. من دیگر مطمئن شدم که او منظوری دارد. بالاخره دیگر فرصت حرف زدن را هم برایم نداد، تا میخواستم حرف بزنم، او لب و دهنم را شروع میکرد به مکیدن، از شور و شوق قلبم به تپش افتاده بود و سر تا پا میلرزیدم. او به من گفت «آیا میخواهی عکس بگیری؟»
من تعجب کردم که از اول حرفم را متوجه شده است، اما آن موقع هیچ چیزی نگفت.
«بلی میخواهم عکس بگیرم.»
«چند تا عکس میخواهی بگیری، یک تا یا دو تا؟»
در حالیکه من نمیدانستم سریعتر چه جوابی بدهم و داشتم فکر میکردم که چه جوابی بدهم، او با شوق به چشمانم نگاه میکرد. بالاخره گفتم «یا یک تا یا دو تا.»
تا گفتم یا یک تا یا دو تا، او بازهم به لبانم چسبید.
گفت «بیا برویم با من که من عکست را بگیرم.»
مرا با خودش برد و در زندگی اولین سکسم را با همین مرد پاکستانی تجربه کردم.
دوباره به افغانستان برگشتم و مدتها در طبیعت جنسی خودم محروم بودم و از محرومیت جنسی و نداشتن دسترسی به خواست جنسیام همیشه رنج میبردم.
بخش چهار
جهنم جنسی
جهنم جنسی یعنی تعصبات جنسی در افغانستان.
در افغانستان عمل جنسی حتی بین یک مرد و یک زن هم فقط در صورت ازدواج و در چارچوب قانون دین و سنن اجتماعی امکان پذیر است و بس. و در صورت خارج از این محدوده به مثل عمل جنسی بین دو فرد همجنس جرم دانسته میشود و در صورت دستگیری در بعضی موارد مجازات مرگ دارد. ازدواج طبق قانون دین و سنن اجتماعی صورت میگیرد. در ازدواج سنتی فقط والدین و مخصوصاً پدران صلاحیت انتخاب همسر فرزندانشان را داردند و خود آنها نمیتوانند که همسرشان را انتخاب کنند. در این رسم ازدواج علاقمند بودن طرفین به یکدیگر مهم نیست و مجبور هستند که تا آخر عمر با همدیگر بمانند. دختران و پسران مجرد و زنان و مردان بیوه تا روز ازدواج در زندگی هیچگاه عمل جنسی را تجربه نمیکنند. میانگین سن ازدواج در مناطق و اقوام مختلف افغانستان فرق میکند. در ولایت پروان میانگین سن ازدواج دختران حدوداً ۲۰ و پسران ۲۵ میباشد. این را همه میدانند که نداشتن دسترسی به نیاز جنسی در سنین بلوغ طاقت فرسا است. من بعضی از پسران را میدیدم که از ناچاری به گزینههای دیگر روی میآوردند. بعضی از آنها را میدیدم که در روستاها سراغ حیوانات میرفتند، اما در شهرها اکثراً به استمنا روی میآوردند. من از احساس جنسی پسران چیزی نمیدانم، اما این را میدانم که زندگی برای دختران مجرد و زنان بیوه در افغانستان بیاندازه رنجآور است. من بعضی از دختران خانه مانده را میدیدم که تا سنین بالایی ۲۵ و حتی ۳۰ هنوز مجرد مانده بودند و چهرههای خشکیده و محروم آنها داد میزد که به مثل درخت تشنه میماندند. من آنها را درک میکردم و به خود میگفتم که اینها هم حال بدتر از مرا دارند، اما به زبان نمیآوردم. چهرههای دختران خانه مانده و زنان بیوه خشکیده و پژمرده به نظر میرسید، درحالیکه زنان شوهردار و صاحب خانه حتی اگر روزگار و وضعیت اقتصادی خوبی هم نداشتند از آنها شادابتر و بشاشتر به نظر میرسیدند.
* * *
من زمانی که سیزده - چهارده سال داشتم در دهکده چند تا پسران همسن و سال خودم را میدیدم که با حیوانات عمل جنسی را انجام میدادند. من فکر میکردم که شاید آنها از این عمل هیچ لذتی نمیبرند و فقط به خاطر بچگی و بیعقلی و یا از حماقت این کار را میکنند. من اصلاً فکر نمیکردم که شاید بزرگترها هم این عمل را با حیوانات انجام بدهند.
یک روزی خانه مادرخانم داییام که دو طبقه بود در طبقه بالایی آن نشسته بودیم. مادرخانم داییام از پنجره به بیرون بسوی باغ نگاه کرد و دید که دو نفر در آنجا بودند، دفعتاً کلهاش را از پنجره بیرون کشید و داد و بیداد کرد. آن دو نفر سریع فرار کردند و خودشان را پشت درختان پنهان کردند. مادرخانم داییام گفت «هر دوی شما را شناختم، خیال نکنید که شما گریختید من شما را ندیدم، یکی تان بچه فلان کس هستید و یکی تان بچه فلان کس. شما خواهید دید که من با شما چه کاری خواهم کرد. شما گوساله مرا میکنید؟»
مادرم ازش پرسید «چرا چه کاری کردهاند؟»
«گوساله را گذاشتهام داخل باغ که بچرد، بچه فلان کس و بچه فلان کس آمده اند که بکنندش. من به چشم خودم دیدم که داشتند میکردندش.»
آن دو نفری که آمده بودند سراغ گوساله حدود ۲۰ - ۲۱ سال سن داشتند و من هم آنها را میشناختم.
* * *
در افغانستان بعضیها در مورد موضوعات جنسی بیاندازه متعصب هستند.
سال هشتم مکتبم بود. نوروزخان از مردم دهکده مان که سوادش در حد دیپلوم بود دختری داشت که در سن نه سالگی بالغ شد و عادت پریود را شروع کرد. نوروزخان که از بالغ شدن دخترش در سن نه سالگی خبر شد این موضوع را مایه شرمساری خودش دانست، بیاندازه عصبانی شد و با دخترش شروع کرد به بدرفتاری. به همین خاطر یک مدتی هر روز با دخترش بدرفتاری میکرد و او را کتک میزد. یک روزی در محوطه خانه داییام با خواهرم و زن داییام نشسته بودم، خانه نوروزخان در روبرو فقط سه متر از خانه داییام فاصله داشت. از آنجا ناگهان صدای جیغ و داد و فریاد دختر نوروزخان به گوش رسید، سپس صدای تیراندازی و سپس صدای جیغ و گریه زن نوروزخان که داخل اطاق نشسته بود به گوش رسید. رفتیم خانه آنها تا ببینیم که چه اتفاقی افتاده است. نوروزخان که به نام ملانوروز معروف بود دیدم که با قد کوتاه، چشمان سبز روشن، ریش و سبیل قهوهای و کمی زرد طلایی، بر سرش کلاه پکول و به دستش تفنگ از طویله بسوی اطاقهای مسکونی میآید. به زودی دخترش نیز که مثل کبک راه میرفت، با چشمان اشکبار و گریه زار زار از طویله بیرون شد و دنبال او بسوی اطاقهای مسکونی آمد. زن ملانوروز که دید دخترش را چیزی نشده است خوشحال شد و سر ملانوروز شروع کرد به داد زدن. اما ملانوروز که بیاندازه عصبانی بود حرف حالیش نبود. زنش گفت «هر روز این بچه بدبخت را کتک میزند که چرا زود بالغ شده است.» دختر که پدرش را نوروزخان صدا میزد، گفت «نوروزخان از یخهام گرفت، مرا کشیده برد به داخل طویله و در آنجا تیراندازی کرد.»
شاید که ملانوروز در اول قصد کشتن او را داشته بود، اما در وقت شلیک کردن از خشم اولیش کاسته و به خود او شلیک نکرد. ما دوباره به خانه داییام برگشتیم. زن داییام نیز بیاندازه عصبانی بود و میگفت «این دختر را نباید زنده بگذارند.» خواهرم در جوابش گفت «چرا نباید زنده بگذارند؟ تو هم یک روزی بالغ شده بودی و شروع کردی به پریود شدن، پس ترا هم نباید که زنده میگذاشتند.» زن داییام گفت «من در سن پانزده و شانزده سالگی پریود شدم، نه که در سن نه سالگی.»
* * *
سال دهم مدرسهام بود، دختری از مردم دهکده مان که در این زمان ۲۵ - ۲۶ سال دارد در حالیکه نه ازداج کرده است و نه نامزد شده است حامله میشود. حاملگیاش به نه ماه میرسد، اما هنوز خانوداه شان از حاملگی او چیزی نمیدانند. مدتی است که زن همسایه به حاملگی او شک کرده است. بالاخره یک روزی زن همسایه به مادر دختر میگوید «دخترت حامله شده است، حواست باشد که یک فکری به حالش بکنی که باعث رسوایی و آبروریزی تان نشود. اگر به زودی فکری به حالش نکنی در همین روزها کاری دست تان خواهد داد.»
حرف زن همسایه به مادر دختر بر میخورد و هرچه که حرف فحشآمیز و طعنهآمیز از دهنش بر میآید به زن همسایه میگوید. زن همسایه نیز عصبانی میشود و در جوابش میگوید «من برای اینکه خواستم آبروی شما را بخرم این حرف را به خودت گفتم تا زودتر فکری به حال دخترت بکنی که کس دیگری از موضوع خبر نشود. خیلی وقت شده است که من حاملگی دخترت را میدانستم، اما در این مورد به هیچ کس دیگر چیزی نگفتم و فقط به خودت گفتم تا به فکر آبرویت باشی. اما تو که اینقدر یک زن پست و بیشرف هستی که مرا اینقدر طعنه کاری و فحش کاری کردی، حالا ببین که من چطوری رسوایت میکنم. اینکه من کی هستم و تو کی هستی میگذاریم پیش داور. شمشیرزن و فلان زن را داور مشخص میکند...»
زن همسایه میرود و یک قابله را میآورد تا ببیند که دختر حامله است یا نه. قابله که میآید و دختر را میبیند، میگوید «دختر حامله است، ماه و روز ولادتش رسیده است و ممکن است که در همین یکی دو روز بچهاش به دنیا بیآید.»
از دختر میپرسند که با کدام مرد حامله شده است. او اسم مردی که ازش حامله شده است را میگوید. مادر دختر زنی است ستیزه جو و پرخاشگر و به فکر انتقام جویی از مردی میشود که دخترش با او حامله شده است. بناءً مادر دختر توسط یک کس دیگری یک مهمانی مخصوص بزرگسالان را ترتیب میدهد و تمام بزرگان خانواده آن مرد را به مهمانی دعوت میکند. همه میروند به مهمانی و خواهر او در خانه تنها میماند. در این فرصت مادر دختری که حامله شده است با پسرش، دختر دیگرش و عروسش چهار نفری میروند به خانه آنها و به خواهر او تجاوز میکنند. لباسهایش را به زور از تنش در میآورند، سه تا زن سفت محکمش میگیرند و پسر به او تجاوز میکند. در آخر سر مادر دختری که حامله شده است یک تا چوب را با خودش آورده است، آنرا فرو میکند به محبل دختر و دختر از آن ناحیه زخم بر میدارد. دو - سه روزی میگذرد و دختری که حامله شده است بچهاش به دنیا میآید. پیش از اینکه بچه به دنیا بیآید مادر دختر وحشیانه منتظر است که بچه به دنیا بیآید تا او را بکشد. دختر بیاندازه التماس و گریه میکند که بچهاش را نکشد، اما او به بچه نوزاد رحم نمیکند و او را میکشد.
در افغانستان رسم است که اگر یک مرد و یک دختر یا زن مجرد با یکدیگر مقاربت کنند عمل آنها جرم دانسته میشود و مجازاتش همین است که باید با یکدیگر ازدواج کنند و همزمان مرد باید یک دختر دیگر را از خانواده خودش به خانواده آنها پس بدهد. اما اگر یک مرد و یک زنی که متاهل باشد با یکدیگر مقاربت کنند، هر دوی آنها به مرگ محکوم میشوند. در اینجا دختر از مردی که حامله شده است باید با یکدیگر ازدواج کنند و آن مرد یک دختر دیگر از خانواده خودش باید به خانواده آنها پس بدهد. بناءً قرار شد که این حکم به اجرا گذاشته شود. تصمیم بر این شد که دختر که حامله شده بود با مردی که از آن حامله شده بود با یکدیگر ازدواج کنند و برادر دختر به خواهر او که تجاوز کرده است با یکدیگر ازداج کنند. اما برادر دختری که حامله شده بود یک پسر کمهوش و بیانگیزهای است و دختر راضی نیست که با او ازدواج کند، اما با برادر بزرگترش که با هوشتر و فعالتر است دختر راضی است او اوداج کند. دختر هر قدر که خودش را به زمین و آسمان زد که من نمیخواهم با این پسر بیانگیزه ازدواج کنم، کسی به حرفش اهمیت نمیدهد و آن بیچاره را جبراً به همان پسر کمهوش و بیانگیزه نکاح میکنند.
در افغانستان اگر یک مرد با یک دختر مقاربت کند، خانواده دختر میتوانند که شاکی شوند و یک دختر دیگر از خانواده آنها پس بگیرند. در این صورت اختیار بدست خود آنهاست که دختر پس گرفته را به چه کسی نکاح کنند. ممکن است که بخواهند به یک مرد بزرگسال نکاح کنند و یا به یک بچه نابالغ، به یک مرد باسواد و یا بیسواد، سالم و یا معتاد، پشتکاردار و فعال و یا تنبل و بیکاره، خلاصه به هر کسی که خودشان بخواهند نکاح میکنند. و بر عکس اگر خانواده دختر شاکی شوند که یک دختر دیگر پس بگیرند، در این صورت اینکه آنها چه دختری را پس بدهند اختیار بدست خود آنهاست. ممکن است که یک دختر بزرگسال بدهند و یا یک دختر نابالغ، باسواد و یا بیسواد، فعال و یا تنیل و خلاصه هر طوری که باشد ممکن است که بدهند و در صورتی که طرف مقابل شاکی شده باشند، مجبور هستند که هر طور دختری که باشد باید بگیرند و به یک نفر از خانوادهشان نکاح بکنند.
من یک دختر دایی داشتم که بیماری عقب ماندگی داشت که از نظر ذهنی بعد از سن چهار سالگی دیگر رشد نکرد. البته دختری باهوشی بود اما در حد یک بچه چهار ساله. برادر او بعضی وقت به شوخی میگفت «من میدانم که این خواهرم را هیچ کسی نمیگیرد، من با یک دختر دوست میشوم، فریبش میدهم و کارش را تمام میکنم، وقتی که خانوادهشان از من شاکی شدند، من در عوض همین خواهرم را براشان پس میدهم.»
* * *
یازده - دوازده سال داشتم و در کابل همسایهای داشتیم که پسر آن همسایه دختری را نامبد کرده بود و خانواده دختر شاکی شده بودند. بناءً همسایهمان آن دختر را به پسر خودشان نکاح کرده و در عوض یک دختر ۲۴ - ۲۵ ساله شان را به خانواده آنها پس داده بودند. آنها دختر ۲۴ - ۲۵ ساله را به یک پسر نه ساله که برادر کوچک دختر نامبد شده بود نکاح کرده بودند. دختر نامبد شده دو - سه تا برادران بزرگ و مجرد هم داشت، اما آنها دختر ۲۴ - ۲۵ ساله را به کوچکترین آنها که نه ساله بود نکاح کرده بودند. همسایهمان از آنها گلهمند بودند و میگفتند که چرا دخترمان را به پسران بزرگ تان که بالغ هستند نکاح نمیکنید و به پسر نه ساله نکاح کردهاید. اما آنها میگفتند همین طوری است که هست، شما چه اینکه راضی هستید و چه نیستند حالا همین طوری شده است که.
آن پسر نه ساله از من کوچکتر بود و بخاطری که داماد همسایهمان شده بود با آنها رفت و آمد میکرد. بعضی وقت که خانه همسایهمان میآمد، زن همسایه او را به مادرم، مادربزرگم و خالهام نشان میداد و میگفت «ببینید این کار مسخره آنها را که دخترمان را به این بچه نکاح کردهاند.» هر وقت که داماد با زنش میآمد خانه همسایه با بچههای دیگر بازی میکرد و من عمداً میرفتم با او بازی میکردم تا از نزدیک ببینمش که چه شکلی هست و چه فرقی با بچههای دیگر دارد که زن گرفته است. من وقتی که از نزدیک او را میدیدم دلم برایش میسوخت و با خود میگفتم که این بیچاره بدبخت از این سن بچگی که از من هم کوچکتر است زندار شده است.
ادامه دارد...