سيصدو پنجاه و دو
زينت نور
-352؟ 352؟!
نگهبان روبروی درسلول ايستاد. به بازوی مرد نگاه كرد و دوباره فرياد زد.
-352.
مرد مسير نگاه نگهبان را تعقيب كرد. روی بازوی آستين پيراهن تنگ اش نوشته شده بود 352 . از جايش بلندشد و به دنبال نگهبان گام برداشت..تنش درون پيراهن رارای سپيد و آبی بزرگی ميكرد. دكمه های روی سينه اش باز مانده بود.پتلون تنگ و كمبر روی رانهایش چسپيده بود و حين راه رفتن ماهيچه هاي رانهايش كه، با خط دوزيهاي پتلون يكجا به چپ و راست ميلغزيدند،نمايان بودند. نگهبان ایستاد. دری را باز كرد. پيش رفت. سلام كرد. به كاغذی كه در دستش بود، نگاه كرد و گفت :
- جناب قاضي، 352.
قاضی به بازوی مرد نگاه كرد. به كاغذ رو به رویش نگاه كرد. مرد پيش رفت. روی چوكی روبروی قاضی نشست. قاضی گلويش را صاف كرد و خشمگين نگاهش كرد. مرد بلند شد و دستانش را به حالت نيت نماز، روی هم، زير ناف اش گرفت و منتظر ماند. قاضی آرام گرفت. ورقها را سر و زير كرد و گفت:
-محكوم؟
- بلی جناب.
-352؟
مرد به بازويش نگاه كرد.
- بلی جناب
- بلی جناب؟
- بلی جناب.352
- تو پدرت را كشتی؟ درست؟
- بلي جناب قاضی.
- چرا؟
- او ، اول مرا كشته بود.
- بعد تو او را كشتی ؟
- بلی ! بعد من او را كشتم.
- چرا وقتيكه او ترا كشته بود. او را اينجا نياوردند. قاضی مكثی كرد و بعد با صدای آميخته با غرور گفت:
ـ چرا او را اينجا پيش من نياوردند.
- من نميخواستم او را اينجا بياورند.
- بهه بهه !
- بلی جناب قاضی.بهه بهه
- بلی جناب قاضی؟بهه بهه جناب قاضی؟
-منظورم اينست كه :نه جناب قاضی.
- نه جناب قاضی؟
- بلی جناب قاضی.
قاضی سرش را به علامت عصبانيت تكان داد و گفت:
-بلی يا نه ؟
- بلی جناب قاضی.
-چه ثبوتی داري كه پدرت ترا كشته بود؟
مرد مكث كرد و به فكر فرو رفت.
قاضی- فرضا پدرت ترا كشته باشد. آيا ميتوانی به محكمه جريان كشته شدن را مقدمه و ادعا كنی؟
-بلی جناب قاضی . اگر فرصتش به من داده شود.
- جريان از چه قرار بود؟
مرد دستش را به جيب برد و از آن عكسی را برون كشيد و به طرف ميز قاضی رفت. عكس را روی ميز گذاشت و برگشت به جايش، روبروی قاضی ايستاد.
قاضی عينك ذره بينی اش را پايين كشيد. و از بالا عينك به عكس نگاه كرد.
- مقبره ، سنگ قبر، قبرستان؟ اين عكس چه ربطی به قتل پدرت دارد.
- اين عكس ربطی به قتل پدرم ندارد.
- پس چرا دادی اش به من ؟
- اين عكس ثابت ميكند كه من كشته شده ام و اين گور منست. ربط به قضيه قتل خودم دارد. اين تصوير از گور من است.
قاضي:
- تو ميخواهی دوسيه جديدی را باز كنی. من در حال حاضر قانونا مكلف اجراآت در باره دوسيه ی 352 هستم و قانونا اجازه ی هيچ نوع عدولی را ندارم. عكس را طرف مرد دراز كرد.
- دوباره بگذار به جيبت! فقط در پيرامون چگونگی قتل پدرت حرف بزن و بس!
- چه بگويم جناب قاضی؟
- چگونه او را كشتی؟
- همانگونه كه او مرا كشته بود.
قاضی چكش كوچك را روی ميز كوبيد و فرياد زد.
- تنها در مورد دوسيه قتل پدرت بگو، نه يك حرف زياد نه يك حرف كم!
- بلی جناب قاضی.
- چگونه او را كشتی؟
-چگونه؟
- بلی! با چی؟ كجا؟ چه وقت؟
- با همان چيزی كه او مرا كشته بود جناب قاضي.
- فارسی حرف ميزنم!!! يا ترجمان نياز داری؟
- فارسی حرف ميزنم جناب قاضي.
- با چه، چگونه ؟
مرد:
- اجازه ميخواهم كه وسايل جرم مرا بياورند.
قاضی اشاره ی به مرد نگهبان كرد. نگهبان رفت و با صندوق كوچك برگشت.
مرد به طرف صندوق رفت. آنرا باز كرد.خم شد و از درون آن يك تفنگچه ی كوچك را برون آورد. روی دهن آن يك صدا خاموش كن نصب كرد. بعد گلوله ی سُربی كوچك را روی كف دستش انداخت. به قاضي نشان داد.
قاضي با غرور سرش را تكان داد و گفت:
ـ خوب! بعد؟
مردلبخندی بی معنیی زد ؛ ميله ی تفنگچه را روی شقيقه ی خود گذاشت و گفت:
ـ چنين جناب قاضی؟
- بعد؟
مرد دست اش را روی ماشه فشارداد.
صداي گنگی در فضا پيچید و مرد به روی زمين افتاد. . قاضی از جايش نيم خيز شد. به جسد مرد نگاهی كرد.دوباره روی چوکی اش نشست. دفتری را كه روبرويش بود،بست . روی آن فيته ی سرخ رنگ را گره زد. يكبار ديگر نيم خيز شد و به بازوي جسد نگاهي كرد و در کنار پایینی دفتر با قلم توش نوشت: دوسيه 352 بسته شد، تمام.
درحاشيه هاي سورريالسیم
مجموعه "ابجد"