افغان موج   

پر طاوس و عطر بنفشه

نیمه های ماه جدی بود. برف زمین را با چادر سپیدی پوشانده و شاخه های درختان سرو کنار جاده ایکه بسوی کتابخانۀ دانشگاه کابل میرفت از سنگینی برف خمیده مینمود. دانشجویان تک تک بسوی آن در رفت و آمد بودند. یا میخواستند حسابات آخر سال خود را با کتابخانه تسویه کنند یا که بخاطر ساعتی تکرار درس ها برای امتحان بار دوم آنجا را انتخاب میکردند.

« اجمل » برای مسترد کردن کتاب تاریخ تمدن که یکماه قبل گرفته بود ولی غیر از چند صفحه ای از آنرا نخوانده بود بطرف کتابخانه میرفت. در خیالات اش چنان غرق بود که چند بار صدای از عقبش را نشنید... خیالات و خاطرات چهار ساله در محیط دانشگاه... امتحان و امتحان و کامیابی ها و ناکامی ها و از دوستان دوران دانشگاهی اش. از عبدالله و یاسین که دیروز با انان وداع و هر کدام به سمت مزارشریف و لغمان رفته بودند و دیگر دیدن دوباره آنان یاالله و یا نصیب بود! چرت های آینده که از پس فردا شروع میشد...اوهم به سمت قندهار میرفت. شاید معلم و یا شاید هم ماموریت دیگری نصیب اش میشد. باورش نمیشد که چهار سال به همین زودی خلاص شده باشد...

آخر صدا را شنید و به عقب دید. « حلیمه» صنفی اش بود. لبخند میزد و با عجله خود را به او رساند. «اجمل» منتظرش ایستاد و متوجه شد که « حلیمه» چقدر با نگاه مهربان به سویش میبیند. وقتی به پیش اش رسید با سلام پرسید:

ــ کتابخانه میروی؟ من هم میخواهم آنجا بروم... و به تعقیب آن از او خواهش کرد که در مضمون ریاضی که باید دوباره امتحان میداد او را کمک کند. و هردو با هم بسوی کتابخانه رفتند.

فضای کتابخانه آرام و تک تک دانش آموزان دختر و پسر در هر قسمت نشسته و مشغول مطالعه بودند.

ترجیع دادند که در بخش ریفرانس کتابخانه که کاملن خلوت بود بنشینند. « حلیمه» بالاپوش اش را از جانش در آورده و روبروی «اجمل» جای گرفت. میخندید و از بد شانسی اش در امتحان صحبت میکرد و عقیده داشت که استاد هم شاید قسمتی از سوالات او را نادیده گرفته و او را ناکام کرده باشد.

کتاب اشرا بیرون آورده و در حالیکه خندۀ ملیحی بر لب داشت به چهره «اجمل» خیره مانده بود.
« حلیمه » زیبایی خاصی داشت. قد بلند، گیسو های ریخته روی شانه ها وچشم های سیاه وبادامی اش او را خیلی مقبول جلوه میداد و « اجمل» میدانست که در چهار سال که با «حلیمه» هم کلاس بود او دختر سر به زیر و محجوبی بود و عادت داشت که همیشه با دو دختر دیگر صنفی اش یکجا مینشست و کمتر میخندید و یا از استادان سوال میکرد.

یادش آمد که سال دوم دانش آموزی شان روزی دفتر یاداشت هایش را از او گرفت و فردا که آورد در میان اوراق آن یک پر طاوس رنگه یافت و پر طاوس که روی آن دایره های رنگین متعددی بود بوی عطر بنفشه میداد و در اخیر آن، قلبی روی یک کاغذ نقاشی شده بسته شده بود. همانروزاو پر طاوس را به «حلیمه» پس داد و او هم در حالیکه میخندید گفته بود این پر طاوس نشانی میان کتاب های درسی من است و من آنرا فراموش کرده ام. گاهگاهی هم« اجمل» میدید که بسویش زیر چشمی نگاه میکند.

برایش گفت : پس بهتر است که شروع کنیم و من میخواهم بدانم که مشکل تو از کدام عنوان هاست.« حلیمه» در حالیکه گیسوان ریخته بر صورت خود را پس میزد خنده ای کرده پاسخ داد:

ــ خوب اول بگو که چه وقت به قندهار میروی؟.. «اجمل » جواب داد پس فردا... باز پرسید:

ــ چرا نمیخواهی در کابل بمانی؟... «اجمل» جواب داد: من نمیتوانم به کابل بمانم زیرا پدر مادر و فامیل و خانۀ ما در قندهار است... من به کابل چطور زندگی کنم... « حلیمه» خاموش ماند و در حالیکه کتاب ریاضی اش را ورق میزد با خنده گفت:

ــ کار خوبی میکنی راستی جدایی از مادر و پدر و قوم مشکل است... لحظۀ خاموش ماند و «اجمل» خیال میکرد «حلیمه» با خودش در کشمکش است و سوالی دارد که میخواهد آنرا حل کند. لحظۀ به همین منوال بطرفش دید و بالاخره گفت:

ــ راجع به « شهلا» چه فکر میکنی؟... « اجمل» نمیدانست هدف او چیست . بنا برآن گفت . با او چه کرده میتوانم. شهلا صنفی ما بود ومن به خاطر آشنایی با خانواده و برادر بزرگ اش به او وبا فامیل شان آشنایی دارم و شاید فردا قبل از رفتن یکبار با همه شان خدا حافظی کنم...« حلیمه» آهی کشیده و گفت:

ــ من در چهار سال میان همه صنفی های مان ترا خیلی دوست داشتم و خیلی هم دوست دارم. و کلمۀ اخیر را آنقدر به سختی اداء کرد که چهره اش سرخ شده بود و « اجمل» تنها مژگان بلند اش را از بالای ابرو هایش میدید که پائین و بالا میرفت... گفت :

ــ من هم دوستت دارم و دوستت داشتم و در حقیقت من همه دختر صنفی هایم را دوست دارم و ما مثل خواهر و برادر واعضای یک خانواده بودیم... « اجمل» آرام گرفت و دوباره از مشکلات درسی « حلیمه» پرسید... تنها جوابی که او داد اینبود که:

ــ مشکل ام حل شد و نمیخواهم سر ات بدرد بیاورم و دیگر نمیخواهم مزاحمت کنم... آرام بود و در خود فرو رفته بود. فقط یکبار چشم هایش را بالا نموده و اینبار گفت:

ــ خیال میکردم تو « شهلا» را دوست داری و گر نه من از دوسال پیش میخواستم بگویم دوستت دارم...

« اجمل» جواب داد:

ــ « حلیمه جان» حالا دیگر خیلی نا وقت است زیرا من با دختر عمویم نامزد شده ام. احترامی را که به تو دارم گاهی کم نمیشود.

هنوز جمله اش را به پایان نرسانده بود که « حلیمه» بالا پوش اش را برداشته و با گفتن خدا حافظ به سرعت کتابخانه را ترک کرد و دیگر «اجمل» تا امروز اورا ندید... حالا با خودش میگفت چه شوخی بی نمکی کرده بود.

نعمت الله ترکانی

15 نوامبر 2008