امتحان
هر روز که غروب چهره غم بر خود می گرفت و از دست همه ناراحت بود؛ من کیفم را بر می داشتم و به طرف مدرسه به راه می افتادم و با خودم می اندیشیدم که سوالات امتحان امشب چه طوری است. سخت است یا اسان؟
یک دفعه خودم را توی پارک دیدم . همه جا پر بود از برگهای درختان که به پارک رنگ و بوی خاصی بخشیده بود- بی اختیار روی نیمکتی نشستم و کتاب زیستم را بیرون در آوردم و مشغول مطالعه شدم و با خودم می اندیشیدم که اگر من شاگرد اول کلاس شوم چقدر خوب می شود...
در همین فکر ها بودم که از صدای بچه ای به خود آمدم؛ از اینکه مرا از رویا های زیبایم در آورده بود از او دلخور شدم. زیر چشمی به او نگاه کردم،گفت:
ــ آقا شیر آب کجاییه؟
پسر بچه ای چهار الی پنج ساله بود . بی آنکه چیزی بگوییم دوباره به مرور رویا هایم پرداختم . دوباره سوالش را تکرار کردو با بی اعتنایی جواب دادم:
ــ برو بچه جان... او مجددا سوالش را تکرار کرد با عصبانیت گفتم :
ــ شیر آب توی جیبمه. ... پسر بچه سرش را جلو آورد و گفت:
ــ پس کو شیرش؟ از حرف او خنده ام گرفت کتاب را بستم و کودک را کنار خودم نشاندم وگفتم :
ــ خانواده ات کجایه؟ گم ات نکنه...؟ او دستش را به سمت دو دختر جوان که داشتند بدمینتون بازی می کردند دراز کرد و گفت آبجیمه با دوستش . کودک را از روی نیمکت به پایین گذاشتم و دستش را گرفتم و به طرف شیر آب بردم . کودک جرعه ای آب نوشید و به طرف آن دو دختر رفت . من هم بی اختیار از دنبالش رفتم و در نزدیکی آنها طوری که نیم رخ به آنها بودم نشستم و مشغول تماشای بازی آنها شدم. در همین فکر بودم که کودک به سمت ام آمد و گفت:
ــ توی کیف ات کتاب عکس دار داری ؟ منم کتاب زیستم که عکس داشت به او دادم او با اشتیاق کتاب را باز کرد و مشغول نگاه کردن به عکسها شد و در مورد بعضی از عکسها از من سوال می کرد که آن عکس متعلق به چیه؟ من هم با مختصری جوابش را می دادم تا اینکه به عکس مگسی رسید یک دفعه با دست به پشت سرم زدوگفت:
ــ چرا کتابت مگس داره خواستم جواب بدم. دست معلم پشت سرم بود و کلاس خالی. معلم گفت:
ــ حسینی وقت امتحان تمام شده برگه ات را بده…
محمد حسن خالقی