نوشتن خاطره یکی از مشکلترین بخش های ادبیات است. زیرا راوی شخص اول آنچه دیده و شنیده است را باید بدون دخل و تصرف به زبان قلم بسپارد.
این یک خاطره ای است از قلم یک دختری با سن کم از وطن ما افغانستان که بدون شک در خاطره نویسی میان جوانان سبک کاملن جدیدی را باز نموده. این دختر جوان جملاتی را در قالب یک خاطره میریزد که بدون مبالغه مرز های یک نثر را شکستانده و زیادتر به یک شعر سپید میماند. من نوشته این دختر هموطن ام را از لابلای ویلاگ های هموطنان ام پیدا نموده و با گرفتن اجازه از او به افغان موج گذاشتم و عقیده دارم که اگر دست های ستمکار ارتجاع از کشتن استعداد زنان و دختران ما بریده شود، شاهکارهای بینظیری را در عرصۀ ادبیات خلق خواهند کرد.
نعمت الله ترکانی
یادباد آن روزگاران یاد باد
سفرنامه ی شبرغان
بعد ازآنکه به فرودگاه بلخ هواپیمای حامل مان نشست دیگر تنها دوساعت مانده بود که گام های دورافتاده و چهره ی مسافرم را به زادگاهم شبرغان هدیه کنم . از شهر مزار گذشتیم و مناظر زیبای بلخ را ازته دل ازپس شیشه ی عرق زده ی اتوبوس نگاه کردم انگار فکرمیکردم که با دستان انتظاری ام رگ های سبز درختان بلخ را می نوازم وبا پسرک راهب آتشکده ی نوبهار دست دوستی میدهم و با پاپیون های عاشق درلای باغ ها پرمیزنم و گم میشوم . نوای نی مولانا مرا با سماع دور خودم می چرخاند و دامن ، دامن با عشق پرمی شدم واز لبه های پیراهن هراتی ام شاخه های نبات قندیل می بست تا هرچه دلی را که دربند میگرفت آب میکرد .
درموتر که فاصله هارا داشت دور میکرد و مرا به دست بوسی بی بی جان و خاله هام میبرد مادر جانم بود که همراش نفس میکشم و وزن پرتو خورشید را روی گونه هاش میابم ، حسینا خواهر طنازم که دنیایی از طنزها روی لبخند هاش بوسه میزند و خنده می شود و دوست شاعرم پاییز که روی زبانش دامن، دامن واژه پاشیدم تا سبز شد وبا بالهای رنگین شعری اش مارا سوی شبرغان آورد .
روی خانه ی خاله جانم فردین عزیز استاده ما را منتظربود تا تک تک دروازه دیگر تمام عزیزانم روی چشم های گشاده ام سبز شدند همه سرشار از عشق و دوستی چشم های که برای روبوسی ها اشک میریختند آخر پنج سال بود که آسمان آبی و کوچه های خاکی شبرغان را ندیده بودم! شهری که روزگاری باباجانم با دستان نحیف و خط خورده اش راه رفتن برایم یاد میداد. فرداش وقتی با فردین کوچه هارا قدم میزدم آنسوترک ها از حویلی فردین شان خانه ی پدری ام خانه ی که تمام مانرا در آغوش گرمش برای زندگی کردن یکجا گرفته بود . رفتم لای دیوار ها و سقف های خانه همه دور بر حویلی صدای بابا جان بود صوفه ی بزرگی که تابستان همه مان شب برای نان خوردن گردهم می آمدیم باهمان بزرگی اش خالی و غمگین تن تنهایی اشرا اندازه میکرد گوشه ی که من با فروزان خواب میدیدیم؛ فرداها با بوهای گلهای رنگارنگ دور سوفه که پرورده ی دست های خواهرم نورزی جان بود بیدار می شدیم بابا جان سفارش مان میداد تا مسجد برای فرا گرفتن درس های دینی برویم وهمه و همه خاطراتی که مرا لحظه ی باخود تا دورهای دوربرد
هنوز خانه ی اشراق را سلام نکرده بودم دوستم پاییز مرا در شب اول ورود به شبرغان به خانه اش برد. فرداش همه دوستان اشراق در خانه فرنود به من سلام های دوستی هدیه کردند حسی که سالها در من خوابیده بود. یکبار پهلو عوض کرد وشبی با فرنود عزیز درلبه ی گرم صندلی با پشت هم کردن چند واژه شیرینی یک قد شعر چشیدم و فرنود برام دست یاری داد و باهم روی شعر کارکردیم ودر برنامه های هفته وار خانه ی ادبی اشراق اشتراک کردم، روی هم رفته چندین پارچه شعر از خود برون دادم تا اینکه به برورشور اشراق قسمتی را به من نسبت دادن
داکتر صاحب آگاه ، امان پویامک، پاییز ،مهرآمیز آییژ ، فانوس و دوستانیکه هربار با خواندن شعرمن سراپا گوش می شدند . برف های پی درپی هیچ نماند که دوستان دیگرم را از نزدیک ببینم کتاب خوانی و خانه نشستن همه و همه مرا دلتنگ ساخته بود؛ آخر روزی از سردلتنگی آرد را خاله جان با مادرجانم برای نان پختن به خانه آورده بودند به سر و روی هم ریختیم، ساعتی را با آرد بازی گذشتاندیم وسیزدهم بهمن را روز آردبازی نام گذاری کردیم اما برف ها از سفیدی خود نکاست
اما خاطرات شبرغان برایم دنیایی را در برگ های کتاب خاطراتم اضافه کرد روزهاییکه شهرهای کهنه و خاکی شبرغان را با دوستانم نرگس جان ، نسرین جان و خواهرم حسینا جان قدم میزدم مرا به دورهای دورمیبرد . چوری های رنگارنگ که با تکان دادن دست هایم نغمه های دلاویزی را در ته دلم جانشین میکرد و همان چوری فروش های قدیمی که خانه ها را برای هدیه ی چوری برای دختران راه میرفتند. یادم می آمد روزهای شنبه پیوستن در برنامه های شعرخوانی اشراق برای من یک عادت همیشه گی شده وحالا هم که روزهای شنبه میرسد حس رفتن به انجمن در من بیدار میشود گام های که همه و همه با علاقه ی خاص من آییژ و فرنود را ازکوچه های دورهم پیچیده و قدیمی شبرغان به سوی انجمن میبرد. قصه ها و شعرها و حرف های طنزگونه ی آییژ راه را کوتاه میکرد . قصه های پتی شدن های آییژ حالا هم بازی ها را به انجامش میرساند « وقتی من همراه دخترک پتی شدم و تا اینکه بیرون شدیم بازی خلاص شده بود همه پشت هم رفته بود به خانه شان » شب هاییکه سیاهی برق و روشنی را میدزدید من با فرنود عزیز روی شعر و دوبیتی کارمیکردم
و کاکا جان پدر فرنود هم رو به ما گرداند و شعری را از همان روزهای عاشقی اش زمزمه کرد ..
سبیل بانی تو لتی
قتی دزد و گرگ قتی
حواله کرد ایل بیگی
ناحقم باشه بیتی
دیگر از یک ماه هم گذشته بود که به شبرغان مانده بودیم وهمانطوریکه در روزهای نخست فرزاد عزیز برام قول داده بود که باتو یکجا تا ترمینال هواپیما میروم نشد که دست های دوستی اش تاآخرین لحظه ی بودنم درشبرغان مرا همراهی کند. پیوستن در برنامه های هفته وار حلقه ی فرهنگی زلف یار ، انجمن نویسندگان وشاعران بلخ ، دیداردانشگاه بلخ ، نمایشگاه های هنرمندان بلخ ودرکل تمام شهرمزار را دربرنامه روز آخر که شبرغان وبلاخره مزار را پدرود میگفتم درین برنامه گنجانیده بودم افسوس که فرنود ناز بامشکلاتی روبرو شد و برنامه ی مزار را عملی کرده نتوانستم آرزوی که درسفرهای بعدی همچنان در دلم یک آرزو شده ماند. مهمان نوازی ها و مهربانی های تمام اعضای فرهنگی خانه ی ادبی اشراق را که همه دست آورد های من و آرین عزیزاست مدیون احسان فرد فرد این انجمن است. و خصوصااز داکترصاحب آگاه و فرزاد فرنود ازین طریق ازهمه ی این بزرگواران سپاسگذاری میکنم .
فرشته ارژنگ اول اسفندماه