نوشته سعدالدین غوروال
حاجی خطیب صاحب دیگه نام ازمکتب نگیر"
آب وهوای وطن یادش به خیر درخاطره ام همیش زنده خواهد بود که ، گا ه و نا گاه با اعضای خانواده وسایردوستانم درفضای باز صبح صادق بعداز ادای نماز درمحوطه کشت زارهای که، طراوت و تازه گی آن درجوش وخروش بهار، توام با رنگ و بوی خوش گلهای گلاب ونسترن درباغ وباغچه دهکده مان چند صبای باهم نشسته چقدرلذت میبردیم. درپهلوی این زیبائی ها سازوسرود پرنده گان سحرخیز ،صدائی شرشرجوی وآبشاران هم گوشها را نوازش بیشترمیداد وبرای بنی آدم روح وروان تازه میبخشید .اما فضای بسته سیاسی ، جوحاکم ، طعم تلخ دود وجنگ آن زمانه همه این زیبائی ها را زیریک سایه سیاه که، به یک کابوس شباهت داشت قرارداده بود وهرلحظه امکان یک خبر وصدای ناخوش آیند متصوربود که ، گوش انسان را بخراشد قلب وضمیروجدان انسان را تکان دهد. من همان لحظا ت درخواب وخیال این همه زیبائی ها غرق بودم ودرمحوطه کشت جواری نشسته طراوت وتازه گی چند بوته ازگلهای گلاب را تماشا میکردم.
برادر زاده مصروف درو کردن علف های ا ضافی از بین جواری ها بود. آفتاب هنوز طلوع نکرده بود آهسته آهسته به شکل خود مانی درباره وضعیت وآینده نامعلوم ومحروم بودن اولاد های آنها از تعلیم وتربیه با هم صحبت میکردیم ، ناگهان ازخانه حبیب الله دین محمد که درهمسایگی نه چندان دورتر ازخانه ما قرار داشت صدای گریه زنان بلند شد لحظه به لحظه صدای فریاد زیاد شده میرفت برادرم بزرگم که هنوز روی جای نماز قالنیش ساخت وطن نشسته بود تکان خورده با یک وارخطائی ازجایش برخاست گفت:ـ
ـ خدا خیرکند چه گپ خواهد بود، با شنیدن صدائی گریه ها یادی مان از همه چیز رفت بخود خوردیم و به هم آمدیم درجستجوی این شدیم تا بدانیم که چه حادثه اتفاق افتیده ، هر لحظه سروصدا ها زیادتر شده میرفت و با زیاد شدن سر وصدا ها اینطورمعلوم میگردید که تعداد زیادترخانم ها ، خویشاوندان وهمسایه ها خبرشده به غمشریکی در خانه حبیب الله آمده میرفتند.ما تلاش کردیم زودتربدانیم که موضوع ازچه قراراست وچه واقعه اتفاق افتیده ، برادرم برای بچه خود صدازده گفت:
ـ زود برو خانه ملا محمد به بین که چه خبراست
ما درهمین پرس وپال بودیم که ناگهان کاکاه عبدل به لب جرشورابک که بیل وکلند هم به شانه داشت ظاهرشد و برای برادرم صدا زد وگفت:
ـ بچه عمو دخترک ملامحمد حبیب الله وفات کرده یکنفرشما بیآئید درکندن قبرکمک کنید... بچه ها را یکی دوتای ، تا سرناوه روان کن که مردم قریه " زبار دهن جروقاوه" را به نماز جنازه خبرکند "ها ها یادم نرود وفکر توهم باشه ، که قرار گفته ملال گل ، حاجی خطیب ، میرزا صفدر ومعلم هادی امروز هم آمدنی هستن همراه موسفیدان قریه ما وشما کدام مجلس دارند. خبرشان کند که وقت تر بیایند، هم درجنازه شرکت کنند بعد ازنماز جنازه میشود همراه موسفیدان وهرکسیکه میخواهند مجلس بگیرند بازضرورت نشود که، مردم را دوباره جمع کنیم بدون آن هم پشت بهانه میگردند.
گپ های عمو عبدل ختم نشده بود که خود ملا گل درعین زمان خودرا نماینده طالبان میدانست ومعرفی مینمود، درقریه به نام ملا سمارق مشهور ومعروف بود صدا زد که ، ماما بخانه هستی ؟
ـ پیشروی سگ خودرا بگیرید من بسیار میترسم وبا شما کارعاجل وضروری دارم.
برادرم با دید ن ملا گل نا آرامی که نسبت وفات دخترملا محمد داشت ان نا آرامی دوچند گردیده با لحن تند تر درجواب بدون که سلام اش را علیک بگوید گفت:
"غم سرغم است " قدرت شما را که دارد؛ بیا باز چه گپ است ؟
زمانیکه ملا گل داخل حویلی آمد نسبت احوال پرسی وبرخورد سرد و مناسب که برادرم با اوکرد گفت:
ـ ماما خسته به نظرمیرسی ؟
برادرم درجواب گفت:
ـ ازچهره های شما ، از کارها وخبرهای وقت ناوقت شما ، بکلی خسته شدیم هرروز یک خبر ویک گپ تازه دارید. هیچ ختم نمیشود وازشر شما هیچ خلاصی نداریم خداوند به حال مارحم کند ملاگل نزدیک آمد بعدازنکه احوال پرسی اش ختم شد تبسم کوچک نموده گف:ـ
ـ تشویش نکنید کدام تشکیلات نیست نفر ویا پول وپیسه برای جهبه نخواسته اند.
امروزحاجی خطیب، میرزا صفدر ومعلم هادی به قریه میآیند کدام مجلس دارند. دیروز ناوقت روزبود که برایم احوال دادند شما بهتر میدانید که مصروفم وکاری های من هم زیاد هست نتوانستم برای شما ومردم قریه وقت تر بگویم.
برادرم پرسید خیریت باشه بازچه میخواهند؟
ملا گل درجواب اظهاربی خبری کرد اگرچیزی هم می فهمید جواب نگفت اما چند لحظه بعد با خود این جملات تکرارکرده میرفت:
"چه کنیم کارهای امارات اسلامی است ما رعیتیم هرچه بگویند باید قبول کنیم".
اینطورمعلوم میشد که هرکلمه ازحرفهای ملا گل خنجربود که به قلب برادرم میزد باوجودیکه ملا گل باشنده قریه بود اما هیچکس اورا به چشم خوب وخوش نمیدید . ما همراه ملاگل بداخل اتاق رفتیم با دل ناخواسته با هم احوال پرسی کردیم ،اوخیلی علاقمند موجودیتم درقریه نبود ودلی خوش ازمن نداشت لحظه بعد چای صبح آوردند. گیلاس شیر همراه نان گرم وتازه پیشروی ملاگل ماندند اولب خند کوچک نموده گفت:
ـ گرچه چای خوردم اما کمی نان گرم میخورم.
درین لحظه برادرم زاده ام داخل آمد وگفت چای بخورید که مردم آهسته آهسته جمع شده میآیند ملا گل که بحیث مهمان ناخوانده به چای دعوت گردیده وبخا نه آمد ه بود نان گرم وتازه را همراه گیلاس شیرخوب با اشتها خورد برعلاوه که نان میخورد بسیارزیاد حرف میزد وخودرا آگاه بامعلومات درباه اوضاع نظامی وسیاسی کشور وانمود میکرد. ما چای خورده بودیم ومنتظربودیم که، برادرم بیرون شده زود پس داخل خانه آمد وگفت:
بیرون شوید وقت نماز جنازه نزدیک شده مردم هم جمع شده اند! من پرسیدم درکجا نماز جنازه میخونند؟
اوجواب داد که نمیدانم ؛ اما مردم درسایه درختان چنار پیش روی تراز جوی پائین نشستند منتظرجنازه میباشند ، ماهم عاجل وضوح گرفته به جمع مردم پیوستیم ، مردم درحالیکه منتظرآوردن جنازه بودند گروپ گروپ نشسته باهم صحبت میکردند اینطورمعلوم میشد که مردم پریشان بودند هرکدام درباره موضوع علیهده صحبت میکردند که مربوط به زنده گی روزمره شان بود و سخت سرگرم گفتگو بودند ، ملا گل که خود را همه کاره قریه حساب میکرد با رسیدن به پیش مردم به آواز بلند به لحن آمرانه پرسید:ـ
ـ حاجی خطیب صاحب، میرزا صفدر ومعلم هادی نه آمده اند؟
کسی بالحن تند جواب داده گفت:
ـ نه تا به حالا تشریف نیآوردند. من ازنحوه برخورد مردم دانستم که بین مردم وملاگل کدام مشکل وجود دارد. ملا گل چند لحظه سکوت بود مردم دربین خود صحبت میکردند... ملا گل باز ازجایش برخواست گفت
"کاکا صوفی حبیب الله شما به حاجی خطیب صاحب احوال دادید؟ که امروز درقریه جنازه است صوفی حبیب الله جواب داده گفت:
ـ بلی ملا گل درحالیکه به گونه آمرانه ایستاده بود معلوم نبود با که صحبت مینماید ومخاطب آن کیها است با صدائی بلندترگفت:
"ـ مردم جمع شده هوا هم گرم شده میرود آخر تابستان است ، وقت کشت درو است نمیدانم چراء خطیب صاحب همراه میرزا صفدر ومعلم هادی ناوقت کردند " این جمله را باز باخود تکرارکرده میرفت " هوا هم گرمه مردم ازخود کار وغریبی دارند...
" کسی ازباشنده گان قریه که مرد تندوتیزی بود ودرعین زمان صادق راستکاربود با صدائی بلند وتند برای ملا گل گفت:
ـ آخند صاحب ما باید ازشما پرسان کنیم که چرا نماینده های شما نا وقت کردند هر روز گپ های نووخبرهای تازه دارید ؛ مردم هیچ از دست شما خلاصی ندارد. چند گپ تند وتیز بین ملا گل مردم ردوبدل شد ملا گل فهمید که مردم به بی حرمتی ان ایستا ده اند خاموشی اختیارکرد با مردم دیگرچیزی نگفت اینطور معلوم میشد که او چندین بار دیگر هم بی حرمت شده بود ملا گل آدم چالاک بود وقتی می فهمید که مردم علیه آن ایستاده میشوند خاموشی اختیارمیکرد ، این حرفها وجارجنجال ها ادامه داشت.
آفتاب بلند شده میرفت انسان نمیتوانست زیرگرمای تابستان طاقت نماید خدا بحال مردم رحم کرده بود که سایه درختان چنارآنها را ازنورآفتاب وگرمای تابستان حفاظت کند . راستی ناوقت شده بود مردم انتظارزیاد کشیدند تلیفون ویا کدام منبع ارتباطی وجود نداشت ملا گل ازین موضوع درهراس بود که مردم نماز جنازه را خواهند خواند ومنتظر هئیت که بخاطر مجلس مردم دعوت کرده بودند نخواهند نشست. اوخوب میدانست اگرمردم رفت دیگر جمع کردن آنها برای ملاگل دشواربود مردم لحظه شماری کرده میرفتند ناخواسته دوچشم براه ومنتظرخطیب بودند انتظاریکه بسیار ناخوشآیند بود هرلحظه ازیکدیگر پرسان میکردند این ها چه وقت میآیند؟
لحظه به لحظه سروصدا ها زیاد شده میرفت کسی میگفت وقت درو ودسته ماست چرا ناوقت کردند؟
تعدادیکه ازموضوع خبرنداشتند میگفتند که آخند مسجد نمازجنازه را بخواند حالا که حاجی خطیب نیامد، نیامد.اما ملا گل که ازموضوع خبرداشت مجبورشد صحبت نموده درجریان صحبت هایش به مردم گفت ما تنها منتظرحاجی خطیب میرزا صفدر ومعلم هادی بخاطرادای نمازجنازه نیستیم بلکه کدام موضوع دیگرهم هست که همراه ما وشما صحبت دارند... دیروز برایم احوال دادند که به قریه بخاطر کدام مجلس میآیند.
باشنیدن این حرف های ملا گل مردم بازسراسیمه شدند ازیکدیگر پرسان میکردند بازچه گپ است ؟
بعضی میگفتند که طالبان پول حواله کرده باشند تعداد میگفتند نفر برای جهبه خواسته باشند باز باخود آهسته میگفتند خداوند چه وقت ما را ازشر اینها نجات خواهند داد؟
همه دوچشم به راه بودند ، محمد میرکه سربام خانه خود منتظرآمدن آنها بود .صدا زد که،آمدند آمدند!! حاجی خطیب ومیرزا صفدر سواراسپ بودند معلم هادی پیشروی شان پیاده حرکت میکرد بلی آنها بعداز انتظار زیاد درجمع مردم پیوستند. خطیب آدم خوش خلق بود زمانیکه ازاسپ خود پائین شده جلواسپ او را محمد میر گرفت اونزد مردم آمد مردم که گروپ گروپ به سایه درختان نشسته بودند همه به رسم احترام به پیشروی خطیب وهمراهانش معلم هادی ومیرزا صفدر ایستاده شده احوال پرسی نمودند ، خطیب تبسم کوچکی نموده گفت:
ـ انتظارزیادکشیدین به تهی دل خود مارا دشنام زیادی داده باشید... خوب هرچه گفتید ازخودشما اما بعد ازنماز وخاک سپاری جنازه جوانها پشت کاروبارشان بروند موسفیدان باشند که همراه شان مجلس داریم.
همه مردم صف کشیده و جنازه را آوردند پیش روی مردم قرار دادند... صدای گریه زیاد شده میرفت اقارب وخانواده ملا محمد به چهار طرف جنازه ایستاده بودند. درین وقت ملا محمد صدا زد حاجی خطیب صاحب پیش شوید، خطیب باز با یک لبخند گفت:
ـ کسانیکه نیت نمازجنازه را فراموش کرده واز یاد شان رفته باشد گوش کنند اونیت نمازجنازه را به آواز بلند خواند وگفت:
ـ نیت کنید. باصدای الله اکبرنماز جنازه را اداء وختم نمودند همه ما سرقبرستان رفتیم جنازه را دفن کردیم مردم روحیه ارام نداشتند درهراس بودند وباخود میگفتند که باز چه میخواهند زیادتر گمان میکردند که طالبان پول حواله کرده باشند. تعداد هم میگفتند امکان دارد نفر به جهبه خواسته باشد... به هردو صورت مردم پریشان به نظرمیرسید ملا گل هرلحظه با معلم هادی ومیرزا صفدر سرگوشی میکرد مثل اینکه چیزبرای آنها از وضعیت قریه بگوید . اینطور وانمود میساخت که کل اختیار قریه است مردم متوجه حرکتهایش بودند همه مردم درکنار باغ عمو حسین زیرسایه درختان نشستند منتظر گپ های حاجی خطیب بودند گپ های که ، طی سالها باشنیدن آن رنج برده بودند منتظر بودند که حاجی خطیب چه سوغات آورده اوکه همیشه سخنان خود را با یک شوخی اغازمیکرد روبه طرف من نموده گفت:
ـ " این با ربعداز هژده سال باز نام از مکتب ومکتبی ها است ، مردم همه بطرف من نگاه کردند وبطرف حاجی خطیب دیدند برادرم که درپهلویم نشسته بود ازمن پرسید که راجع به طالبان پیش کسی چیزی نگفتی ؟
من اظهاربی اطلاعی کردم وبرایش اطمینان دادم که هیچ چیزی نگفتم مردم همه متوجه من وبرادرم شدند حاجی خطیب به سخنان خود ادامه داد به بخاطر جلب توجه مردم به برادرم گفت:بجه ماما متوجه باشید، درین وقت یک خاموشی کامل فضای مجلس فراگرفت مثل که مردم ازچیزی ترس خورده باشند حاجی خطیب گفت :
من ،معلم صاحب هادی خان ومیرزا صفدر خان را دیروز به ولسوالی خواسته بودند درباره مکتب ومعلمین مجلس داشتیم . ولسوال ازما تقاضا داشت که درباه مکتب خود تصمیم بگیرید خطیب جملات خود را تکمیل نکرده بود که ملا گل صدا زد که ، " حاجی خطیب صاحب حاجی خطیب صاحب " دیگه کلمه ازمکتب به زبان نیآورید .این خانه شیطان را یکمراتبه دردادیم و سوختاندیم دیگه به کس اجازه نمیدهیم که به ما شیطان خانه جورکند ،" خطیب ازین حرکت ملا گل کمی برآشفته شده قدری چشمان خودرا کشیده گفت :
ـ آخند ملا گل من را به وردی گفتن میمانی یانه ؟ این جا تنها و من تو نیستیم آرام باش که مردم چه میگویند.
مردم هم بین خود بگو مگوی زیاد کردند ملا گل که کمی بخود خورد یک مکث کوچک نموده بطرف مردم نگاه کرد باز بطرف خطیب دید، همان لحظه کسی حرف هایش را نه تائید ونه رد کرد. مثلکه کمی خجل شده باشد چادرش را به زمین انداخت وبالایش نشست. خطیب تکرارروبه طرف مردم کرد گفت:
ـ چه میگوئید ؟
صوفی عبدالخالق که یکی ازباشنده گان قریه بود به جواب سوال حاجی خطیب با لحن تندترگفت:
ـ چیزیکه شما ملاها میگوئید درست است امکان دارد دیروز فیصله خود هم کرده باشید دیگه به مردم چیزی نمانده باشد، حاجی خطیب مکث کوتاهی نموده گفت:
ـ اگربه دهن ما ملا ها باشد باز ضرورت به خواستن شما نبود، ضرورت به مجلس نبود... تاجائیکه ازپافشاری های خطیب معلوم میشد اوخیلی با ملا گل موافق نبود؛ مردم خاموش بودند کسی چیزی نگفت. باز خطیب رو بطرف مردم نمود پرسیده وگفت:
"ـ ماوشما بین خود هستیم. کسی بیگانه نیست خاموش ماندن شما چه معنی دارد؟ صوفی عبدالخالق که به اصطلاح مردم آدم تند بود صداء زد وگفت:
"ـ شما ملاها فیصله خود کدین دیگه برای ما چیزی باقی نمانده نام مکتب شیطان خانه گذاشتین دیگه ما چه بگویئم! با شنیدن حرف های صوفی عبدالخالق دربین مردم یکنوع شور ما شور بوجود آمد. مثلکه مردم گپ های اورا تائید کرده باشند ، حاجی خطیب طرف مردم دیده مثل که از گپ های ملا گل شرمیده باشد .بالحن آرامترگفت:
ـ امکان دارد کسی دیگری گپ .وسخن داشته باشد؟ درین وقت ملا عبدالحق باشنده دیگر قریه صدا زد وگفت:
ـ لااقل از چهارنفریکه مکتب خوانده کمی حیاء کنید امروزی هست و فردای هم هست... درین وقت ملا گل سخت برآشفته شده از جایش برخواسته با لحن تند گفت:
ـ دیگر جای برای مکتب ومکتبی ها نیست اگر عوض مکتب مدرسه را قبول دارید ما هسیتم درغیران بازهر وضعیتی که بوجود آمد من مسئولیت را بدوش نمیگیرم ، معلم هادی و میرزا صفدر هردوی آن چُپ بودند چیزی نمیگفتند. ملا عبدالحق پرسید:
ـ چه وضعیت بوجود خواهند آمد.. ما را به بندی خانه میبری!
با این حرکتهای ملا گل مثلکه وضع ازکنترول خارج شده میرفت گپها وگفته های ملاگل برای مردم خوش آیند نبود مردم آهسته آهسته دل به رفتن میگرفتند، درین لحظه حاجی خطیب برآشفته ترشده رو بطرف معلم هادی ومیرزا صفدر نموده گفت:
ـ شما خوهم چیزی بگوئید... معلم هادی ومیرزا صفدر خاموش بودند چیزی نمیگفتند مثلکه ازوضعیت خوش نبودند کسی بنام غلام یحیی گفت:
ـ بیست سال میشود مکتب ویران کردید بچه های مردم بیسواد ماندند حالا میگوئید موضوع مکتب چطورمیشود...
ملا گل همه چیزی وهمه کاره این قریه است.فیصله خودکرد وبه مردم گفت:
ـ فقط مدرسه را قبول دارند دیگه جای برای گپ زدن نمانده وقت مردم را ضایع نکنید. مدرسه میسازید قبرستان میسازید؛ بسازید مربوط به شما است حالا مردم چه کاره اند ؟
لحظه ها میگذشت اینطور معلوم میشد که مجلس بدون کدام نتیجه وفیصله ختم شود تعداد زیادی ازباشنده گان قریه آهسته آهسته مجلس را ترک کردند بدون اینکه حرفهای برگذارکننده گان مجلس ختم شود ویا که مجلس ختم اعلان کند... مردم به هرطرف میرفتند آخر حاجی خطیب به تنگ آمد صدا زد:
ـ کجا میروید؟... جواب ما را ندادید.
عبدالحق صدا زده وگفت:
ـ جواب همه ما وشما را ملا گل داد دیگرحرف نمانده که ما وشما درباره آن صحبت کنیم... درین وقت ملا گل ازجایش بلند شد دربین چند نفریکه حضور داشتند بسیار بالحن تند وبا تکان دادن دستهایش گفت:
ـ بلی ما فیصله خود نمودیم دیگه کسی درین قریه دروازه بنام مکتب باز نخواهند کرد ونام ازمکتب نخواهند گرفت... شما هستید چند نفرمکتبی را که دیده وگپ های نرم و چرب شان شنیدید ایمان ازسرتان کوچ نموده همه چیزرا فراموش میکنید. ما مدرسه میسازیم، معاشی را که برای معملمین داده میشود به چند نفرعالم دین داده دین خود را تقویت میکنیم. درین وقت حاجی خطیب دید که وضعیت خراب شده میرود گفت:
ـ شما بین خود مشوره کنید درآینده نزدیک باز با هم صحبت میکنیم با چند نفر محدود که باقیمانده دعا کرد ومجلس شان ختم شد. متعآقبآ روبطرف برادرم نموده گفت:
ـ بچه ماما زیاد کارکردیم خسته شدیم گرسنه هم هستیم نان داده میتوانید؟ برادرانم آنها را بخانه دعوت نمود حاجی خطیب معلم هادی میرزا صفدروصوفی عبدالخالق همراه ما بخانه امدند ملا گل هم تمایل داشت که، خودرا شریک سازد اما حاجی خطیب مستقیم برایش گفت مجلس برای مان زهر ساختی بگذار که نان چاشت به آرامی بخوریم ملا گل بسیاربه مآیوسی بطرف خانه خود رفت معلم هادی بسیارمآیوس بود اما حاجی خطیب که آدم افراطی نبود کوشش میکرد خودرا استوارنشان بدهد اما نا آرام به نظر میرسید. اودرجریان صرف نان چندین بارتلاش کرد به نحوی سخنان وحرکتهای ملا گل را محکوم نماید؛ درضمن گفت آدم نافهم است گپ زدن خود را نمی فهمد... درین وقت معلم هادی ازوقت استفاده نموده گفت حاجی خطیب صاحب شما بزرگوارها هستید به این بچه های نادان وقت دادید شما را بدنام میسازند اسلام ودین را بد نام میسازند.
حاجی خطیب درجوابش گفت:
ـ ما وشما هم چیزی برایش نگذاشتیم اودرجریان صرف نان تلاش کرد من چیزی برایش بگویم اما من که وضعیت راخوب درک میکردم خاموش ماندم ناگزیر بودم ازجبر زمانه چیزی نگویم. درین وقت میرزا صفدرتبسم نموده گفت:
ـ قسم بدهید یک کلمه ازدهنش بیرون نمیشود درجریان یک روز یک کلمه گپ هم نزد معلم هادی ضمن اینکه بسیار مایوس بود چندین بار تکرار کرد... بیچاره مسافرآدم است ملا گل یک ادم جاهل است هرچه به دهنش بیاید میگوید؛ صوفی عبدالخالق گفت:
ـ ملا گل به جمله آدم نمیرود.
حاجی خطیب که هم ملا گل به چشم خوب نمیدید لبخند زده گفت:
ـ حالا که بنده خدا را دور دیده اید هرچه به دهن شما میاید میگوئید... صوفی عبدالخالق گفت :
ـ هیچ ترس وهراسی نداریم آدم بد، بد است ... معلم هادی باز رو بطرف من نموده گفت:
ـ بچه کاکا شما خفه نشوید ما هژده سال است همین حرفها را شنیده میرویم وبه همین مشکلات زنده گی میکنیم حالا عادت کرده ایم گپ هرکس وناکس زیاد شنیدیم روی هم رفته نان چاشت به آرامی خوردیم.
وقت نماز ظهرشد نماز نخوانده بودیم که ملا گل صدایش بلند شد:
ـ مهمانان رفتند یا هستند؟ صوفی عبدالخالق با شنیدن صدائی ملاگل ناآرام شده باخود گفت:
ـ چه وقت صدائی توازین قریه گم خواهند شد وما نفس راحت خواهد کشیدیم . بعد از ادای نمازملا گل روبطرف خطیب نموده گفت:
ـ حاجی خطیب صاحب آخرچه فیصله نمودید ؟ حاجی خطیب خندید وگفت:
ـ توبجای همه مردم فیصله نمودی ، جای برای فیصله ما نمانده! عبدالخالق که سخت بجان ملا گل قهربود روبطرف ملا گل نموده پرسید ملا چند ساله هستی ؟
ملا گل درجواب گفت:
ـ نظربه یاداشت پدر خدا بیامرز من که به صفحه قرانکریم خود یاداشت نموده 31 یکساله میشوم.. درین وقت صوفی عبدالخالق گفت:
ـ من نمیگویم که آدم فهمیده هستم اما چند تا پیراهن ازتو زیادتر پوشیدم یک نصیحت برایت دارم. ملا گل جواب داده گفت بگوئید چه میگوئید.
صوفی عبدالخالق برایش گفت:
ـ درست که نفر دولت هستی وهمراه طالبان هستی من شش پادشاهی را یاد میدهم هیچکس عمر نوح ندارد درجائیکه بزرگان نشسته اند احترام آنها را نگهدار!
درین وقت ملا گل به لحن تندتربرای صوفی عبدالخالق گفت:
ـ من به که بی احترامی کردم...! درین وقت صوفی عبدالخالق گفت:
ـ هنوز بی احترامی نکردی! امروز تو چه کاریکه نکردی، همه مردم را توهین کردی! بجای همه فیصله نمودی! نام مکتب شیطان خانه گذاشتی لا اقل حرمت چند نفر مکتبی پسرعمو های خود نگاه نکردی... بازمیگوی به که بی احترامی کردم . درین وقت ملا گل که علاشه آن ازاحساسات میلرزید گفت :
ـ کاکا صوفی عبدالخالق شما هروقت من را سرزنش میکنید دربین مردم بد گوی من را میکنید... من برای شما چه کردم به لحاظ خدا پشت را رها کنید آخر ازین وطن میروم صوفی عبدالخالق برایش گفت:
ـ صبح میروی امروز برو! دیگه چیزی بین ما شما نماند. صبح برو به ولسوال طالبان راپور من را بده تمام روز چهارتا هلمندی و کوچی به پشت سر تو سربالای و سر پایان قریه بی مورد گشت وگذارمیکنی به مردم باغ و باغچه نگذاشتی هنوزهم شکایت داری که من چه کردم به لحاظ خدا کمی فکر به سر خود کن امروز میدانی تو چه کردی مشت پرخاک گرفته بروی تمام موسفیدان قوم خود زدی توچه کاره هستی که برخاسته به نماینده گی ازتمام مردم میگوئی که نام ازمکتب نگیرید! تومی فهمی این عمل چقدر زشت بود این وطن آخر به معلم داکتر و انجینر مامور و مدیر ضرورت دارد. تو میتوانی کار یک مهندس را اجراء کنی میتوانی کار یک مدیر انجام دهی. همه قریجات مکتب دارند معلم دارند تو نماینده ناخوانده ،خودساخته وخود بافته ازکجاه فرمان آوردی که مکتب بچه های مردم را به مدرسه تبدیل میکنی؟ دیگه یک کلمه گپ زده نمیتوانی! معلم هادی از خدا چه میخواست باد و بارانی بیابی ملاگل میزرا صفدرعلاقمندی چندان به ومسایل موضوعات داخل قریه نداشت حاجی خطیب که تازه ملاگل را پس زده بود فقط اینطورمعلوم میشد که روزگذرانی میکرد تا نه مردم و نه طالبان اورا بد بگویند... درین وقت دید که صوفی عبدالخالق سخت برآشفته شده بالای ملا گل قهراست مداخله نموده گف:.
ـ بچه ماما حالا ملاگل هم انسان است ملک خو نیست. انسان اشتباه میکند شما اورا به بخشید تجربه کمتر دارد... حالا باید به سرخود خورده باشد. ازین به بعد باید متوجه باشد که جنگیدن با مردم کار دشوار است. جوانی این چیز ها را دارد دعا میکنیم که خدواند همه ما وشما را هدایت کند ، حاجی خطیب بعد از ادای دعا همراه ما خدا حافظی کردند و رفتند اما ملا گل درخانه ما بسیارمایوس نشسته مثل که بسیارشرمیده باشد ولی صوفی عبدالخالق که مخالف ملاگل بود خداحافظی کرد و رفت. معلم هادی که ازوصعیت سیارناراض بود نرفت گفت:
چند لحظه همراه بچه کاکا قصه های شیطانی میکنیم . ملا گل که شرایط برایش بسیارزیاد تنگ شده بود رو به طرف معلم هادی نموده گفت.
معلم صاحب به خدا قسم که زنده گی برایم جهنم گردیده باز تکرارقسم میخورم که قریه را برای ابد ترک میکنم که دیگه شما رنگ و رُخ من را دیده نتوانید معلم هادی تبسم نموده گفت:
ـ تا جند لحظ پیش همراه صوفی عبدالخالق دعوی داشتی، حالا همراه من شروع کردی... برو به لحاظ خدا از خود کار غریبی نداری! ملا گل بسیار عصبانی ومایوسانه خانه ما را ترک کرد و رفت... بعد از ده سال ملا گل را دیدم ریش سیاه اش سفید شده بود به یک پیرمرد سالخورده مبدل گشته بود بسیار از عملکرد اش ندامت می کشید.
دریکی از روز ها صبح وقت بود. کسی زنگ دروازه حویلی ما را فشارداد. بیرون شدم مرد با جثۀ ضعیف و ریش سفید به درواره خانه ایستاده؛ زمانیکه چشم هایش به من افتاد... زبا نش گنگنه شد با دادن سلام من را در آغوش گرفت و گریه کرد من همان لحظه او را نه شناختم حتی ترسیدم که خدائی ناخواسته کدام توطعه به راه نباشد اما پیرمرد من را درآغوش گرفته گریه میکرد من چند بارتلاش کردم بدام این پیرمرد موی سفید ، مهربان وناشناس که خواهند بود باز هم او اشک ازچشمانش قوره قوره میریخت و گریه میکرد بعد از دلجوی زیاد او کمی آرامش نسبی خود را حفظ کرد گفت :
ـ به بین ماما که قربت از ماچه ساخته که من را حتی شما نمیشناسید ، ملاگل متوجه شد که من او را نه شناختم خود را معرفی نموده گفت:
"ـ منی بدبخت ملاگل هستم ، اورا بخانه دعوت کردم او بسیارنا آرام بود .من چیزی نه پرسیدم! خودش برعلاوه که گریه میکرد کند وگذر قصه های ازگذشته را با ندامت وپیشمانی شروع کرد... بخاریکه داخل خانه من آمده من چیزی برایش نگفتم فقط برایش احترام کرده او را دلجویی دادم: اما خبردارم او نسبت اعمال گذشته اش در دیارغربت زندگی میکند.