افغان موج   

داستان کوتاه یکی از پدیده های ادبیات فارسی است که از سالیان دراز در بخش ادبیات نقلی ما گفته شده است. اینکه چه کسی اولین داستان کوتاه را در زبان ما به رشتۀ تحریر در آورد مسلۀ است که باید تاریخ ادبیات کشور های فارسی زبان چون ایران، افغانستان، تاجیکستان و هند را عمیقا مرور کرد.

داستان کوتاه بیان  فشرده و کوتاه یک  واقعه یک حادثه و یا سرگذشت است که دارای آغاز، انجام بوده و در آن از عناصر زمان، مکان، گفتگو، حرکت، پرداز و سوژۀ معین بوجود آمده باشد.

تقریبا از اوایل قرن بیستم داستان کوتاه هرچند ناقص و در اشکال گوناگون و به سبک نوین آن توسط نویسنده گان ما داخل ساحۀ ادبیات ما شد. این پروسه خیلی زود مراحل ابتدایی خود را طی نموده و داستان کوتاه به فورم و قالب جهانی آن عرض اندام کرد. درین میان داستان پردازان بزرگی چون داکتر اکرم عثمان، اعظم رهنورد زریاب، سپوزمی زریاب، قادر مرادی، گل احمد نظری آریانا، حسین فخری ، نعمت حسینی، اسدالله حبیب و عده ای دیگر با آفرینش داستان کوتاه در قالب نو همت گذاشتند. کار آنان بجایش باقی است  و خداوند یار شان.

شب گذشته با ویلاک  سجاد علیخانی یکی از مهاجرین افغان در شهر مشهد ایران برخوردم. این جوان تازه کار از زنده گی اش چنین تعریف میکند «...در اين جهنم كه من محبوسم ، نور وهوا وجود ندارد، نعره وفرياد از نزديكترين مسافتي شنيده نمي شود.» آری در محبس مهاجرت او از نور و هوا محروم است وفریاد ها را از نزدیکترین مسافت شنیده نمیشود. سجاد در چنین فضایی داستان های مینویسد و با قلب پاک و بدون ادعا نظر خواننده گان اش را دربارۀ آفریده هایش استدعا میکند. داستان ( عشق موتور) یکی از همین داستان هاست. درین داستان طفلی برای عشقی که به موتور دارد رسامی میکند. مورد تمسخر خواهر اش قرار میگیرد. به خیال هایش غرق میشود و بر بال مرغ مرادش نشسته و به فروشگاه موتور میرود و به رنگ آبی که رنگ خواب های اوست موتوری بدست میآورد. به دوستان و هم سن هایش سر میزند و در یک لحظۀ مراد اش را میبیند.  این داستان از نظر فورم و محتوی بینظیر است. طوریکه در کمتر از سیصد کلمه حادثۀ را نشان میدهد که سالهای درازی به آرزوی رسیدن به آن بوده است. این داستان کوتاه، پر محتوی با زبان کاملا ساده و روان بیان شده است و از آرزو های یک کودک مایه گرفته و یک آرزوی کودکانه است. من در حالیکه آینده ای این جوان را روشن دیده و کار های هنری اش به دیدۀ قدر مینگرم. شما را دعوت میکنم که این داستان را به خوانش بنشیند.  

 

 

عشق موتور

 

چند روزی بود که بد جوری عاشق موتور شده بودم اما پدرم مخالف بود و این مرا خیلی ناراحت کرده بود

یک روز خیالات موتور سواری حسابی به سرم زده بود ، وسط  هال  دمر دراز کشیده بودم  و روی کاغذ شکل موتور مورد علاقه ام را نقاشی می کردم ،  هر مو توری که می کشیدم  مو توری نمی شد که من می خواستم.

کاغذ را مچاله می کردم و کاغذی  دیگر ...

دور وبرم پر از کاغذ  مچاله شده بود .

خواهرم  طاهره که یک جارو به دستش بود از سمت حیاط آمد وقتی کاغذ ها را دید با صدای بلند سرم داد زد:

(( چرا خانه را آشغال کردی ؟ تازه جارو کرده بودم ))

من با عصبانیت کتابی را که کنارم بود برداشتم وبه طرفش پرت کردم  طفلک از ترس جارو را انداخت و داخل اتاق پرید .  چون می دانست که اگر بماند ، کتاب صورتش را نوازش  خواهد کرد.

از طرز فرار کردنش خنده ام گرفته بود  ولی به روی خودم نیاوردم و با صدای بلند داد زدم (( خوب کردم که اشغال کردم من مو تور می خواهم ))

طاهر از پشت در اتاق با حالت تمسخر آمیزی گفت: (( می دونی چرا بابا برات موتور نمی خره ))؟

من تون صدایم را پایینتر کشیدم و گفتم : (( چرا)) ؟

مو زیانه و تمسخر آمیز گفت: (( چون روی موتوره نوشته دور از دسترس اطفال نگهداری شود  ها ها ها ...))

اعصابم به کلی به هم ریخت و داد زدم: (( خفه شو ، جیر جیرک ))

بیچاره خنده اش را فرو خورد و ساکت شد

حالا دیگر حال و حوصله نقاشی را هم نداشتم ، از غم نداشتن موتور ، سرم را روی دستم گذاشتم و به صورت دمرو دراز کشیده بودم.

نمی دانم چقدر زمان گذشت .

تلفن زنگ زد رفتم گوشی را برداشتم ،  پدرم بود . گفت: (( زود خودتو ا به مغازه عباس آقای موتور فروش برسان ))

از تعجب می خواستم شاخ در بیاورم (( یعنی می خواهد  برام موتور بخرد )) ؟

بدون خدا حافظی گوشی را گذاشتم وبا خوشحالی از خانه زدم بیرون ، وقتی آنجا رسیدم پدرم  جلوی مغازه  منتظرم بود.

با مهربانی باور نکردنی گفت: (( هر کدوم موتور را  که دوست داری انتخاب کن !))

از خوشحالی داشتم بال در می آوردم  ، رفتم داخل مغازه ، همان طور که به موتور ها نگاه می کردم  وهر کدام را لمس  می کردم،  یک موتور آبی رنگ  که برق می زد توجهم را به خودش جلب کرد

با خوشحالی گفتم: (( عباس آقا  این همان موتوری است که می خواستم.

عباس آقا با لبخند گفت: (( مبارکت باشد ))

پدرم هم قبول کرد  از خوشحالی داشتم بال در می آوردم احساس می کردم پوستم برایم تنگی  میکند

به پدرم گفتم : (( تا شما با عباس اقا حساب وکتاب می کنید ، من بروم یک دور با موتورم بزنم وآن را به دوستان نشان بدهم

بدون انکه منتظر جوابش بمانم موتور  را  از داخل مغازه بیرون آوردم،  روشنش کردم  و راه افتادم . اولین مقصد خانه جواد پسر خاله ام بود.  وقتی به انجا رسیدم جواد دم در خانه شان نشسته بود وبا گوشی موبایلش  بازی می کرد .

کنارش ایستادم  اصلا حواسش نبود. بوق زدم یکهو از جا پرید؛  وقتی مرا دید با خوشحالی  گفت : (( بالا خره خریدی؟  خوش به حالت ! ))

با غرور گفتم : (( بله که خریدم ، پدرم خریده. پدر تو که از این کارا بلد نیست )) به روی خودش نیاورد . با دستش موتورم را لمس کرد و گفت : (( چقدر نو است  !! چه رنگ قشنگی !! اجازه می دهی یک بار سوار شوم  و دور بزنم ؟؟

با غرور دستش را کنار زدم،  دست نزن خط  می افته.  با حالت غریبی که فهمیدم دلش شکسته گفت : (( من اصلا موتور دوست ندارم  ، می خواستم تو را امتحان کنم  . از من فاصله گرفت  و رفت کنار دیوار نشست ومشغول بازی با موبایلش شد

گفتم خیلی هم دلت بخواهد  ... و بوق زنان از آنجا دور شدم

دوست نداشتم به این زودی به خانه بروم  برای همین تصمیم گرفتم  به بزرگ راهی که در حاشیه شهر بود بروم

و تا آخرین سرعت گاز بدهم  ، وقتی رسیدم  دسته گاز را تا آخرش چرخاندم ، بزرگ راه خلوت بود. من از بادی که به صورتم می خورد لذت می بردم ، از خوشحالی داد می زدم : (( پسر خاله می بینی ؟ من موتور دارم  تو نداری  ها ها ها  ..

متاسفم که پدر ومادرت اجازه نمی دهند تا تو موتور داشته با شی ، آخر مادر خنگت که از موتور می ترسد. پدرت هم که از پولش می ترسد  ولی من ... یو هو هو  ... برو که رفتیم ))

دسته گاز را محکم می چرخاندم

ناگهان مچ دست چپم درد گرفت ومرا به خودم آورد. چشمانم را که باز کردم  دیدم دور تا دور خانه می دوم  و دستم را محکم می چر خانم  و صدای  موتور در می آوردم . خاله و مادر هم قش قش  به من می خندند  طاهر هم با حالت تمسخر آمیز و خنده کنان  دست می زند و هورا می کشد: (( دادا شی برو دادا شی برو ))  عجب سرعتی !!

مچ دستم از شدت چرخاندن سرخ شده بود 

 

سجاد علیخانی / مشهد / 11/11/ 1385   ساعت 12:34 شب