افغان موج   

زمزمه های گوشه نشین

نمی دانست چرا دلش تنگ است. هر چه میکرد دل مشغولییتی نمیافت. در تیلویزیون هم مطلب جالبی نبود. تیلویزیون خبر های وطن را تا حال بار ها نشر کرده بود. حملۀ انتحاری در قندهار، مبارزۀ سارنوال پیر با فساد اداری. مسدود شدن شاهراه سالنگ. خوب شد که همین دیروز از کابل باز گشته بود وگرنه مجبور بود در آپارتمان های سرد مکرویان تا صبح چاقو دسته کند. از جایش بر خاست و از پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا ابری و مانند دلش تنگ بود. ولی شهر تاشکند از فرط صفایی و وفور نعمت برق میزد. به ساعت دیواری نگاه کرد. ساعت پنج بعد از ظهر بود. و هنوز هم برای قدم زدن وقت بود.

هنوز وقت برای دراز کشیدن روی بسترۀ هوتل بود و چرت زدن راجع به پلان های آینده. خودش را روی بستره انداخت و با خودش گفت:

ــ چه روز های بود، چه کابلی بود. چه دم و دستگاهی داشتم موتر والگا، خانۀ لکس، امر بر و نفر خدمت، امر من قانون بود و هر چه میخواستم میکردم، در شهر عدۀ زیادی از من حساب میبردند رییس جمهور، صدر اعظم، اعضای حزب و حتی مشاورین دولت خارجی... با خودش گفت لعنت به اخوان و امریکا و پاکستان... درین وقت فشار عجیبی قلبش را افسرده و عذاب وجدانش به اوج اش رسید. یادش آمد که زنده گی اش همه پوچ و عبث بوده باخوش فکر کرد که در کابل چه حال است وطنی که دیگر نه زیبایی دارد و نه طراوت. ویکباراز اینکه کسی از دشمنانش او را در کوچه پس کوچه های کابل ندید که به صورت اش تف انداخته و ده دفعه او را دشنام های سخت بدهد خوشحال شد...

از بالای میزی که پهلوی بسترش بود کتاب رومان« ارلاندو» نوشتۀ ورجیناولف که تا نیمه خوانده بود را گشود، بدانجا رسید که ارلاندو پس از خواب یکهفته ای به هییت یک زن در آمده بود. با خودش فکرکرد کاش میشد او هم یکباره به هییت یک زن در آید. دیگر نامش نام مردانۀ نباشد و با کشیدن اندام زنانه تغییر نام، لباس، و تغییر هوویت دهد. با این فکر کمی از خودش ترسید زیرا سن اش دیگر تقاضای زن شدن را نمی کرد و برای اولین بار در زنده گی اش خود را خوار و بی اهمیت یافت. اما چرا زن شدن کار بدی بود؟ هرگز نه! اما عوارضی که ببار می آورد غیر قابل پیشبینی بود. آخر او تا حال با همین نام مبارزه کرده بود. حکم چلانده بود، جنگیده بود با دشمنان وطن و مردم... اخیرا کتاب های نوشته بود و نامی درمیان نویسنده گان از جنس خودش دست و پا کرده بود. حتمی دلتنگی اش زیاد شده بود زیرا سیمایی مردانی از پیش چشمان اش رژه میرفتند که از قماش خودش بودند و زنده گی را در انقلاب میجستند؛ که گویا نسل بشر را باید از تمام بدی ها نجات می بخشید و همه مردم نمونۀ از خیرو از خوبی باشند. او به غرور و شهامت مردانه گی اش خیلی اهمیت میداد و هرگز نمی خواست در کشاکش حوادث زبون شود.  نه ــ نه هرگز نمی خواست به هییت یک زن در آید و باز با خودش یک دشنام جانانه به ورجینیاولف داده و به این فکر مسخره اش خندیده کتاب را بست و دوباره بالای میز گذاشت.

از جایش بر خاست در گوشۀ اتاق پهلوی کمپیوترش نشست. صفحۀ« اس ام اس» آنرا گشود. یکی از رفیق هایش از هالند آن لاین بود. او با انده زیاد خبر مرگ یکی از رفق هایش را به او داد. این شخص برادر رییس جمهور سابق و یکی از کسانی بود که او را به مکتب مارکسیزم جلب و جذب کرد. باور اش نمی شد. این یک خبر ظالمانه بود و این یک ظلم خداوندی؛ که اگر دست اش میرسید نعوذبالله خانه خداوند را خراب میکرد. مگر او مستحق مرگ طبیعی بود! و بیادش آمد که او بار ها گفته بود من باید در راه مبارزه برای خلق بمیرم. اما چرا چنین نشد برادر او رییس جمهور هم آرزو داشت.  اولاد اولاد اش چنین آرزویی داشتند که در راه خلق جان های  شانرا از دست بدهند اما چنین نشد. او یکبار به رفیق اش صدا زد چرا دروغ میگویی؟ چرا چنین میگویی مگر باز مست کرده  ای، تو نگفته بودی که من دیگر مشروب نمیخورم که تکلیف قلبی دارم. اما او دیگر رفت و بعدا در صفحۀ اس ام اس رفیق های دیگر ظاهر شدند و خبر مرگ آن نازنین را تایید کردند. پس از آن صدای زنگ دروازۀ اتاق اش در هوتل  به صدا در آمد. یکبار به یاد رومان شاهکار بینظیر« زنگ ها برای که به صدا در میآید» اثر ارنست همینگوی  نویسندۀ  امریکایی  افتاد. زیرا او همیشه  با شهکار های ادبیات جهان سر وکارداشت و تقریبا تمام شاهکار های ادبیات جهان را خوانده بود. صدای زنگ درب خانه اش درین لحظه بی شباهت به ناقوس های کلیسا ی رومن کاتولیک ها در اواسط قرن هژده مینمود.  میدید رفقا از راه میرسند با سر و صورت خراشیده و چشم های گریان که رفیق شان را خداوند ناجوانمردانه گرفت. و ابراز تسلیت ها مثل باران میبارید.

شب فرا رسیده بود او به اسمان نگاهی کرد. آسمان غرق در سیاهی قیرگونی بود. دوستان ترکش کرده بودند. او مثل همیشه تنها شده بود، تنها با کوله باری ازغم، کوله باری به بزرگی آسمایی( کوهی در کابل) عادت کرده بود در تنهایی غم اش را حل کند آن هم چه غم بزرگی،  این غم آنقدر بزرگ بود که در چهار دیواری خانه حل شدنی نمینمود.  باید سر به کوه و بیابان میزد. بلی یاد کسی که چهل سال او را میشناخت و رفیق راهش بود.نه این غم به ساده گی حل نمی شد. و بنا بر آن بیرون رفت که با شب در آویزد و با بال سیاه شب به سرزمین خاطره های  آنروز ها برود.

خیابان شلوغ بود مردان و زنان در هوای سرد به تندی در دو سمت روان بودند. او هم همان سمت هر شبه را پیموده و به اولین میخانه داخل شد. پیشخدمت دختر جوانی نزدیک آمد و او فرمایش ودکا داد. لحظه بعد دختر با یک بوتل نیم لیتره ودکا مقداری ساندیچ مرغ و نان برایش احترام نموده و بالای میزش گذاشت. او نوشید و نوشید، سرش سنگین و رشتۀ افکارش پریشانتر شد. خاطرات دوران گذشته مثل پردۀ سینما در مقابل چشمش قرار گرفت.

صنف هشتم لیسۀ حببیه کابل بود، یک هفته میشد که به خاطردایر شدن کنفرانس مکتب دقیقه شماری میکرد. تا آنروز فرارسید... قلم و کاغذی از جیبش در آورد و یاداشت کرد که آنروز چه کار های شد. یکی از نویسنده های مشهور کشور را بیاد آورد، داکتر اکرم عثمان، او گرداننده و آنانسر کنسرت بود. همه را یاداشت کرد. در همین وقت صدای گیرا و پر طنین رفیق اش را بیاد آورد که حالا دیگر مرده بود و برادر رییس جمهور سابق بود.  آن جوان خوش سیما خوش لباس  تبلیغ میکرد... جوان امروز نباید همچون جوانان دیروز باشد.  باید مبارزه کند و باید جهت شکستن زنجیر ااستعمار و استثمار بپا خیزد. او از همان روز به این جوان شاگرد صنف ده دل بست. و باز بیاد اش آمد که سخنرانی این جوان خوش سیما و خوش لباس در مکتب هلهله به پا کرد و مدیر مکتب تعرض  کنان  سخنرانی  آن خوش سیما و خوش پوش را گرفته و امر به شروع کنسرت داد. بلی آنروز بگفتۀ برتولت برشت شاعر و نویسندۀ المانی کسی حتی اگر دربارۀ درحتان صحبت میکرد با کرشمۀ قلم مدیر مکتب به سرنوشت بدی گرفتار میشد. باید او میرفت در پارک زرنگار که صد متر با قصر شاهی فاصله داشت به دولت و عمال دولت دشنام رکیک میداد و نهاد های دولتی را که بجایش بگذار.

بعد از آن یادش آمد که دهه ای دیموکراسی، تظاهرات دانشجویی و کارگری فرا رسید و نام رییس جمهور وقت سر زبان ها افتاد رییس جمهوری که سخنرانی هایش مهییج و باشکوه بود و محشر میکرد و در همان روز ها برادر رییس جمهور را ملاقات کرد و او به عضویت حزب در آمد.

بعدا گذر شتابان عمر را بیاد آورد که چگونه در حلقۀ جمهوری خواهان دو آتشه برای داود خان در کودتا سهم گرفت. و بعد به زودی  در ترکیب هییتی جهت گرفتن پشتیبانی محصلین به اتحاد شوروی رفت و در ترکیب این هییت کسان دیگری هم با او بودند... هر قدر ودکا مینوشید خاطرات اش رقیق و رقیق تر میشد. یادش از شهر ماسکو آمد از برج وبارو هایش از زنان پریچهره و از شراب های ارزان و قوی اش از محافل رقص و سماء شبانه و از سهولت های که برای مردم آن دیار میسر بود. از دانشگاه دولتی مسکو و رفیق های حزبی اش که از شوق و ذوق فراوان سر از پا نمی شناختند. او در آنجا برادر رییس جمهور را دید که سر وروی او را غرق بوسه میکند و رفیق های حزبی دورا دور برادر رییس جمهور  حلقه میزنند و او را بخاطر آمدن نظام جمهوری داود خان تبریک میگویند. یادش آمد از آنروز بعد یکباره تغییر خورد و به یک حزبی چند آتشه تبدیل شد. جلسه هاتی که از آنروز بعد با رفقا داشت و نقشه های که برای بر اندازی رژیم داود خان میکشیدند را یک یک بخاطر آورد از دستوراتی را که برای جلب و جذب افسران  در داخل اردو میگرفت، از شب نشینی ها شراب نوشی ها و تبصره روی مسایل سیاسی که با رفقایش داشت بخاطرش آمدند. سیاست مادر و پدر ندارد باخودش گفت، راستی ما دست کم نیروی سیاسی هستیم و خواهیم ماند.

از روز های ثور 1357 بیادش آمد و از دستوراتی که برای سرنگونی داود خان میگرفت و از پیروزی رفیق هایش و کودتای خونینی که کردند. از اولین بیانیه ای که به نفع حزب اش  صادر شد.

نمی خواست جریان شش ماهه دوران رهبر خلاق تره کی را بیاد بیاورد چون او درین وقت به حیث افسر اردو مثل لین خنثی برق، عاری از هر گونه جهت گیری بود او در سرکوب شورش ها با لوایش حصه میگرفت اما اطمینان نداشت که آخر کارش به کجا میکشد. رفقای عزیزش هرکدام در کوشۀ از جهان تبعید شده بودند. آنانیکه در داخل بودند یا در زندان و یا مثل موشی در یک سوراخ درآمده بودند و منتظر فرصت.  مرگ تره کی  و قدرت گرفتن حفیظالله امین  که به خاطرش آمد ــ چند بار ناموس اش را زیر لب دشنام داد ...

یادش آمد  که او را به غزنی تبدیل کردند. یادش آمد که  پایش در جریان یک عملیات شکست و در جوانی او را تقاعد دادند. دوران سیاه، اندیشه سیاه، وبخت اش سیاه شده بود. دیگر کارش این بود که درخفا با رفیق هایش جلسه کند و طرح توطعه بریزد.  او عذری آورده و به کابل آمده بود. برادر رییس جمهور را ملاقات کرد رفقا میگفتند باید مبارزه را ادامه داد و سر مبارزه سر نیست صخرۀ سنگ است.  فقط کوشش کنید زنده بمانید... بعد از آنروز دوباره به غزنی آمد . یکسال میشد که برادر رییس جمهور را ندیده بود دلش برای آن جوان خوش سیما و خوش پوش تنگ شده بود. یکی از رفقا که اتشۀ نظامی در سفارت هندوستان بود خبر های او را برایش میداد...برادر رییس جمهور فعال بود و با سازمان های چپی نماس برقرار کرده بود. واز توطعۀ که امین به گفتۀ( احسان طبری یکی از مارکسیست های ایران) به کژراهه کشاندن انقلاب ثور و بد نام ساختن جنبش مترقی افغانستان کشیده بود باخبر میساخت .

وقتی  شب 6 جدی 1357 و آمدن پدر معنوی اش « رییس جمهور» با لشکر برزگ شوروی به افغانستان رسید در درون رستوران چهار طرفش را نگاه کرد. چند مرد دور تر بازبان روسی صحبت میکردند یکی از آن ها در میان روشنی خیره چراغ های برق چهره مشاوری را داشت که آنروز ها برای اولین بار به او سبق تنظیم قطعات و جز وتام هایش را میداد.خیال کرد زمان بیست وپنج سال به عقب رفته است. اینک برادران ــ یکی پدر معنوی، پیشوا رهبرخردمند او و یکی رفیق جان جانی اش بود. امین سفاک به سزای کرده هایش رسیده بود و دیگر دنیا به کام او و رفقایش بود. بیادش آمد که به دنبال برادر ریس جمهور چقدر اینطرف و آنطرف دوید و سراغ گرفت. عصر همان روز او خودش بدیدن او آمد. با خودش گفت راستی بزرگان باید بزرگوار باشند. ازین پس مدت چهار سال وظایف شاق ترتیب حملات و دستور های بمبارد خانه های اشرار بی فرهنگ بیادش آمد. دو سال در هرات بحیث قومندان قل اردو کارش کشتار، ویرانی، بربادی قریه جات،  و آتش زدن باغات و کشت زار های  دهقانان هرات وبعدا رییس اپراسیون و قوممندان گارنیزیون. زیر لب باخودش گفت هرچه بود گذشت و ما بخت آورده بودیم که دولتی مقتدر و مردمی جای ما را نگرفت و گرنه تا حال اگر هفت جان هم داشتیم تناب دار حق ما را میداد. یادش آمد که داکتر نجیب الله زمان داخل شدن رییس جمهور شعر رهی معیری را برایش چنین تغیر داده و به خوانش گرفت درست مثلیکه حفیظالله امین از تره کی خلاق عالم، خردمند بی همتا و استاد گرامی ساخته بود:

 

موی سفــید را فـلک اش رایگان نداد        این رشته را به نقــد جوانی خــریده است

 

و باز دیری نگذشت رییس جمهور پدر معنوی او هم برکنار شد و جایش را نجیب الله گرفت برادر رییس جمهور به زندان رفت و مدت  درازی در زندان   بود چون مخالف برکناری برادرش بود. به لشکریان روس فکر کرد که فرار کردند ودوباره به سرزمین خود برگشتند. درینجا کمی دلش گرفت و یکبار به گرباچف مرتد زیرزبان دشنام داد. گریموف را چند بار دشنام داد و آهسته از جایش بلند شد و عزم رفتن کرد. فضایی میخانه را دود سگرت، بوی بیر و بوی سوختۀ شمع پر کرده بود. زنان زیادی دور میز بار مینوشیدند و باهم خنده میکردند مردان سرخه و زنانی نیمه عریان، یکی از مردان به طرف او نگاه عمیقی کرد وبا زبان روسی چیزی گفت. او نفهمید آن مرد دوباره به زبان ازبکی گفت حالت خوب است کمک نیاز داری؟ او گفت نه هرگز نه. وزیر زبان دشنام رکیکی داده و گفت خیلی کمک گردید آنقدر تا مارا به دریا انداختید.

در بیرون هوا سرد بود عابرین با عجلۀ زیاد در دو جهت پیاده رو حرکت میکردند. چراغ های کنار جاده نور زرد رنگی را بهرسو میپاشیدند. برای اولین بار از شهر تاشکند با همه زیبایی هایش بیزار شد. میخواست به هوتل برود اما برای آنکه  هوای آزاد بگیرد به سمت پارکی که در آن نزدیکی بود دور خورد، چند مرد و زن مسن ایستاده و با هم صحبت میکردند. باخودش گفت روس های لعنتی  متحدین نیمه راه، شما به ما خیانت کردید. یکبار یادش آمد که او به ازبکستان و  یک کشورمستقل است. اینجا سرزمین درختان کاج وبرف ورودخانه های یخ زده واسپان وحشی و مردان سرکش که به خاطر یک بوتل ودکابه آسانی گلوی هم را می بریدند نیست و این مردم هم دیگر از شر روس ها خلاصی یافته و آزاد اند.

 بخاطرش رسید که او و برادر رییس جمهور در این سالها بارها وبارها همدیگر را می دیدند. او دیگر رفیق او، دوست او، برادراو وعزیزترین عزیزهای بود. بیخی به یادش بود که در هنگام دفع وطرد کودتای شهنواز تنیی و گلبدین، چگونه با معنویات بلند به رفقای حزبی در جهت دفاع از حاکمیت دستور می داد و چگونه با محبت و صمیمیت از او، وضع وموقعیت قطعات انها را جویا می شد. یادش نرفته که پیوسته برادر رییس جمهور  می گفت: "  تو تنها نیستی، تو نیروی بزرگی هستی، تمام حزب پشت سرت ایستاده است. با قاطعیت فرمان بده واز حاکمیت دفاع کن... آه مگر می توانست آن شبان وروزان دشوار گذار را فراموش نماید؟ آیا می توانست با یاد آوری آن لحظات سر نوشت ساز از سیل اشکی که از چشمانش جاری می شد، جلو گیری نماید؟ نه هرگز نه.... ! حالا بااندوه سترگ به یادش می آمد که چگونه این یار شفیق، در روز های سقوط حاکمیت در پهلوی او قرارداشت وبا نیروی توانمند روحی ومعنوی خویش کوشش می کرد به هرافسروسرباز گارنیزیون کابل وبه هر حزبیی که از پوسته های کمربند امنیتی کابل پاسداری می کرد، ضرورت دفاع از حاکمیت، دررأس آن  نجیب الله را توضیح وتشریح دهد. چگونه می توانست فراموش کند روزسیاهی را که خداوند، انقلابی نستوه ورهبر عزیزش برادررییس جمهور فقید را ازآنان گرفت. در آن روز، او بود که در قلبش طوفان غم برپا بود ولی با خویشتنداری غم انگیزی از ریزش اشکش جلو گیری می کرد وبرای آنان به گفتهء رفیقی  از رهبران حزب فداییان خلق ایران ( اکثریت )، درس پایداری واستقامت واستواری می بخشید.

 روز ها با تار شب ها در می آویزند، هفته ها وماه ها پای میکشند. برادربزرگوار رییس جمهوربار ها درکشور هالیند واکثراً همراه با رفیق های دیگر به دیدنش می آمد واو رابیشتر از پیش مرهون و شرمندهء محبت خویش می ساخت. او با چشمانی لبریز از عشق واعتماد به او می نگریست، به سخنانش گوش می سپارد و می دید که با چه اعتقاد خلل ناپذیری به آینده می نگرد. در این نشست ها،  مثل همیشه با ظرافت مطبوع سخن می گفت وبا نکته دانی و فرهنگ بسیار بالا حرف می زد و با دیدی روشن وگویا از اوضاع واحوال وطن وجهان تصویر دقیقی ارایه می نمود. در همان سالهای رکود وفترت بود که اندیشهء ایجاد سازمان سیاسی نهضت فراگیرمیهنی درذهن باوقادش شکل می گرفت وبرای درعمل پیاده نمودن اندیشه اش با سخت کوشی مشهودی وارد میدان عمل گردید و با منطق واستدلال محکمی از اندیشه های اوج گیرش دفاع می نمود. وسر انجام می توانست اکثریت مطلق پیشکسوتان، فعالین واعضای حزب را با خود همنوا بسازد وهمراه با آنان اساس وبنیاد سازمانی را بگذارد که پروگرام واهداف آن با واقعیت های انکار ناپذیر جامعهء ما در تضاد ورویارویی قرار نداشته باشد. واقعیتی که پس از نیم قرن مبارزه اکنون برای همه مشهود شده بود. واقعیتی که دیگر انکار آن امکان پذیر نبود

از آخرین باری که او را دید، درست یک سال می گذشت. شب پیش ازباز گشت اش به کابل، همراه با جمعی از یاران به منزلش آمد. دستش شکسته وبه گردنش آویخته. اختاپوت پنهانیی در وجود عزیزش لانه کرده وآرام آرام شیرهء جانش را می خورد. لاغر شده وبه  بنظر میامد که بیشتر ازده کیلو وزن اش را از دست داده است و نمیشد خوشحالی اش را از باز گشت اش به کابل پنهان کند. می گفت: "   خوشا به حالت، حیف که با این حال ووضع نمی توانم با تو همراه شوم ولی همین که استخوان دستم جوش بخورد، بلا فاصله خودرا به تو می رسانم. می گفت با هم غذا خواهیم پخت وهمراه با هم برای بالنده گی هرچه بیشتر نهضت فرا گیر دموکراسی وترقی کشور مان کار خواهیم کرد." آری اگرچه او در اروپا بود؛ ولی باتمام وجودش به کشورش می اندیشید ولحظه یی از یاد آن غافل نبود...

او نمی خواست ازین بیشتر جریان افکارش را ادامه دهد. در حالیکه در گوشۀ پارک روی دراز چوکی نشسته بود و دست را زیر علاشه اش گذاشته  با خودش گفت بهتر است به اتاق هوتل رفته و قهوۀ داغی بخورد . آهسته از جایش بلند شده و بطرف هوتل حرکت کرد. از کسالتی که برایش دست داده بود حیال میکرد دنیا مثل هرروز نمی چرخد و جابجا  ایستاده، همین دنیا با همه تکانهایش، با همه دلهره هایش، با تمام شادی ها ودلبسته گی هایش. دنیا هیچ وپوچ شده. او هم هاج واج ایستاده و نگاهش میکند. بنظرش آمد فلج شده است و انگار محتویات ذهنی اش واژهء " پوچی " است. واژه ء محبوب سارتر! نوینسندۀ قرن بیستم فرانسه و بانی اگزستنسیالیزم را تایید نمود. اما زود از فکرش پشیمان و پریشانی اش گل کرد. با خودش خندیده گفت:

گور پدر سارتر با مکتب اصالت فرد اش که این همه   آزادی را برای فرد داد . درحالیکه مکتب ما بر اساس دیکتاتوری یک طبقۀ خاص بر همه افراد بشر بنا یافته است و در حالیکه به دروازۀ هوتل رسیده بود این سرود کارل مارکس را که از جوانی مثل آیتی مقدس حفظ کرده بود زیر لب زمزمه کرد. 

"خداوند عدالت وترقی

 بادهء خود را

در کاسهء سر شهیدان می خورد.

چنین گفت کارل مارکس ! "

 

نعمت الله ترکانی

اتریش 28 دسمبر 2006