از یاداشت هایم که تازه از افغانستان رسیده
بوی گوشت و استخوان
عصر بعضی ازروزها بعد از آنکه دروس ما تمام شده بود برای نوشیدن چای و خوش گفتن در کانتین مگتب پهلوی هم نشسته و خوش میگفتیم و خستگی روز را در میآوردیم. گاهی مجلس ما سیاسی میشد و عده ای ازحلقه ای ما از عملکرد دولت و مظاهرات نظریات خود را به دیگران بیان میکردند و اما گپ و گفته های ما زیادتر فکاهیات و خنده بود.
آنروز مثل همیشه یکی از معلم سپورت میگفت که آدم لافکی و از لیسۀ حبیبیه به مکتب ما آمده بود یکی از امتحان بیولوژی و یکی از ریاضی شکایت میکرد و میگفتیم و می خندیدیم.
یکی از چپراسی های مکتب که اسمش « بابه شاگل » بود اتفاقی پهلوی ما نشسته و پیاله چای سیاه اش را مینوشید. او پیرمردی بود که ریش و ابرو هایش سپید شده بود. اما قامت کشیده و رسایی داشت و اصلن خیال میکردی مویهایش به دروغ سپید شده. چون نیروی جوانی اش هنوز باقی بود. او در بخش گلکاری و نگهداری از باغچه های مکتب لیلیه ما کارمیکرد.
یکی از بچه ها رو به طرف بابه شاگل نموده گفت:
ــ بابه شاگل چرا نمیخندی؟ اینها را ببین چه گپ های خنده داری میزنند ولی تو مثلیکه دیق باشی گوش میکنی و دیگر هیچ.... بابه شاگل با تبسمی گفت:
ــ شما از درس و مکتب خود میگوئید. من چه بگویم! بهتر است خاموش باشم و به شما گوش کنم. یکی دیگر از بچه ها پرسید:
ــ بابا شاگل چند بچه داری مکتب میروند یا نه؟ او با تبسمی جواب داد:
ــ چهار پسر دارم همه شان زن و خانه دارند و نامخدا هفت نواسه دارم سه نواسه ام مکتب میروند ولی بچه ها که به غریبی گیر ماندند و مکتب به درد شان نخورد.
یکی دیگر پرسید:
ــ راستی است که سی و پنج سال میشود تو اینجا چپراسی هستی؟ او تائید کرد و دیگری پرسید:
بابه شاگل تو زمین و دارایی نداری که اینجا سی و پنج سال ماندی معاش دولت کفایت زندگی ات را میکند؟ او اهی کشیده گفت :
ــ قناعت دارم به آنچه خداوند نصیبم میکند. البته پدرم دارایی داشت ولی روزگار طوری آمد که حالا دیگر غیر از همان قلای پدری چیزی نداریم.
یکی دیگر از بچه میان گپ اش در آمده و پرسید:
ــ بابه شاگل نکند دارای پدری را قمار زدی؟! او چشم هایش را تنگ نموده دستی به ریش اش کشیده با خنده ای گفت:
ــ البته قمار نزدم و در حالیکه به نقطه ای مجهولی نگاه میکرد این قصه را شروع کرد:
پدرم در دارلامان چهار داش ( کورۀ خشت پزی) داشت. میفهمی با داشتن چهار داش زندگی ما خیلی عالی بود. هر سال که شش نوبت داش ها را آتش میزدیم به اندازه کافی پول کمایی میکردیم. ما سه برادر و پدرم مشغول کار بودیم هر دفعه هشتصد هزار خشت پخته از سر کار گرفته تا مردم خریدار آن بودند. ده نفر مزدور برای ما خشت میزد. هرجای زمین بلندی بود خاکش را رایگان به ما تکلیف میکردند.
اما آنشب گویا همه چیز به آخرش رسید:
شبی تاریک بود. از چهار داش یکی اش را از عصر همان روز آتش زده بودیم. تا نیمه های شب هر چند دقیقه من و برادر کوچکترام از دهانه های داش کاه میانداختیم. آتش حتی دود را هم میسوخت و از درون داش زبانه ای آتش با صدای سهمگینی بیرون میشد. منتظر بودیم تا دمدمه های صبح دهانه های داش را بسته نموده و ساعتی بعد از ادای نماز بخوابیم.
یکبار از سرک مقابل چراغ های دو موتر به سمت داش افتاد و دیدم از میان زمین هایکه گندم اش تازه درو شده بود یکراست بطرف داش میآیند. راه شان چپ بود و اگر از راه راست میامدند خیال میکردیم لاری های اند که جهت انتقال خشت آمده اند. تا نزدیک ما آمدند نفهمیدیم چه کسانی اند. برادرم کمی ترسیده بود زیرا این موتر ها موتر های لاری نه بلکه سواری بود و احتمال داشت که خطری متوجه ما باشد. وقتی به ما نزدیک شدند و از موتر ها پیاده شدند یکی را شناختم آدم ظالمی بود و لباس نظامی به تن داشت او طره باز خان میگفتند و قوماندان محبس های کابل بود. با ملایمت پرسید چه میکنید؟ برادرم با و رخطای گفت:
ــ آتش میکنیم صاحب! درحالیکه سه محافط پهلویش ایستاده بودند برای ما گفت:
ــ شما بروید نماز خوانده بعد از چای صبح بیاید که ما خشت بکار داریم. درینوقت بابه شاگل نگاهش را به نقطۀ نامعلومی دوخته بود و خیال میکردی ترس عجیبی او را فرا گرفته است و ادامه داد:
ــ چارۀ نبود باید به طرف خانه میرفتیم و هر دو برادر به سمت خانه روان شدیم. هنوز از داش دومی که خشت های خامش نیمه چیده بودند رد نشده بودیم . موتر دیگری را دیدم که این بار از راه راست به سمت داش ها میاید. به برادرم گفتم تو به خانه برو ومن خود را آهسته گوشه کرده و طوریکه کسی متوجه نشود در پشت دود کش داش دوم پنهان کردم. نمیدانم چرا اینکار را کردم اما قلبم میگفت که واقعه ای باید در شرف وقوع باشد. از دور صدای آمرانه ای طره باز خان را میشنیدم . موتر دومی که آنجا رسید چراغ هایش را خاموش کرد و من در روشنی ایکه از دهانه ای داش بیرون میشد دیدم که یک نفر را بیرون کشیدند و کشان کشان به طرف دهانۀ داش برده و چهار دست و پای او را به درون داش انداختند. نفر دومی را بیرون کردند او با صدای بلندی فریاد زد مرگ به هاشم جلاد . او را هم مثل نفر اول اول به داش انداختند. نفر سومی را که از موتر بیرون کشیدند با آواز بلندی الله اکبر صدا میزد و او را هم به داش انداختند و بهمین ترتیب شش نفر را از دهنه داش میان خرمن های آتش انداختند. فکر کنید که من چقدر حوصله کردم و دلم بزرگ بود که فریاد نزدم؛ برای خدا و رسول خدا فرزندان اسلام را به اتش نیندازید. ولی موتر ها با سرعت تمام از همان بیراهه دوباره به سرک عمومی حرکت کرده و رفتند.
از موضع ام بیرون برآمده و با هزار ترس و لرز نزدیک داش آمدم. خیال میکردم تمام دنیا را آتش گرفته. شعله ها چون اژدهای عظیم از دهانه ای داش بیرون میجست. و فکر میکردم حالا مرا هم با خودش جذب نموده و بدرون داش میکشاند. تمام هوا را بوی کوشت و استخوان سوخته پر کرده بود.
بعدا بابه شاگل که چشم هایش حلقه ای اب شده بود با صدای گرفته گفت:
ــ قسم میخورم که صدای الله اکبر را از میان شعله های آتش پیوسته میشنیدم. دیگر طاقت نداشتم یکباره خیز برداشته و بطزف خانه دویدم. نمیدانم چه مدتی در راه بودم. عرق از سر و رویم میرخت که به خانه رسیدم.
پدر و برادرم وضو میگرفتند تا نماز صبح را اداء کنند. برادرم پرسید چه شد چرا ورخطایی؟ هرچه کوشش کردم کلمه ای به زبانم نیامد. به خانه ام در آمدم و خودم را روی دوشک انداختم. هرچند پدرم برادرانم و مادرم پرسیدند نتوانستم چیزی بگویم و اصلا گنگه شده بودم. دو روز و شب غیر از اب چیزی نخوردم و نتوانستم حتی کلمه ای به زبان بیاورم و همه میگفتند که جن زده ام!. نه دعا و نه تاویز چاره ساز بود و نه دیگر از خانه بیرون شدم.
یکشب خواب دیدم پیر مرد نورانی و موی سفیدی بمن گفت:
ــ فرزندم بخیز که وقت نماز است. باور داشته باش که نه گنج به قارون و نه تخت به سلیمان میماند. وقتی بیدار شدم شکر کشیدم و نمازم را اداء نموده و دوباره به سخن آمدم:
قضیه آنشب را به پدرم گفتم. پدرم مرا دلداری داده و خواهش کرد که این راز به کسی نگویم.
از آنروز به بعد پدرم از داش ها دل کند و دیگر آتشی درون آنها در ندادیم و هر چهار داش را ماهی بعد فروخت. خیلی ارزان و ما هر کدام به دنبال کار دیگری رفتیم. و بعد در حالیکه آهی میکشید گفت:
ــ هر روزیکه بطرف دارلامان میروم وقتی آن داش ها را میبینم خیال میکنم گوشت های تنم فرو میریزند. و از انروز بعد تا حالا هر جا شعلۀ آتشی میبینم بوی گوشت و استخوان از آن به بینی ام میآید.
نعمت الله ترکانی
12 جوزای 1361