داستان کوتاه: از پوهندوی شیما غفوری
درهای بسته
شریفه با دلهره و هیجان خود را به عقب دروازۀ رنگ و رو رفتۀ خانه رسانید و با دقت تمام از درزی که در پلۀ دروازه طرفش می خندید، به داخل اتاق نگاه مینمود. گاه، گاهی هم گوشش را به دروازه سخت می چسپاند که گپ های والدینش را با خواستگارانش بشنود. دیری نگذشته بود که صدای چوب شاگرد یک پایش بر روی سنگفرش دهلیز، آواز خشکی را انعکاس داد، و شریفه را از دنیای خیالاتی آینده اش به در آورد. وی با عجله دستی بالای دروازۀ اطاق که در آنجا فیصلۀ سرنوشت او می شد، کشیده و جانب پسر بچۀ معیوب روان شد. با پیدا شدن سرو کلۀ محمود، اطفال معیوب دیگر نیز از ردش هویدا شدند. شریفه همۀ آنها را با احتیاط در بالا شدن از زینۀ باریک چوبی که دهلیز را به بام وصل مینمود، کمک کرده و خود نیز از پشت آنها در بام بالا شد.
هوای اسلام آباد آهسته، آهسته رو به سردی میرفت. شریفه شاگردانش را که چند تا پسر و دختر معیوب مهاجربودند، در زیرآفتاب بالای بام درس فارسی وانگلیسی میداد و در هفته دو روز به آنها حساب را هم یاد می داد. از این یگانه چانس که شریفه کورس رایگان برای شان دایر کرده بود، طفلکان معیوب با شوق وعلاقه استفاده میکردند وخوب درس میخواندند.شریفه با وجودیکه هنوز دختر جوانی بود، ولی حوادث روزگار به وی درسهای زیادی را آموخته بود. تکالیف بیشمار زندگی اوراچنان گداخته بود، که چون سیماب متحرکی در پی خدمت به دیگران همیشه می تپید و از آن لذت میبرد.
درین روز سرنوشت ساز اطفال نیز هیجانی بودند. آنها که شریفه را چون فرشتۀ می یافتند، به او بی بی شریفه میگفتند. در آن روزپر هیجان شریفه از هر سوئی مورد پرسش شاگردانش قرار گرفت. یکی میپرسید:
-"اگر پدرت به خواستگارهایت بلی بگوید و تو به آلمان بروی، پس ما چه خواهیم کرد؟"
دیگرش با خوشباوری میگفت:
-"اگر آلمان رفتی باز برای ما هم کمک میکنی؟"
شریفه در جوابشان چیز های میگفت که خود هم به آن باورچندانی نداشت، ولی در بین همۀ سوال ها یکی از آنها برای شریفه خیلی دلچسپ بود و از همین رو با علاقمندی و اعتقاد بیشتر بالای آن صحبت میکرد، چون موضوع پلان زندگی اش بود. شریفه در حالیکه انگشتان باریک و دراز دستهایش را مقابل هم قرار میداد وگاهی آنهارابه سختی میفشرد با تبسم باورمندانه ای گفت:
-"با رفتن به آلمان میخواهم یک داکتر بسیار لایق شوم، تا دوباره با شوهرم نزد شما آمده و همۀ معیوبین جنگ را تداوی نمایم."
-"درآنجا که رفتی، خدا میداندکه ما بیادت خواهیم ماند یا نه." یکی از دختران با صدای آرام وچهره حق به جانب برایش گفت.
- " به شما قسم میخورم، که در آنجا وقتم را بیجای مصرف نکنم و زحمت زیاد بکشم..."
درلابلایی صحبت های گرم، دهن اطفال از تعجب و خوشی باز مانده و به شریفه با چشمان متحیر مینگریستند. یکی از دختران با عجله کوشش مینمود تا سوالش را هر چه زودتر طرح نماید، تا کسی دیگری از وی سبقت نجوید:
-"بی بی شریفه!
آغایم میگوید که در افغانستان در همین هجده سال زیادتر ازصدهاهزار نفر زخمی و معیوب شده اند، تنها تو و شوهرت کی میتوانید که همۀ ما را تداوی نمائید؟"
شریفه با چشمان سیاه وپرنفوذ ش اطمینان و آرامش را درقلب کوچک دخترک غرس نموده گفت:
- "کسانی دیگری که پیش از من آنجارفته اند،آیامگر دست زیر الاشه نشسته اند؟ نی. آنها حتما همه در همین تلاش اند که از خود چیزی بسازند، داکتر، انجینر و متخصص شوند تا دوباره وطن شان را آباد ساخته و دیگران را کمک نمایند."
صحبت های اطفال چنان برای شریفه دلپذیربودند،که روز به شام رسید،بدون آنکه یک کلمه از کتاب چیزی بخوانند. از جملۀ تمام گپ ها وسخنها کلمات محمود مثل نوشته سنگی در دماغش نقش بستند. شریفه بدون آنکه برای محمود جوابی بگوید، در دلش میخواست او دروغ گفته باشد و حرفهایش حقیقتی نداشته باشند. " بی بی شریفه! از این نامزدی تیر شو. نتیجۀ خوبی ندارد. وقتی که عمه ام خواهرم را برای پسرش در امریکا عروسی کرد، وعده داده بود که هرسال او را پیش ما روان کند. ولی این سال سوم است که ما او را دیگربه چشم ندیده ایم. از همه مهمتر اینکه افغانهای امریکا فکر میکنند که شما دختر های افغانستان احمق و نا فهم هستید. فکر نکنم که افغانهای اروپا در این مورد نظر دیگری داشته باشند."
با غروب آفتاب ورق سرنوشت شریفه نیزدر بین پدر و مادر و خواستگارانش مهر و تاپه شد. چند روز بعد شریفه با یک شمشیر نکاح شده و پدر و مادر، دختر نزده ساله ی شانرا چون پارسلی بسته بندی نموده و بدست قاچاقبر سپردند، تا او را نزد شوهرش به جرمنی انتقال بدهد. با وجود که شریفه از این وصلت خوش و راضی بود ولی دو مسئله باعث ملال خاطر وی شده و روحش را سخت آزار میداد. یکی آنکه وی شوهرش را هنوزبه چشم ندیده بود و دوم اینکه وداع با والدینش چون کوه بزرگی برروی قلبش سنگینی مینمود.
حرفهای مادرش که در لحظۀ وداع در گوشش زمزمه نموده بود، در بالای ابرهای بیکران و متحرک آسمان چنان آزارش میدادند، که گویی همین حالا روانۀ کشتارگاه میباشد. بعضی اوقات مهماندار طیاره برایش مانند آدمی که او را به آنطرف بدرقه مینماید، معلوم میگردید و شخص قاچاقبر برایش از همه نفرت انگیزتر معلوم میگردید، که در گوشۀ دیگر نشسته و متوجه تمام حرکات نفرهایش که حیثیت مال قاچاقی را داشتند، بود. در میان این همه چهره های مخوف حرفهای واپسین مادرش بار بار در گوشهایش طنین میانداختند: «بچیم! هوش کنی که بینی ما را نبری، شملۀ پدرت را به زمین نزنی، فکر کن که دیگر پدر و مادرت مرده اند و دروازۀ پدر برویت بسته شده است. با شوهرت گذاره کن»
شریفه بار دیگر کوشش کرد تا به جای حرفهای مادر راجع به شوهر آینده اش فکر کند تا طول راه برایش کوتاه تر شود. وی چهرۀ زیبا و مردانۀ شوهرش را با موهای خرمایی رنگش که به یک طرف شانه زده بود، در نظرش مجسم نموده وآرزوی دیدن آن دو چشم درشت و برجستۀ وی را که درعکس دیده بود، در دلش احساس مینمود. ولی این بار صحبت های پدرش اورا ازدنیای خیالاتی عاشقانه اش بیرون کشید:«دخترگلم! خوب به یاد داشته باش که برای آنها نگویی که در اینجا اشتک های مهاجر را درس میدادی، اگر نی خواهند گفت که تو هم سیاست بازی میکنی و نامت را بد میکنند.»
شریفه که در روزهای اخیراز این نوع نصیحت ها زیاد شنیده بود، بار دیگردر روز وداع به آنها گفت، «آخر این کار که گناه نیست. آنها در جرمنی هستند، به سطح پاکستان و افغانستان فکر نمیکنند. آنها حتما از ما کرده درین راه زیادتر زحمت میکشند.» ولی مادر حرفهای خود را مصرانه چنان تکرارمینمود مثل اینکه میخواست از آخرین چانس استفاده نموده و مقصدش را در مغز دخترش حک نماید: «بچیم! آنها این روزهای ما مردم را ندیده اند. باز از کجا معلوم که در کدام حزب وتنظیم هستند، همرایت دشمنی را میگیرند. خودت به چشم سرت جنگهای کابل را ندیدی که بنام حزب وحزب بازی وقوم وقوم بازی کل مردم را تباه کردند؟ فکرت باشد که دروازۀ ما دیگر بسته است، خود را مثل شان بساز،... »
شریفه همانطوریکه از کلکین طیاره به ابرها نظاره مینمود، گرمی شعاع آفتاب را در چهره اش احساس کرد. موهای سیاه ودرازش را با دست جمع نمود. نفس عمیقی کشیده، لبخند ملایمی در روی لبان نازکش نقش بست و در دلش به سادگی حرفهای مادرش خندید. خود را تکانی داد، مصممانه تنش را به روی چوکی جمع و جور نمود، در حالیکه سرش را در بین شانه هایش فرو برده بود، برق آسا فکری در مخیله اش خطور کرد و تصمیم گرفت که باید اولتر از همه فامیل ناشناخته ی شوهرش را مطالعه نماید که چگونه افراد و اشخاصی هستند و بعداً افکار، خواستها و تخیلاتش را با آنها در میان بگذارد.
وی از لای مژه های سیاه ودرازش برای اولین بار رقص ابر ها را از بالا نظاره میکرد. در دلش گفت:"این ابر های پَخته فام از آن دور ها، ازآن پایینی ها چه زیبا معلوم میشدند. ولی حالا که در چند متری آنها هستم، آن زیبایی قبلی را ندارند. آیا هر چیز ازدور دلکش ترمعلوم میشود؟" در عقب این فکرش سوالات لاجوابی مخفی بودند، که شریفه جرأت بزبان آوردن آنها رانداشت.
با نشست طیاره در میدان هوایی فرانکفورت قلب شریفه چنان به تپش در آمد که گویی مرغی در میان قفس بال و پر میزند. دیدار شوهر آینده برای هر دختری هیجان آور است، ولی دیدار شریفه با شوهرش نسبت با سایر دختران خیلی متفاوت بود. وی شوهرش را برای بار نخست در حالی میدید که هیچ فردی از اعضای فامیلش در پهلو، کنار و عقبش قرار نداشت. وی مثل سنگ پلقمان در یک محیط کاملا نا آشنا و بیگانه پرتاب گردیده بود. در چنین شرایطی دیگر مسئلۀ بخت و طالع خواهد بود که آیا نگاه اول جرقۀ محبت ویا کدورت رادردلهای پرتپش آن دو پیداخواهد نمود. شریفه در دلش دعا میخواند که در این بازی بزرگ زندگی بازنده نشود و لبانش به آهستگی میلرزیدند.
بعد از کنترول موفقانۀ پاسپورت، در میان غلغله و هیاهوی مردم شریفه توانست خواهر شوهرش را که قبلا به پاکستان آمده بود و مراسم نامزدی و نکاح برادرش را با وی سر به راه ساخته بود، بشناسد. آنها سه نفر بودند. احتمالا یکی از آنها شوهر ننویش بود، ولی آن دیگر؟ شاید کاکایش باشد، زیرا پدرش که سالها قبل در وطن وفات یافته بود. پس از سلام و علیک و معرفت با ننویش حدسش در مورد آن یکی درست بود که شوهر ننویش است. ولی نفر دیگر با این سر نیمه تاس و موهای رنگ شده گی کِی خواهد بود؟ البته این فکر هم او را زیاد مصروف نساخته بود، زیرا وی تشویش دیگری داشت که اکرم، یعنی خود داماد، چرا برای پذیرایی اش نیامده؟ در همین فکر بود که ننویش، در حالیکه کفهای دستان گوشتی اش را به هم میمالید، لبان کوچکش راچنان جمع و جور مینمود که گویی آلوی ترشی را نوش جان نموده و آب دهنش را بالا میکشد، تا به بیرون نریزد. وی با محبت به جانب آن مرد دومی نگریسته با افتخارچنین معرفی نمود:
"برادرم، اکرم جان."
برای یک لحظه سر شریفه گیچ رفت و اندیشید" اکرم که نام شوهرم است"، ولی حل این معادله برایش چندان مشکل نبود، چون اکرم نام شوهرش است و نام این مرد هم اکرم است، پس این مرد شوهرش است.
درین میان شوهرش که یک دست خود را به عقب کمر گرفته و با دست دیگر انگشتان دست راست شریفه را فشار میداد، بوسۀ بر عقب دستش زد. با این حرکت اکرم کلۀ گیچ شریفه گیچ ترشد. گرمی لبان یک مرد برپوست بدنش احساسی عجیب وناشناختۀ را برایش خلق کرد. او این کاررا علامۀ محبت و احترام تلقی نمود. مگر این احساس هنوز قادر نبود تا حالت بهت زده و فرورفته ای شریفه را تغیر بدهد. وی فکر مینمود که دماغش منجمد گردیده و نمیتواند حرکات وجودش را کنترول نماید. خود را بیچاره یافت. به جانب دروازه ایکه از میدان طیاره به داخل تعمیر ترمینل ختم میشد، نگاه کرد، آنرا بسته یافت. نمیدانست که در این شهر بیگانه چه کند وازکی مشوره ای بگیرد. بطرف مقابل نظاره نمود، که دروازه اتوماتیک باز شد. آنها وی را از همان طریق به جانب موتر ننویش رهنمایی کردند. بی اختیاربه موتر بالا شد، شوهرش پهلویش نشست. شریفه میخواست فریاد بزند، ولی صدای بهم خوردن دروازه، جریان کشیدن آواز او را قطع نمود. دروازه بسته شد و موتر به حرکت آمد. تا زمانیکه به خانه ننویش رسیدند، شریفه حتی کلمۀ به زبان نیاورد. اصلا نمیدانست، چه بگوید و چطور بیان دارد.
درحقیقت هیچ فکری در کله اش خطور نمی نمود، تا به زبانش آید. ولی زبان هم بنوبۀ خویش از کار افتاده بود. فقط نگاه های بی روحش به روی تعمیرات زیبای دوطرف جاده میلغزیدند و گاه گاهی شنیدن آواز موترهای امبولانس و پلیس ، گواه فعال بودن حس شنوایی اش بود.
با رسیدن به خانۀ ننویش رو ماچی ها و سلام علیکی چند نفر از خویشاوندان اکرم اورا کمی بیدار نمودند و مغزش را از حالت انجماد بیرون کشیدند. به اطرافش نگاه کرد. خانۀ آراسته و زیبای بود. همه چیزش جل وبل میزد. میز چای با انواع کیک و کلچه، خسته و پسته و شیرینی های گوناگون پر بود و تماشای زنان، مردان و اطفال با لباسهای شیک و زیورات قیمت بها او را در عالم دیگری برد. به خصوص موهای تقریبا ماشین شدۀ خانمی و حلقۀ گوش پسری او را به یاد حرفهای بابه کلانش انداخته بود که میگفت، در نزدیکی های قیامت زن و مرد را به مشکل میتوان از هم فرق نمود. بالاخره وی بالای کوچ راحت و زیبای جای گرفته و مطابق عادت همیشگی نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای سرش را میان شانه هایش گور نمود. به یاد مادر و پدر و حرفهای آن ها افتاد. بر بیچارگی آنها اندیشید. به یکه اطاق گرم پاکستان که تمام اعضای فامیل در آن خور و خواب داشتند، فکر کرد. به یاد افغانستان برباد رفته افتاد، آواز بمهای طیارات را بار دیگر به یادش آورد، خانه های ویران کابل را در نظر مجسم نمود، اجساد مرده های بی کفن را به نظاره گرفت، گریۀ طفل زخمی شکم پاره همسایه را به خاطر آورد، سیل اشک های زنان را دید، زاری و کشمکش پدران را در وقت ربودن دختران شان توسط تفنگداران بار دیگر در گوشهایش شنید، انفجار ماینها را در مقابل چشمانش زنده نمود و بالاخره نالش اطفال گرسنه و برهنه پا را به یاد آورد و آنگاه خود را تکان داده و اندیشید که واقعآ دروازه های عقبی همه بسته اند، باید خود را نبازد و شوهرش را هر طوریکه هست قبول نماید ولی دلش چیز های دیگری میگفت. حتی چشمانش که تصویر مرد جوان با موهای خرمایی را درخود نقش بسته بودند، قدرت دیدن به سویی حالت فعلی اکرم را نداشتند، اگرچه چشمانش مثل آن عکسش نافذ وزیبا بودند.
شریفه با همین احساس در میان مهمانان و میزبانان نشست و نه تنها با گوش و چشم، بلکه با تمام وجود به سمع و تماشای آنها پرداخت. در میان حرفهای آنها بعضی کلمات برایش کاملا نا آشنا و نامفهوم بودند، ولی در میان جملات میتوانست معنی آنها را درک نماید. اگر بعضی از این کلمات برایش مفهومی را ارائه هم نمی نمودند، وی به کنجکاوی نمی پرداخت و فقط گوش میکرد و بس. گاه گاهی هم در مقابل تعارف بفرمائید، از این نوش جان کنید و از آن بخورید، کلمات جوابیۀ آن را به زبان میاورد.
از میان تمام صحبت ها برای شریفه زیادتر آنهای دلچسپ بودند که بین شوهرش و حاضرین صورت میگرفت. بدین ترتیب وی شوهر ناشناخته اش را شناسایی مینمود. در این میان اصرار یک شوهر و خانم میانه سال برایش سوال برانگیز و قابل تأمل معلوم میشد. آنها پافشاری میکردند، که باید وی را، یعنی شریفه را، هر چه زودتربه "شوال باخ" ببرد. شریفه دلش به تکان افتاد که این شوال باخ دیگرچی بلای خواهد بود. مگر در لابلای صحبت ها این معما هم برایش حل گردید که این یک مرکز پناهندگی میباشد. آن زن ومرد اصرار میکردند که برای وی باید عاجل درخواستی پناهندگی داده شود. زیرا قانون پناهندگی آلمان اعتبار چندان ندارد و اوضاع برای مهاجرین نو وارد روز تا روز خرابتر شده میرود.
دیگری با تأسف میگفت، اگر اکرم جان پاس میداشت، باز آسانترمی بود.
"پاس؟ حتماً همین پاسپورت خواهد بود. ولی چرا او پاس ندارد و چرا داشتنش آنقدر خوب میبود" شریفه در دلش می اندیشید. ولی نمیخواست و نمیتوانست در این مورد کسی را بپرسد.
مرد دیگری که عینک نمره در چشم داشت و با نرمی بادام و کشمش را به دهن فرو میبرد، با شلگی در مورد کار و بار اکرم میپرسید. جواب اکرم در مقابل تمام سوالهای وی منفی بود. هنگامی که شریفه دانست که اکرم کار نمیکند و بازهم معاش میگیرد، کم بود از تعجب شاخ بکشد. برایش تصور اینکه دولت غم زندگی بیکاران ودرماندگان را میخورد وبرای شان پول خانه ولباس وزندگی را میدهد، غیر قابل باور بود. سوالات آن مرد برای شریفه خیلی مفید واقع میگردید، آنچه را که خودش میخواست بداند، ولی نمیتوانست از مرد زندگی آینده اش بپرسد، حالا کسی دیگری میپرسید و مشکل اورا آسان میساخت. مرد که معلوم بود آدم با دانشی است، از اکرم در مورد تحصیلاتش نیز سوالهای نمود. واضح شد که دیپلوم اکرم که محصول زحمات طولانی اش در وطن بود، اکنون در طاق بلند گذاشته شده و بالایش یک بلست خاک نشسته است. خودش چون هنوز قبول نشده است، اجازۀ کار رسمی را ندارد، و فقط یگان وقت افتخار یافتن کار سیاه وغیررسمی را در آشپزخانه ها و یا هم در صیقل کاری دهلیز ها و تشناب های هوتل های مدرن و زیبای آلمان پیدا مینماید. این حرفها و سخنها شریفه را به یاد اطفال بی دست و پای وطنش انداخت که معصومانه منتظر برگشت داکترها و پرستارهای هموطن شان هستند. ولی صحبت های جالب مهمانها کجا مغز شریفه را به فکر وا میگذاشت. برای وی این مجلس مانند «از هر چمن سمنی و از هر دهن سخنی» بود. او دیگر فراموش کرده بود که در اینجاچه موقفی دارد. همه چیز برایش نو بود. او فقط با چشمان دقیق و گوشهای باز می دید و می شنوید.
در میان زنان خانم کم خور و لاغری ای بود که به همین خاطر در دل شریفه در مقابل وی احساس ترحم پیدا شده بود. او در دلش میگفت که اگرما لاغر بودیم، بخاطری بود که نه نانی داشتیم ونه آرامی، ولی اینها که ماشأالله بالای این سفرۀ شاهانه نشسته اند، چرا چیزی نمیخورند و خود را سیر نمیکنند. در این میان صدای دختر جوان تری اورا از خواب غفلت بیدار نمود. دخترک خوشگل و بلند قامت، در حالکه جنگل موهای سیاهش را به نحو دلفریبی از بالای نیم رخش به عقب میزد، در مقابل تعارف یکی از حاضرین چنین گفت:
«تشکر. از طرف شب یک گیلاس ماست کافی است. گوشت و برنج خوب نیست، آدم را بسیار چاق میسازد.»
شریفه لحظۀ به چرت رفت وفهمید که لاغری یا از گرسنگی و یاهم از سیری بوجود می آید. این به شکل اجباری و آن بصورت داوطلبانه. مگر این لاغرها باز چقدر از هم فرق دارند. یکی از آن میشرمد ودیگری افتخار میکند.
در پهلوی لاغر ها یک خانم چاقک نیزبود که خیلی صحبت میکرد و قتیکه حرفهایش در مورد مهمانی ها و پلوبازی ها، خریداری طلا و زیورات تمام شد، به تبصره بالای دیگران شروع کرد. در میان تمام صحبت ها، حرفهای این خانم مانند سیم لچ برق بود که مغز شریفه را تکان داده و او را وحشت زده میگردانید. زن چاقک در حالیکه با دستمال کاغذی گوشه های دهن کوچکش را با دقت پاک مینمود، تا لبسیرینش نشر نکند. با آواز نسبتا بلند از کسی پرسید:
-«راستی، فامیلی را که همرای چند تا افغان های سابقه و نو یکجا شده و برای بیوه های افغانستان کدام سازمان را ساخته اند، دیده ای؟»
مرد جواب داد:
-«هنوز نه دیده ام، ولی شنیده ام که آنها در افغانستان هم خود را سیاسی، سیاسی میگرفتند.»
زنی از کنجی صدا زد:
-«خاک بر سر اینها، افغانها را پیش آلمانها بیخی کم میارند.» در حالیکه ژست بخصوص گرفته و صدایش را غورتر نمود، ادامه داد:
-«سازمان کمک به بیوه زنان افغانستان»! حالی آلمان بیچاره به چقدر باید کمک کند. همین ما و شما کم هستیم که به بیوه زنان هم برساند. باز کاشکی این سازمان بدبخت عکس یگان زن خوب و فیشنی را هم نشر میکرد، همیشه عکس های همان زنهای سیاه و چرک، چادری دار با اشتکهای کثیف و پای لچ. آلمانی ها هم فکر خواهند کرد که این مردم بوت رادر عمر بابی شان ندیده اند.»
درین میان یک بچۀ نسبتا جوان تر مداخله نموده و چنان پوز گرفت که گویا او کاملا خبر داردوچنین گفت:
-"آنها تمام این کارها را بخاطر قبولی در آلمان میکنند."
ولی دیگرش مثل اینکه از پدر و پدر کلان اجاره دار قبولی باشد، با نیشخندی ادامه داد:
-"قبولی؟ ولله که اگر بچشند. دراینجا کسی که ایطور کارها را بکند، بنام نشنلیست و ملتگرا شناخته میشود. اینها فقط روز خود را گم میکنند."
خانمک چاقک از اینکه چنان بحث جالب را در میدان انداخته بود، شادمانه نصیحت گویا بار دیگر به سخنرانی آغاز نمود:
-"بابا، میگویند شوله ات را بخور، پرده ات را بکن. یک چند روز در آلمان هستید یک کار و بار کنید، پیسه گک تان را جمع کنید، چه تضمین که چقدر وخت اینجا هستید. چه جبر از سیاست و سیاست بازی، از دویدن پشت بیوه و یتیم، خود ما خس سر آب هستیم، روزش بیاید، مارا هم خواهند کشید، باز کی غم ما را خواهد خورد؟"
درین میان صدای باریک خواهر اکرم از دور بلند شد، که باعث بلند کردن شریفه از جایش گردید. او با ژست حکیمانه و فیلسوفانه اش شروع کرد:
-"این کارها چه به درد میخورد؟ من که قرار در کنج خانۀ خود هستم، ویدیوگکم چالان، پلوکم پخته. خداوند که مارا لایق دیده، چرا شکر نکنیم؟ نه پشت سیاست میگردم، نه پشت کار و نه زبان جرمنی. از آلمان که برآیی، در هیچ جایی دنیا این زبان دیگر به دردت نمیخورد. دو، دو روز بعد یک فلم هندی را از دوکان پاکستانی کرایی میگیریم" در حالیکه از خنده ضعف مانده بود، ادامه داد:
"از کل کرده حالی زبان اردو را یاد گرفتیم"
شریفه با شنیدن این کلمات دیگر از جایش برخاست، دلش میخواست با فریادی فقط یک جمله را بگوید، که «چون آلمانی بدرد نمیخورد، از همین سبب حالا نام خدا انگلیسی را مکمل یاد گرفته اید!» ولی دروازه های بسته بیادش آمده و خود را با عجله به تشناب رسانید. در آنجا بی اختیار به گریستن آغاز کرد. همه آرزوهایش را برباد رفته یافت. پلانهای درسی وتحصیلی اشرا نقش برآب دید.شریفه در دانه های اشکش شاگردان بی پا ودستش را در حال انتظاربیهوده می دید. خود را تنهای تنها یافت، مثل توتۀ چوبی که بدون ریشه و شاخه وبرگ بی اختیار وبی اراده در روی آب به اینطرف و آنطرف روان باشد. ولی چوبی که درعین حال باید بار امتنان راهم بر دوش بکشد، چراکه از سوختن در تنور نجات یافته است. وی از تخته سنگ دماغش حرفهای محمود را بیاد آورد. در دلش گفت:" محمود راست میگفت. تا حال هیچکسی در رابطه با خودم، درسم، کاروبارم حتی یک کلمه هم از من نپرسیده است.من خودم برای اینها هیچ چیزی نیستم، فقط کسی هستم که برای زن شدن اینجا آمده ام" مدهآمدهآشریفه با این افکارپریشان اشکهایش رابا دقت دوبار و سه بار وچند بار پاک نمود. دو، سه نفس عمیق کشیده، کمی لبسرینش را تازه نمود. حینیکه دستش را بالای دستگیر می گذاشت، تا دروازه را باز نماید، بار دیگر دروازه های بسته خانه پدر را بخاطر آورد. دامنش را جمع و جور نموده، دروازه را باز و دوباره بست و داخل صالون شد. مهمانان آنقدر مصروف صحبت های شان بودند که حتی کسی متوجه آمدن شریفه نگردید، ولی چند لحظه بعد خانم چاقک گاهی به طرف شریفه و زمانی سوی ننوی وی نگاه کرده و عالمانه گفت:
-"عروستان بسیار چُپ است. بیچاره عاجز معلوم میشود."
خانم مسنی که از همه کمتر صحبت مینمود، شالش را در بالای زانویش کشیده و آهسته گفت:
-" بیچاره در کجا ودر چه حالت کلان شده است. خیر است بلد میشود، یاد میگیرد. هنوز خورد است"
شریفه در حالیکه چشمانش راه کشیده بودند، در دلش گفت:
-"بلی، من هم بالاخره خواهم آموخت، که در نوع دیگری از اسارت زندگی نمایم. ولی خدا میداند که آزاد زیستن چه قسم یاد گرفته میشود."
ماربورگ 1995