دخترک و معجزه
فرستنده : روح الله عزیز
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود ..شنید که پدر و مادرش درباره ی برادر کوچکترش صحبت میکنند .فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد... سارا با نارحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش رو در آورد ..قلک رو شکست ...سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد .. فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت. داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت:
ــ چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد:
ــ برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم!
داروساز با تعجب پرسيد:
ــ ببخشيد؟
دختـرک توضيح داد:
ــ برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت:
ــ متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت:
ــ شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد:
ــ چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت:
ــ آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت:
ــ من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت:
ــ از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت:
ــ فقط پنج دلار! که آنرا هم دخترک کوچک شما قبلا پرداخته است.