افغان موج   

قتل گاهی به بزرگی ایران

دستگیری، شکنجه، اعدام

مبارزه و مقاومتِ

مردان و زنان غیور

آنانی که به پای چوبه های دار رفتند

یا تیرباران گشتند

آنانی که در زندانها

سلامتی خود را از دست دادند

از چه بگویم؟

انسانهایی که هرگز انسانیتی ندیدند

آنانی که کودکی، نوجوانی و جوانی

خود را در زندانها گذراندند

غنچه هایی که نشکفته

به دار آویخته شدند

آنانی که قتل عام شدند و می شوند

از چه بگویم؟

از چشمان گریان مادران

از شکم گرسنه کودکان

باز از زندان، شکنجه واعدام جوانان

...

وای بر من

از چه چیز باید چشم بپوشم؟

چرا ببخشم و فراموش کنم؟

تا دوباره و هزار باره

جنایات خود را تکرار کنند؟

...

نه! نه! دیگر از تکرار تکرارها به تنگ آمده ام

شنیدن ضجه مادران

 دیدن کودکان در انتظارِ

پدران و مادران در بند

چهره خون آلود عاشقی بر خاک

عاشقان در بند جلادان

پر پر شدن عشق در دست دژخیمان

نه! نه! بر همه شان

نه! بر سیاهی شان نه بر سبزی شان

نه! بر قاتلان نه برمزدوران

...

آری! بر مقاومت، بر ایستاده گی

آری! بر مبارزه برای آزادی

آزادی عاشقان در بند

آزادی کودکان فردا

لبخند مادران در رنج

 

پروانه قاسمی 2010-02-09

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

  

 

 در سوگ آزادی         

 

   آزادی ای کلام حق بنگر

  خاک است که شد کنون ترا بر سر

  گلگون کفنا که جان ز کف  دادی

  تا قصه ی غم به سر رسد آخر

 افسوس  که در بهار آزادی

  جای گل و ساقه های  بارآور   

   رویید زخاک،خار استبداد  

  رویید به دشت،دشنه وخنجر   

  ای آنکه به نام دین کنی رنگی

 از خون برادران من بستر

  با زور نشد جهان به کام کس

 نفروخت کسی عقیده را با زر

 گر بسته ای از کرم در زندان

  بگشوده ای از غضب در دیگر

 شد دامن مادران خونین دل

 از خون هزار مرد میدان تر

 خون بود که ریخت از در ودیوار

 جان بود که باخت مرد گل پرور

  پاداش چنین دهند انسان را

 بعد از همه روزهای درد آور؟

  دین گفت:دهان ببند اگر حق گفت؟

 گرخواست پرد پرنده، بندش پر؟

 این حکم که تو ز جهل و کین دادی

 ای وای کجا شود مرا باور؟

 نه خانگی ام نه در خیابانم

 حیرانم ازآنچه آمدم برسر

  پنداشته ای که خلق جان داده

  تا بر سر من زنو رود   معجر؟

 جان داده رفیق راه آزادی

 تا باز  شوم کمینه و احقر؟

  بی مایه زند به تار دولت چنگ

  جان باخته را نصیب شد نشتر

  شهد است به ساغر دغلکاران

 زهر است به کام دوستان اندر      

 ای آنکه به حیله و ریا گشتی

  خورشید طلوع کرده از خاور

 بردار حکایت من و ما را

 اندیشه به"ما" کن و ز"من"بگذ ر

 تاریخ دوباره می شود تکرار

 این قصه ی نیمه می شود آخر

 هشدار که آن نماند و این هم نیز

 آینده به کار ما شود داو ر

 مینا اسدی...اسفند ماه سال1357...تهران