خباز روزگار عجب مایه را شکست
اندر خمیر آدمیت لایه را شکست
هر پایه بین این دل و آن دل چو شد بلند
اعمار گر به دست خودش پایه را شکست
گرگ حریص گردن آهو فشرد سخت
حرص شکم زیاد شد و وایه را شکست
هم یار شد ملول و هم از خلد شد برون
آدم به یک گناه دو پیرایه را شکست
طفلی که خورد شیر ز پستان دایه اش
چون قد کشید زد نفس دایه را شکست
ما از شکستن سر خود گله کی کنیم
همسایه قلب نازک همسایه را شکست
انصاف داده زیور خود را دگر ز دست
نام خدای در دهن و آیه را شکست
شکیبا . شمیم