محمد عالم افتخار
با عرض احترامات و سپاس های فراوان به ویژه به عزیزانی که نسبت بیش و کم یک ماه "غیابت انترنیتی" این کمترین پرس و جو ها و ابراز محبت ها فرموده اند؛ و هم به جواب مهربانی های خانواده های معین هموطن مقیم خارج کشور که در زمینه چاپ و تکثیر بسته های اشعار من؛ تقاضا و تکلیف هایی کرده اند که مسلماً الگوی دوستداران اندیشه و هنر و بهیخواهان فرهنگی فراوانی میباشند؛ "برگ سبز تحفه درویش" گویا پارچه هایی از سروده های گرد آمده را پیشکش میدارم. آرزومندم سال نو و اقبال نو برسد و با توش و توان بهتری به خدمت هموطنان و همنوعان باشیم:
غزل و حماسه
باز چون انقلابی ی دوران ـ
طرح حماسهء ظفر دارد :
باغ ؛ در کار طرد یخبندان
***
باز ؛ همچون وطنپرست غیور
لای رگ های تاک می جوشد
خون سوزان بادهء انگور
***
باز در زیر جلد سخت درخت
ـ همچو اندیشهء شگرف نبرد ـ
شور توفانی ی شگفتن هاست .
باز ـ مانند عشق آزادی
در دل توده های زحمتکش ـ
در زمین ، در میان سینهء خاک
رستخیز جوانه ها بر پاست
***
باز در پهن دست و کوه و چمن
لاله می روید و شقایق سرخ
همچو : بر سینهء دلیر شهید
جای پیکان و خنجر دشمن
***
ائ بهار ، ای غزل ! چه می بینم ؟!
تو که حماسه گونه می آیی !؟
پرچم سرخ لاله ات بر دوش ،
آرمان شگوفه ات بر سر،
لشکر انقلابی ات در پئ ...
تو که در عزم و رزم چون مایی !؟
کابل ـ 28 حوت 1360
********************
بهشت وصل ؛ و...
مخمل سبز چمن بود و نسیم
آسمان از عطر گل آگنده بود
آبشار و جویـباران در سرود
باغ ؛ پُر از زنبق پُرخنده بود
ما و تو مست از شراب و از شباب
رقص رقصان در چمن ها تاختیم
از پئ شور جنون بر فرش گـل
خویش در آغوش هــم انداختیم
سینه ات در سینه ام میسوخت ؛ زان
خون همی جوشید در رگ های من
لب به لب های تو بودم ؛ بازهم
خشک میشد از عطش لب های من
چشم تو در چشم من چون می چکید
آب می شد اختران آسمـــــان
می زدم چون بوسه بر رخساره ات
ماه زیر ابر ها می باخت جان
زلف چون از گردنت پس می زدم
نور می توفـید در پهـنای شب
دامن از ساقت چو بر می داشتم
می زدود از خاطرم معنای شب
می تراوید آفتاب از پیکرت
من شفقگون در برت بگرفته مست
ناگهانی شیشهء رؤیای مــن ؛
افتاد از طاق اوهام و شکست !
از بهشت وصل تو ؛ در دوزخی
نیش یک عقرب فگـنـدم بی امان
جستم از خواب و همان ویرانه بود
مأمـن مـن ؛ مـدفـن وامانـده گان !
شبرغان ـ 24 سنبلهء 1355
*********************
تأمل ؛ ای بشر !
ای مرا همپایهء پویا ترین
ای مرا همپویهء پایا ترین
رهنورد امتداد جاودان
اوجگیر قلهء بالا ترین
در نبرد بی گسست اهرمن
چون اهورا از همه والا ترین
پیش فردوس تمنایت : بهار
چون نقوش کودکان رسواترین
بت تراش لعبتان عشق ها
از پری و حور جان افزا ترین
ساربان کاروان کهکشان
هستی را راننده بی همتا ترین
در نگاهت آفتابی : ذره یی
ذره از خورشید پُر پهنا ترین
از نبوغت زنده گانی پر شکوه
از غرورت مرگ بی معنا ترین
چیره مند بحر و بر و بیکران
در طبیعت ذروهء یکتا ترین
بر تو می گویم : تأمل ای بشر!
ائ جلو دار تکامل ، ای بشر !
شبرغان ـ 11 ثور 1355
*******************
سخن اینهم نیست !
آسمان بود و زمان در نجوا :
(... اوج زیبایی گل و شبنم نیست ،
صدف و گوهر و اختر هیچ است
همه ترکیب جهان خرم نیست
گر فتد یکسره در ژرف فنا
بحر و بر ذره ای هم ماتم نیست
سوزد آنـدم جگر هستی ؛ غـم
کاندرو رقص گل آدم نیست !)
***
قلب پُر درد زمین ناله کشید ؛
بانگ بر زد که : ( سخن اینهم نیست
ذروهء هستی بود آدم و لیک ؛
آنکه آدم بکشد ؛ آدم نیست !!! )
کابل ـ 24 حمل 1360
******************************
نشان قلب ها
بودم به خواب و خورسند می کا شتم گلی چـنـد
تیغــم به خاک انــدر می شد فرو ؛ فرو تـر
سنگ همچوموم بود گرم آهن خمـیـرهء نـرم ...
ناگه فــتـاد از کـــار تیغ و جهان شدم تار
مژگان چو پس کشیدم قلبی به حفره دیـدم
بی حلقه یک نگین بود چو اختر ؛ آتـشیـن بود
د ست از هـدف گرفــتم آن را به کـف گرفـتم
با فـکـر پُر تلاطــــم بــُردم مـیان مـــردم
هریک به عذر نالـیـد " کاین را به من سپارید "
گفتم : دهـیـد نشانه کاین از شما ست یا نه ؟
بد بختی بیکـران بــود کاین بیرون از توان بود
انسان گل است یا سنگ قلبش یکیست ، یک رنگ
رفــتـم به بی قـــراری دفــنــش کــنـم کناری
بر تپه ای رسیـــدم روحــی شگــرف دیــدم
با خـشــم داد آواز : « قـلـب مـــرا بــده باز! »
گفتم : بـده نشـانـه کاین قــلــب توست یانه ؟
قـلـبـی ز گودی بر کند به تـنـدی سویم افگـنــد
گفت : « هردو ازمیانه نـیـم کن ؛ نگـر نشـانـه »
بگشودم این و آن را دیـدم ؛ دو تا نـشان را :
در قلب گرم : « کشور» در قـلـب سرد : « دالــر»
هوشـم ربود این راز که مانده اند زاغـــــاز :
عـشاق پاک میهـن دل ها به خاک میهـــن
هوشم ربود این نور که ـ ضد مشتی مزدور
کافـتـد به دام دشمن رقصد به کــام دشمن ـ
هر مُـشت خاک میهـن با اخـتـر یست روشن
با اختری که هستیست
قـلـب وطنپرستی ست !!
کابل ـ 3 میزان 1360
*******************
نقاش دنیای شرف
من کیستم ؟ آتشگری ، آتش فروز محشری
بر قلب دنیای کهـن شور قیامت ریخته
کوبندهء پتک گران ، بر فرق استم پیشه گان
وز پای و دست برده گان زنجیر ها بگسیخته
با دست سحار هنر ، در طارم مغز بشر
اندیشهء خورشید وش همچون سحر آویخته
بس لشکر دلمرده را ، بس فوج جان افسرده را
با آرمان تازه ای بهر نبرد انگـیخته
پرچم بلند افراخته ، بر دژ وحشت تاخته
باروی دونان سوخته ، خون لئیمـان ریخته
با غاصبان زور و زر ، این فتنه گان شور و شر
در سهمگین پیکار ها ، شام و سحر آویخته
در صخره زار سینه ها ، در شوره زار کینه ها
بــذر عواطف کاشته ، تخــم محبت ریخته
بر سنگ درد آموخته ، در قبر شمع افروخته
اعماق آن بگداخته ، ژرفای این انگیخته
بشکسته «قاف» و بسته بر عقد پری با رنجبر
دیوان شهوت ریز را بر دار مرگ آویخته
آری ! منم پیک هدف نقاش دنیای شرف
آنجا که خون برزگر با کـار گـر آمیخته
*********************
با جادوی هنر..
باز میخواهم به شیپور هنر
در جهان آغاز یک محشر کنم
آتش انگیزم درون کائینات
بحر و بر را پاک خاکستر کنم
عقد انجم بگسلم از کهکشان
آفتاب و ماه را پرپر کنم
با زمین کوبم به روی آسمان
نظم و ناموس جهان دیگر کنم
***
باز میخواهم به نیروی هنـر
کائیناتی از نو آبادان کنم
ذهن هر ذره بشویم از گناه
خاطر هر قطره پُر طوفان کنم
آفرینم روح هر گل از وفا
جسم هر بلبل تن پیمان کنم
احتیاج و حرص را برهم زنم
احتضار هستی را درمان کنم
***
باز می خواهم به آتش افگنم
نعش دنیای تعفن خیز را
پاک روبم از فضای زنده گی
نعره های شوم هول انگیز را
راه بندم بر محیط آسمان
ابر ظلمت زای وحشت ریز را
عمر جاویدان ببخشم بر بهار
مرگ جاویدان دهم پائیز را
***
باز می خواهم به جادوی هنر
ره برم در ژرفنای سینه ها
آب سازم انجماد یأس و بیم
گرد سازم خاره سنگ کینه ها
مزرعی سازم به عشق و عاطفه
پاکتر از پاکی ی آئینه ها
بطن های روسپیان بر درم
تا نزاید ددمنش بوزینه ها
***
هرچه می خواهم ؛ نمی خواهم دیگر :
برده گی ها را پرستم برده گون
شاد باشم بر در ماتمسرا
مست خندم بر بساط اشک و خون
یا بترسم از ددان خونفشان
تن بیاسایم چو سگ های زبون
الوداع ای عقل راحتجوی پست !
مرحبا ای جوش عصیان جنون !
شبرغان ـ 4 حمل 1355