شده دوزخ همین دنیا نباشد حاجت فردا
که روز محشر وعقبی شده درملک ما بر پا
به هرجا آتش جنگست فساد و فتنه و رنگست
یکی در کین و نیرنگست دیگر درسوز و واویلا
یکی چون گرگ درانست به دورازوصف انسانست
همه در فکر دورانست بساط کینه و اعداء
دیگر افتاده درخونست به دام وهم و افسونست
همه دنیاش دگر گونست ندارد جز غم فردا
نه عیشی دارد و نه نوش زدنیا بسته عقل و هوش
زحول آخرت مدهوش ز طومار دغا رسوا
نمی یابند گهی آرام چو در بندند در اوهام
بری خلقی چنین سرسام نیابند لذت دنیا
رهء عرفان اگر گیرند مقام خویش خود بینند
بساط وهم بر چینند بیابند خاطر زیبا
ارسالی: عبدالفتاح سکندری