روشنایی را جنبشی در کار نیست
وقتی آفتاب معرفت از مشرق روح ات بیرون شد
همه چیز را میبینی
کرم های شبتاب و خفاش ها
درسوراخ ها پنهان میشوند
گلها رنگ میگیرند
و آدمها از خواب بیدار میشوند
***
شب وشیطان ترا بازی میدهد
شهوت ات تیزتر
و شعور ات خیلی کندتر
کوهی خمیازه می آورد
آنگاه که تاریکی را فهمیدی...!
بدان که از بسته بودن چشمهایت
باید شکایت کنی
ن.ت