جــدا گـردیــده ام از ســیـنـۀ دریـا بـه تنهایی
چو ماهی میتپم درسوزش صحرا به تنهایی
زلال چـشـمۀ لـبهـای امیـدم مگـر خشـکـیـد
که بـالا مـیروم از صـخـرۀ خـارا به تنهایی
بـه درد و داغ هجران زنده ام در کورۀ آتش
بسـوزیــدم ز جــور یـار بـیپـروا بـه تنهایی
نه نـوشـدیـم هنوز از نـوش لبهایش نم آبی
بـیـفـتـادم بـه بحـر جـنـبـش مــیـنا بـه تنهایی
خیال آمیزه کـردم سـیرت عـشـق حـقیقی را
ولی بیرون شـدم از چـرخۀ رویـا به تنهایی
نیـاســودم دمی در ســایــۀ نخل کهن سـالی
فـشانـدم اشک غـم در ماتـم بـودا به تنهایی
ز خاکبازی طفلان تا نیامـد حاصلی برکف
فـرا شـد خیـزشـم از شـهپر عنقا بـه تنهایی
ندارم تا بـه چشمان بصیرت عینک رنگین
به هم پیوسـته دیدم مسلم و تـرسا به تنهایی
ز ملای عـرب چـون دور گشتم متحد دیدم
نبی و زردشت و موسی و عیسا به تنهایی
مـرا بـا کیـنۀ اولاد ابـراهـیـم کاری نیسـت
زدودم اخـتـلاف هـاجـر و سـارا به تنهایی
نیابی اختلاف و کینه یی در فطرت انسـان
درخـشان میکنم آن گـوهـر والا به تنهایی
مرا تاعشق خالص میدهد نیروی بیپایان
کـنـم چـشــم درون آدمی بـیـنـا بـه تنهایـی
نریزم پای خوکان آبروچون ناصر خسرو
گـرفتم درس از فــارابی و سینا به تنهایی
16/12/2015
رسول پویان