در ایام جوانی
او خورشید را از آسمان می دزدید
و با اشیاق و شوق فراوان
خورشید نو رسیده را
محکم در آغوش می فشرد
و گرما تن اش را در تن خود حس میکرد
اما تا کی میتوان در بند ماند؟
در حالیکه خورشید با آسمان پیمان داشت
که هر چه زودتر نزدش برگردد
اما دلش نمیخواست خورشیدش را
با کسی شریک کند
او را عاشقانه
در شال سرخش بست
و خاموشانه
در طاقچه خاطرات پنهان کرد
و حالا دیر است
که خورشید در آسمان نمی تابد
نمی تابد تا بگوید
او در کنارش چقدر خوشبخت شده است؟
(کشیپ سیگل نیپال)