بگـو از عشـق از چشم سیاهی
ز ســودای دل آشـوب نـگاهـی
بـیـا در بــزم رنـدان خـرابـات
که جزمی نیست دردی رادوایی
مگو بـا من دگـر افسـانۀ زهـد
قـبـول دل نـیـفـتـد پـارســـایـی
بجز سازطرب در ذات انسان
نیابی بهتر ازاین خوش نوایی
بنـازم هـمـت مسـکـیـن دل را
بـه کاهی می فروشد پادشاهی
شکسـتم شـیـشۀ انـدیشه هـا را
شـدم آزاد از چـون و چـرایی
نیم چـون گنگ محتاج زبـانی
و یا چـون کور پـابند عصایی
سفر زین خاکـدان با یار دارم
به اوج قــلـــۀ روح هــــمـایی
بگوشم می رسد ازعمق هستی
شــرار پـاک اســرار صـدایـی
از آن شـور و نـوا شـادم دایـم
نـیـم محـتـاج ابهــام و دعـایـی
دوای درد مـن نـوشـابۀ عشـق
از ایـن بهـتر نمی یـابـم دوایی
گـزینم آشـیان بـر قلـۀ عرش
به همـرای پـرسـتـو آشـنـایی
کنیم پروازشاهینگون براوج
بخوانیم ختم هرنوع انزوایی
25/12/1392
رسول پویان