رسول پویان
نه سوز آهن داغم نه سنگ خارایم
به سـان چـشمۀ آب خنک گـوارایم
گـزیـده ام رۀ راست پـاکبازان را
نـگاه آیـیـنــه ام از ریــا مـبـرّایــم
نهان نیم به دل ابرهای رنگارنگ
بـه مثل دامن خورشـید آشـکارایم
فقیر عـشـقم و اما بـه همت عـالی
هـزار مرتـبه بـالا زطاق کسرایم
بغیرعشق و صفا و محبت خالص
نمی کنم طلب از دوسـتان همرایم
بچینم ازدل تان دانه دانه غمها را
به آب دیـده و سـرپنجگان کارایم
بجز نشاط غزل فطرت هنرهرگز
نـیـابـی در چـمـن دفـتـر دلارایــم
چونان میرمم ازوحشت دل آزاری
که گویی همسفر آهوگان صحرایم
گزیده ام که نگویم بجزسلام عشق
اگـر امـان دهـد یـار مجلـس آرایم
مکن گریزکه چرخ زمان میگذرد
دمی که بـاز بیایی نه بینی یارایم